هنگام بازگشتن به خانه در راه شیطان را دیدم و او را سرزنش کردم که چرا با آن دروغ مرا فریب داده بود. شیطان ناراحت نشد؛ به سادگی و آرامی تمام گفت:
آه، اشتباه میکنی. آنچه گفتم عین حقیقت بود. گفتم که او بقیۀ عمرش را خوشبخت خواهد بود و همین طور هم هست. برای اینکه همیشه تصور خواهد کرد که امپراطور است و غرور و سروری که از این تصور باو دست می دهد تا به آخر باقی خواهد ماند. او اکنون تنها شخص واقعاً خوشبخت در این امپراطوری است و به همین حال نیز باقی خواهد ماند.
ولی آخر شیطان، این چه طریق خوشبخت کردن مردم است! نمی توانستی بدون اینکه او را از نعمت عقل محروم سازی این کار را بکنی؟
عصبانی کردن شیطان کار دشواری بود، اما این حرف موفق بدینکار شد.
گفت: عجب الاغی هستی! تو این قدر نفهمی که تا بحال متوجه نشده ای که عقل و خوشبختی مانعة الجمع است؟ هیچ فرد عاقلی نمی تواند خوشبخت باشد، زیرا در نظر عاقل زندگی یک امر واقعی است و او می بیند که این امر چه چیز وحشتناکی است. فقط دیوانگان می توانند خوشبخت باشند، و آنهم نه بسیاری از آنها. آن عدۀ قلیلی که خود را پادشاه یا خدا می پندارند خوشبختند، بقیه از عاقلان خوشبخت تر نیستند. البته هیچ آدمی هرگز عقل تام و تمام ندارد، منظور من از دیوانگی موارد شدید نقصان عقل است. من آن زینت پست و بنجلی را که بشر «شعور» می نامد از این مرد گرفته و رؤیای زرین را جانشین زندگی او ساخته ام. حالا تو نتیجه را می بینی و ایراد می گیری! من گفتم که او را برای همیشه خوشبخت می کنم، و کردم. او را مطابق یگانه طریقی که برای نوع بشر امکان دارد خوشبخت کردم – و حالا تو شکایت داری! شیطان آهی از سریأس کشید و گفت: مثل اینکه راضی کردن این نوع مخلوقات کار مشکلی است.
ملاحظه می فرمایید دیگر؛ مثل اینکه شیطان بلد نبود جز با کشتن یا دیوانه ساختن مردم مرحمتی درحق آنها بکند. من به بهترین وجهی که می توانستم معذرت خواستم، ولی اعمال شیطان در آن هنگام به نظرم چندان درست نیامد.
شیطان بکرات می گفت که نژاد بشر زندگانیش توأم با خود فریبی است؛ این موجود از گهواره تا گور با ظواهر و اوهامی که آنها را با واقعیت اشتباه می کند خود را گول می زند و این امر زندگی او را کلا به صورت وهم و فریب درمی آورد. از میان آن صفات حسنه ای که انسان بخود نسبت می دهد و به آنها مینازد حتی یکی را هم فی الواقع ندارد. آدمی خویشتن را اطلس می پندارد و حال آنکه دلقی بیش نیست.
یک روز هنگامی که شیطان در این زمینه به حرف آمده از «حس مزاح» نام برد. من خوشحال شدم و حرف را از دهان او قاپیده گفتم که ما آدمها دارای این حس هستیم.
شیطان گفت: باز هم این نژاد آدمی حرف زد! همیشه حاضر است ادعای چیزهایی را بکند که ندارد و یک مشت خر مهرۀ خود را به جای یک خروار گوهر شب چراغ عوضی بگیرد. شما از حس مزاح تصوری آلوده و ناخالص دارید و بیش از این چیزی از آن نمی فهمید. عده ای از شما دارای این حس هستند. این عده جنبۀ مضحک هزار چیز بی مقدار و پست را می بیند – که آنهم عبارت از همان تناقضات آشکار است. این ناموزونیها و حماقتها فقط خندۀ حیوانی را برمی انگیزد. آن ده هزار جنبۀ خنده انگیز عالی که در این دنیا وجود دارد از دیدۀ کم نور بشر پنهان است. آیا یک روزی خواهد رسید که نوع بشر جنبه های خنده انگیز این مظاهر نشاط و جوانی را ببیند و با خندیدن به آنها از میانشان ببرد؟ گفتم از میانشان ببرد، چون نژاد شما با این فقر و فلاکتی که با آن دست به گریبان است، فقط یک سلاح واقعاً مؤثر دارد و آن خنده است. زور و پول و اقناع و التماس و یا ایذاء مبتذلات عظیم را فقط می تواند کمی تکان دهد، کمی آن را از جای خود بکند – و با گذشتن قرنها قدری آنها را تضعیف کند؛ اما فقط فقط خنده است که می تواند با یک ضربت آنها را متلاشی و ذراتشان را از هم بپاشد. هیچ چیزی نمی تواند در مقابل خنده تاب بیاورد. شما همیشه، با سلاحهای دیگر خود جار و جنجال راه می اندازید و می جنگید. آیا هیچ از این سلاح استفاده می کنید؟ اصلاً آدمیزاد هرگز این سلاح را بکار می برد؟ نه، شما آن فهم و شجاعت را ندارید.
در ضمن صحبت مشغول جهانگردی بودیم و در این موقع در شهر کوچکی در هندوستان توقف کردیم و چندی مشغول تماشای شعبده بازی شدیم که معرکه گرفته بود و کارهای خود را برای جماعتی از مردم نمایش می داد. کارهای او خیلی عالی بود ولی من می دانستم که شیطان می تواند روی دست او بزند و از او خواهش کردم که چند چشمه از کارهای خود را نمایش دهد و او هم قبول کرد.
شیطان خود را به صورت یک بومی عمامه بسر و شلوار بپا درآورد و موقتاً زبان هندی را تا حد قابل ملاحظه ای به من یاد داد.
شعبده باز دانه ای را نشان داد، بعد آن را در گلدان کوچکی لای خاک کرد، سپس پارچه ای روی گلدان انداخت، و یک دقیقۀ بعد پارچه شروع کرد به بلند شدن و ده دقیقه بعد پارچه بیش از یک وجب بلند شده بود. آن گاه شعبده باز پارچه را برداشت. درخت کوچکی از زیر آن نمایان شد که شاخ و برگش به قاعده بود و میوه های رسیده به شاخهای آن آویخته بود. از آن میوه خوردیم و خوشمزه بود. شیطان گفت:
چرا روی گلدان را می پوشانی؟ نمی توانی درخت را در نور خورشید برویانی؟
شعبده باز گفت: نه، هیچکس نمی تواند این کار را بکند.
تو در این رشته یک طفل دبستانی هستی و فن خود را خوب نمی دانی. آن تخم را بده به من، من به شما نشان خواهم داد. تخم را گرفت و گفت: چه درختی از این تخم برویانم؟
این تخم آلبالو است، طبعاً آلبالو خواهد رویاند.
نه، اینکه چیزی نیست، هر مبتدی می تواند این کار را بکند. از این تخم درخت پرتقال برویانم؟
شعبده باز خندید و گفت: آه، بله.
می خواهی کاری کنم که غیر از پرتقال میوه های دیگر هم بدهد؟
تماشاچیان گفتند: ان شاالله موفق باشید. و خندیدند.
شیطان تخم را روی زمین نهاد، مشتی خاک روی آن ریخت و گفت: بروی!
ساقه نازکی از خاک بیرون جست و شروع به روییدن کرد و چنان به سرعت رویید که در ظرف پنج دقیقه به صورت درخت تناوری درآمد و روی سر ما سایه انداخت.
مردم ابتدا با تعجب زیرلب حرفهایی زدند و سپس همه به بالا نگاه کردند و منظرۀ زیبای شگفت انگیزی دیدند، زیرا شاخه های درخت از همه جور و همه رنگ میوه پربار بود. سبد آوردند و شروع کردند به چیدن میوه ها. مردم دور شیطان جمع شده و دستهایش را می بوسیدند و او را تحسین می کردند و پادشاه شعبده بازانش می نامیدند. خبر این قضیه در شهر پیچید و همه دوان دوان برای تماشا اعجاز شیطان آمدند و البته آوردن سبد را هم فراموش نکرده بودند. درخت هم جواب آن همه مردم را می داد و به همان سرعتی که میوه هایش را می چیدند، باز میوه می داد. سبدها بیست بیست و صد صد پر می شد، اما از میوۀ درخت نمی کاست. سرانجام یک نفر خارجی با لباس کتانی سفید و کلاه آفتابی آمد و با خشم فریاد زد:
از اینجا دور شوید! گم شوید، سگها! این درخت در زمین من روییده و مال من است.
بومیان سبدهاشان را زمین نهادند و تعظیم کردند. شیطان نیز انگشتان خود را به پیشانی نهاد و به رسم بومیان تعظیم کرد و گفت:
ضاحب، تقاضا دارم بگذارید این مردم یک ساعت به میل خود هرچه می خواهند ببرند؛ فقط همین یک ساعت و نه بیشتر. بعد از آن می توانید آنها را منع کنید، و درآن صورت هم باز آنقدر میوه خواهید داشت که از مصرف سالانۀ شما و تمام مملکت بیشتر خواهد بود.
این سخن آن خارجی را خیلی خشمگین کرد و او فریاد زد:
ولگرد جلمبر، تو که هستی که به بالاتر از خودت دستور میدهی که چکار بکند یا چکار نکند؟ و با تعلیمی خود شیطان را زد و این اشتباه را با یک لگد نیز تکرار کرد.
میوه ها روی شاخها پوسید و برگهای درخت خشکید و ریخت. شخص خارجی مانند کسی که متحیر شده اما خوشش نیامده به شاخهای برهنۀ درخت خیره شد. شیطان گفت:
از این درخت خوب مواظبت کن، برای این که سلامت درخت به تو بستگی دارد. این درخت دیگر هرگز میوه نخواهد داد، ولی اگر از آن مواظبت کنی عمرش دراز خواهد بود. هرشب ساعتی یکبار پای آن را آب بده، و خودت این کار را بکن. این کار را دیگری نباید بکند. موقع روز هم آب دادن آن فایده ای ندارد. اگر حتی یک نوبت از آب دادن غفلت کنی درخت خواهد خشکید و تو هم خواهی مرد. دیگر به وطن خودت نرو، چون به آنجا نخواهی رسید. شبها نباید کار یا تفریحی برای خود فراهم کنی که لازم شود قدم از آشیانۀ خانه خود بیرون بگذاری؛ چون ممکن است برای آب دادن به درخت به موقع نرسی. این محل را نباید اجاره بدهی و نه بفروشی؛ چون خلاف مصلحت است.
خارجی آدم مغروری بود و حاضر نمی شد عجز و التماس کند؛ اما به نظر من از قیافه اش پیدا بود که میل دارد این کار را بکند. اما همان طور که به شیطان خیره شده بود، ما ناپدید شدیم و در جزیرۀ سراندیب فرود آمدیم.
من دلم به حال آن مرد سوخت و متأسف شدم که چرا شیطان او را برخلاف عادت مألوف خود نه کشت و نه دیوانه ساخت. اگر این کار را می کرد به حال آن بیچاره رحم شده بود شیطان اندیشۀ مرا دریافت و گفت:
اگر به خاطر زنش نبود این کار را می کردم. چون زنش به من بی احترامی نکرده بود. زنش هم اکنون از کشور خودشان که پرتقال باشد دارد به نزد او می آید. آن زن سالم است ولی از عمرش مدت زیادی باقی نیست و مدتها است آرزومند دیدار آن مرد است و می خواهد او را متقاعد سازد که سال آینده به کشور خود باز گردد. اما بدون آن که بداند شوهرش نمی تواند سرزمین هندوستان را ترک گوید، خواهد مرد.
یعنی آن مرد به او نخواهد گفت؟
آن مرد؟ آن مرد جرأت نخواهد کرد راز خود را به احدی بگوید. تصور خواهد کرد که یک وقتی در خواب، فلان نوکر فلان مهمان پرتقالی آن را خواهد شنید.
مگر آن بومیان آنچه را به او گفتی نفهمیدند؟
نخیر، هیچکدام نفهمیدند. ولی او همیشه خواهد ترسید که مبادا یک نفر فهمیده باشد. این ترس او را شکنجه خواهد داد، زیرا او نسبت به بومیان تندی و سختگیری کرده است و از آنها می ترسد. وقتی که می خوابد خواب می بیند که بومیان درخت او را قطع می کنند. این روز او را تلخ خواهد کرد. مشغلۀ شبش را هم که قبلاً برایش فراهم کرده ام.
دیدن این که شیطان از نقشه هایی که برای شخص خارجی کشیده بود چه لذت جنایت آمیزی می برد مرا اندوهگین ساخت، هرچند این اندوه چندان شدید نبود.
شیطان، آنچه به او گفتی باور کرد؟
به خیال خودش باور نکرده بود، اما ناپدید شدن ما مؤثر واقع شد. آن درخت هم، چون در جای آن قبلاً درختی نبود، به نوبۀ خود مؤثر بود. انواع عجیب و نامعقول میوه ها و خشکیدن ناگهانی برگها، همۀ اینها در باور کردن او تأثیر کرد. در هر صورت بگذار هرجور دلش می خواهد استدلال کند و به هر نتیجه ای که میل دارد برسد؛ چیزی که مسلم است درخت را آب خواهد داد. اما از حالا تا شب، آن مرد زندگی جدید خود را با یک اقدام بسیار طبیعی آغاز خواهد کرد.
چه اقدامی؟
یک نفر کشیش را دعوت خواهد کرد که از آن درخت دفع مضرت بکند. شما آدمها نژاد بسیار مضحکی هستید و خودتان خبر ندارید.
راز درخت را به کشیش خواهد گفت؟
نه، خواهد گفت یک نفر شعبده باز اهل بمبئی این درخت را به وجود آورده می خواهم شیطان را از جسم آن خارج کنم تا دوباره سبز بشود و میوه بدهد. اوراد و ادعیۀ کشیش مؤثر واقع نمی شود؛ در نتیجه آن پرتقالی از دفع مضرت درخت دست می کشد و آب پاش خود را حاضر می کند.
ولی کشیش درخت را خواهد سوزاند. من این را یقین دارم. کشیش اجازه نخواهد داد که آن درخت باقی بماند.
بله، اگر در هرجای اروپا این قضیه واقع می شد علاوه بر درخت خود آن مرد را هم می سوزاندند. ولی در هندوستان مردم متمدن اند و این قبیل چیزها اتفاق نمی افتد. آن مرد کشیش را بیرون خواهد کرد و به مواظبت از درخت خواهد پرداخت.
من قدری فکر کردم، بعد گفتم: شیطان، به نظر من زندگی سختی برای آن مرد ترتیب داده ای.
بله، نسبتاً سخت است. نمی شود آن را با گردش و تفریح اشتباه کرد.
مثل سابق در اطراف و اکناف جهان می گشتم و از نقطه ای به نقطۀ دیگر می رفتیم و شیطان عجایب و غرایب فراوان به من نشان می داد که اغلب آنها به نحوی از انحاء از ضعف ما نژاد بشر حکایت می کرد.
هرچند روز یکبار شیطان ظاهر می شد و مرا به گردش می برد و ضعفها و معایب بشر را به من نشان می داد، منتها من یقین دارم که این کار را از روی بدجنسی نمی کرد، بلکه گویی این چیزها فقط باعث تفریح و سرگرمی او می شد درست مانند طبیعی دانی که خود را با مجموعه ای از مورچگان سرگرم بسازد.
شیطان در حدود یک سال به این دیدارها خود ادامه داد، اما سرانجام بین دیدارهایش فاصله افتاد و سپس برای مدت درازی اصلاً نیامد. غیبت او همیشه مرا تنها و غمناک می ساخت. احساس می کردم که علاقۀ او به این جهان حقیر و ناچیز ما دارد رفته رفته کم می شود و ممکن است یکباره دیدارهای خود را قطع کند. بالاخره یک روز که به دیدنم آمد، من از فرط شادی در پوست نمی گنجیدم، اما این شادی دیری نپایید، زیرا شیطان گفت که برای خداحافظی آمده ام، آنهم برای آخرین بار.
گفت مأموریتهایی دارم و باید بروم و در گوشه های دیگر کائنات تحقیقاتی بکنم و این کارها مرا برای مدتی درازتر از آنچه تو بتوانی منتظر بازگشتم شوی مشغول خواهد داشت.
پس می روی و دیگر برنمی گردی؟
گفت: بله، ما مدتی با هم رفاقت کردیم و این رفاقت برای هردوی ما خوشایند بود؛ ولی اکنون دیگر من باید بروم و دیگر همدیگر را نخواهیم دید.
پایان!
متن کامل کتاب در این سایت ارائه شده است.