Loading...
شما از نسخه قدیمی این مرورگر استفاده میکنید. این نسخه دارای مشکلات امنیتی بسیاری است و نمی تواند تمامی ویژگی های این وبسایت و دیگر وبسایت ها را به خوبی نمایش دهد.
جهت دریافت اطلاعات بیشتر در زمینه به روز رسانی مرورگر اینجا کلیک کنید.

بیگانه ئی در دهکده - قسمت هجدهم

بیگانه ئی در دهکده - قسمت هجدهم

نویسنده: مارک تواین (نویسندۀ امریکائی)
مترجم: نجف دریا بندری

این حرف مردم را به یک نوع وحشت دچار کرد. هیچکس جواب نداد، اما عده ای شروع کردند به متهم ساختن یکدیگر و سرهم داد می زدند که: تو گفتی که سنگ نینداخته، و در جواب می شنیدند که: دروغ می گویی، من حق ترا کف دستت خواهم گذاشت! و هنوز چند لحظه ای نگذشته بود که مردم به جان هم افتادند و یکدیگر را به باد مشت و لگد گرفتند و درمیان آنها فقط یک نفر به این جار و جنجال بی اعتنا بود و آن همان زن مرده ای بود که به درخت آویزان بود. رنج و عذاب او اکنون به پایان رسیده و روحش در صلح و صفای محض مستغرق گشته بود.

بدین ترتیب از آنجا دور شدیم و من نارحت بودم و به خودم می گفتم:

شیطان به آنها گفت دارم به شما می خندم، اما دروغ گفت. به من می خندید.

این فکر بار دیگر او را به خنده انداخت. گفت: بله، داشتم به تو می خندیدم، چون از ترس آنکه مبادا دیگران پشت سر خبرچینی کنند به آن زن سنگ زدی، و حال آنکه قلبت از این عمل برآشفته بود. اما من درعین حال به دیگران هم می خندیدم.

چرا؟

برای اینکه وضع آنها هم مثل تو بود.

چطور؟

آخر آنجا شصت و هشت نفر آدم بود و شصت و دو نفرشان بیش از تو میل به انداختن سنگ نداشتند.

شیطان، چه می گویی؟

اینکه گفتم عین حقیقت است. من نژاد شما آدمها را می شناسم. این نژاد از یک مشت گوسفند تشکیل شده. اقلیتها برآن حکومت می کنند، حکومت اکثریت بندرت اتفاق می افتد، یا اصلاً اتفاق نمی افتد. اجتماع بشری احساسات و عقاید خود را سرکوب می کند و از عدۀ معدودی پیروی می کند که بیش از دیگران سر و صدا راه می اندازد. گاهی حق به جانب این عده است و گاهی نیست؛ ولی برحق بودن اهمیتی ندارد، جماعت درهر حال از آنها پیروی می کند. اکثریت عظیم نژاد بشر، چه وحشی و چه متمدن، درخفا مهربان و از آزار رساندن به دیگران روگردان اند، اما در حضور آن اقلیت مهاجم و بی رحم جرأت اظهار وجود ندارند.

فکرش را بکن! یک نفر خوش قلب و مهربان جاسوسی یک نفر آدم مهربان دیگر را می کند و کاری می کند که آن آدم در ارتکاب قساوتها و شقاوتهایی که دل هر دو را می شوراند کمال جدیت و وفاداری از خود نشان دهد. این را از من که یک نفر وارد و مطلع هستم داشته باش که مدتها پیش وقتی که عمل احمقانۀ کشتن جادوگران از طرف یک مشت خشکه مقدس دیوانه شروع شد نود و یک درصد مردم نژاد شما با آن مخالف بودند. و من این را می دانم که حتی همین امروز، پس از قرنها تعصب موروثی و تعالیم ابلهانه، از هر بیست نفر فقط یک نفر قلباً با سوزاندن جادوگران موافق هستند؛ و معهذا به ظاهر همه از جادوگران بدشان می آید و خواهان کشتن آنها هستند. یک روزی هم یک عده ای از آن طرف قد علم می کنند و سر وصدای بیشتری راه می اندازند. شاید هم فقط یک تن که دارای صدای قوی و چهرۀ مصمم باشد این کار را بکند. آن روز تمام این گوسفندان زیر علم او سینه خواهند زد و جادوگر کشی یکباره ور خواهد افتاد.

سلطنتها، اشرافیتها، همه براساس این عیب هر فردی نسبت به همسایۀ خود و میل او به اینکه بخاطر امنیت یا راحتی خود در نظر همسایه اش خوب جلوه کند. این وضع همیشه باقی خواهد ماند و همیشه سد راه شما خواهد بود و شما را خوار و ذلیل خواهد ساخت، زیرا شما همیشه بندۀ حلقه به گوش اقلیتها خواهید بود. تاکنون هیچ مملکتی وجود نداشته است که درآن اکثریت مردم در اعماق قلب خود با این اوضاع موافق باشند.

شیطان گفت: با این حال، ای بره، هرآنچه گفتم حقیقت دارد. وضع خودتان را در جنگ در نظر بیاور و ببین چه گوسفندهایی هستید و چقدر مضحکید.

در جنگ؟ چطور؟

هرگز هیچ جنگ عادلانه و یا شرافتمدانه ای وجود نداشته است – البته منظور عدل و شرافت از جانب مسببین جنگ است. من تا یک میلیون سال دیگر را می توانم پیش بینی کنم و در تمام این مدت قاعده ای که گفتم حتی در شش مورد هم نقص نمی شود.

همان عقیدۀ قلیل پرسرو صدا طبق معمول غوغای جنگ راه می اندازند. کلیسا ابتدا با رعایت شرایط حزم و احتیاط اعتراض می کند. تودۀ عظیم و وسیع و کودن مردم چشمان خواب آلود خود را می مالند و می کوشند بفهمند که چرا باید جنگ بشود، و با لحن جدی و خشم آلوده می گویند: این جنگ ظالمانه و بیشرفانه است و هیچ ضرورتی ندارد. پس آن عدۀ قلیل صدای خود را بلندتر می کنند. از طرف مقابل تنی چند از مردم خیر و منصف با زبان قلم برضد جنگ استدلال می کنند و در ابتدا امکان بیان بدست می آورند و مردم برایشان کف می زنند؛ اما این وضع دیری نمی پاید. آن عدۀ دیگر صدای اینها را در میان جنجال و غوغای خود غرق می کنند و مخالفین جنگ رفته رفته تحلیل می روند و بازارشان کساد می شود. چیزی نمی گذرد که شاهد این وضع عجیب و غریب خواهد شد: واعظان روی منبر سنگسار می شوند و آزادی بیان مثل سابق بدست همان مردم خشمگین که قلباً هنوز با واعظان موافقند دچار اختناق می گردد، اما هیچکس جرأت نمی کند که این مطلب را برزبان بیاورد. در این هنگام است که همۀ مردم – از کلیسا گرفته تا مردم کوچه و بازار – دم جنگ می گیرند و آن قدر فریاد می زنند تا حلقومشان خراش برمی دارد، و هر فرد صالح و درستکاری که بخواهد دهان بگشاید سنگسار می گردد و دیگر این قبیل دهانها باز نمی شود. پس از آن سیاستمداران دروغهای سخیف اختراع می کنند و آن ملتی را که مورد حمله قرار گرفته است مقصر نشان می دهدند و همه از این دروغهای وجدان خواب کن راضی و خشنود می شوند و با شوق و حرارت آنها را بررسی می کنند، ولی برای رد آنها هیچ گونه کوششی به عمل نمی آورند، و بدین ترتیب رفته رفته خود را قانع می سازند که جنگ عادلانه و برحق است و به مناسبت خواب راحت تری که پس از این خود فریبی زشت و قبیح نصیبشان می گردد خدا را سپاس می گذارند.

روزها یکی پس از دیگری می گذشت و از شیطان خبری نبود. زندگی بدون او ملال آور می نمود. اما ستاره شناس در این هنگام از مسافرت به کرۀ ماه بازگشته بود و در کوچه های دهکدۀ گردش می کرد و افکار عمومی را می شوراند، و گاهی هم که یک نفر مخالف جادوگران فرصت مناسبی بدست می آورد یک پاره آجر به پشت او حواله می داد و در می رفت. در این احوال دو چیز در وضع مارگت تأثیر مفید بخشیده بود: یکی اینکه شیطان که نسبت به مارگت کاملاً بی اعتنا بود پس از یکی دوبار که به دیدن مارگت رفته بود حس غرور و عزت نفس او را رنجانده بود و مارگت کوشیده بود که او را از قلب خود براند و شیطان هم دیگر رفتن به خانۀ مارگت را موقوف ساخته بود. خبرهایی که اورسولا گاهی از دلخوری ویلهلم برای مارگت می آورد باعث پشیمانی او شده و علت آن هم البته حسادت نسبت به شیطان بود. این بود که اکنون این دو عامل با هم در او مؤثر افتاده بود و مارگت در این میانه فایده برده بود، چرا که علاقه اش نسبت به شیطان مرتب کم می شد و برعلاقه اش نسبت به ویلهلم می افزود. تنها چیزی که لازم بود تا وضع یکسره شود این بود که ویلهلم دست به کاری بزند که باعث شود مردم از او تعریف کنند و به او تمایل نشان دهند.

در همین هنگام بود که این فرصت برای ویلهلم پیش آمد. مارگت پی او فرستاد و از او خواهش کرد در محاکمۀ عمویش که درپیش بود دفاع متهم را به عهده بگیرد. ویلهلم خیلی خرسند شد و از میگساری دست کشید و با حرارت و علاقۀ تمام مشغول تهیۀ مقدمات شد. اما در حقیقت امر حرارت و علاقۀ ویلهلم بر امیدواریش می چربید، زیرا پروندۀ مورد بحث چندان امید بخش نبود. ویلهلم در دفتر کار خود چندین بار با من و زپی مذاکره کرده و شهادت ما را خوب زیر و رو کرد که در میان آن دلایل و قرائن دندانگیری پیدا کند، ولی البته این کوشش چندان ثمربخش نبود.

چه می شد که شیطان پیدایش می شد! این فکری بود که مدام از خاطر من می گذشت. شیطان می توانست راهی پیدا کند که محاکمه به نفع ویلهلم تمام شود، زیرا خود او گفته بود که در این دعوا پیروزی با کشیش پطر خواهد بود، و بنابراین حتماً راه سیدن به این پیروزی را می دانست. اما روزها می گذشت و از شیطان خبری نبود. البته من شکی نداشتم که دعوا به نفع ما تمام خواهد شد و کشیش پطر بقیۀ عمر را به خوشی خواهد گذراند، زیرا شیطان این طور گفته بود، معهذا می دانستم که اگر شیطان می آمد و راه پیروزی را نشان می داد خیالم راحت تر می شد. اکنون وقت آن رسیده بود که تغییر نجات بخشی در زندگی کشیش پطر ایجاد شود، زیرا از قراری که می گفتند حبس و بدنامی او را خیلی فرسوده ساخته بود و اگر بار این مصائب از شانه اش برداشته نمی شد بعید نبود که زیر آن جان سالم بدر نبرد.

سرانجام محاکمه برپا شد و مردم از هرگوشه و کنار برای تماشا حاضر شدند، و در میان آنها عدۀ زیادی مردم غریبۀ نقاط دور دست نیز دیده می شد. آری، همه چیز در محکمه حاضر بود جز شخص متهم. کشیش پطر از لحاظ جسمی به قدری ضعیف و نحیف شده بود که حال حضور یافتن در محکمه را نداشت؛ اما مارگت حاضر بود و امید و روحیۀ خود را تا آنجا که می توانست بالا نگه می داشت. پول را هم آورده بودند. کیسه را روی میز خالی کردند و کسانی که مجاز بودند آن را لمس و وارسی کردند.

ستاره شناس به جایگاه شهود فرا خوانده شد. آن روز بهترین کلاه خود را بر سر گذاشته و بهترین جبه اش را به تن کرد بود.

سؤال: شما مدعی هستید که این پول متعلق به شما است!

جواب: بلی.

سؤال: این پول را چگونه بدست آوردید؟

جواب: این پول را هنگامی که از مسافرتی باز می گشتم در جاده پیدا کردم.

سؤال: چه وقت؟

جواب: بیش از دو سال پیش.

سؤال: با این پول چکار کردید؟

جواب: آن را به خانه آوردم و در یک جای مخفی در رصدخانۀ خود پنهان کردم و قصد داشتم که صاحب اصلیش را پیدا کنم.

سؤال: کوشش کردید که صاحب اصلی پول را پیدا کنید؟

جواب: مدت چند ماه با جدیت تمام جویای صاحب آن شدم ولی نتیجه ای بدست نیامد.

سؤال: بعد چکار کردید؟

جواب: دیگر لازم ندانستم که بیش از این جستجو کنم و قصد داشتم پول را بمصرف تمام کردن دارالایتام متصل به دیر برسانم. بنابراین پول را از مخفی گاه درآوردم و آن را شمردم که مبادا چیزی از آن گم شده باشد. و بعد.....

سؤال: چرا خاموش شدید؟ ادامه بدهید.

جواب: متأسفم که این مطلب را ناچار برزبان می آورم؛ اما همین که پول را شمردم و داشتم آن را در مخفی گاه می گذاشتم سربرداشتم و کشیش پطر را دیدم که پشت سرم ایستاده است.

تنی چند آهسته گفتند: خیلی بد شد، اما عدۀ دیگری گفتند: آخر این مردک دروغگوی قهاری است.

سؤال: این امر شما را ناراحت کرد؟

جواب: خیر، در آن موقع اهمیتی ندادم، برای اینکه کشیش پطر بکرات نزد من می آمد و از من تقاضای کمک مالی می کرد.

مارگت همین که شنید عمویش بنا حق و بی شرمانه متهم به گدایی می شود، آنهم از طرف کسی که به دغلی معروف است، رنگش سرخ شد و خواست حرفی بزند اما به موقع متوجه موقعیت خود شد و آرام گرفت.

سؤال: ادامه بدهید.

جواب: آخر کار من باز ترسیدم که پول را بمصرف دارالایتام برسانم و برآن شد که یک سال دیگر صبر کنم و به جستجو ادامه دهم. وقتی که خبر پول پیدا کردن کشیش پطر را شنیدم خوشحال شدم و هیچ سوءظنی هم به من دست نداد، تا اینکه در این حسن تصادفی که برای کشیش پیش آمده بود سه چیز به نظرم بعید آمد.

سؤال: آن سه چیز را بیان کنید.

جواب: کشیش پطر پول خود را در کوره راهی پیدا کرده بود؛ من پول را در جاده یافته بودم. پولی که کشیش پطر یافته بود همه سکه های طلا بود؛ پول منهم همین طور. کشیش پطر هزار و یکصد و هفت دوکات یافته بود؛ منهم درست همین مبلغ را پیدا کرده بودم.

شهادت ستاره شناس به همین جا ختم شد و یقیناً گفته های او در حضار قویاً اثر کرد. اثر آن در مردم به خوبی دیده می شد.

ویلهلم ماید لینگ چند سؤال از ستاره شناس کرد، بعد ما بچه ها را صدا کرد و ما هم داستان خود را نقل کردیم. داستان ما باعث خندۀ حضار و خجلت خودمان شد. در هر صورت خیلی ناراحت بودیم، چون که وضع ویلهلم نا مساعد بود و وجناتش این را حکایت می کرد. جوان بیچاره تا آنجا که می توانست کوشش می کرد، اما هیچ دلیل و اماره ای به نفع او وجود نداشت و همان مقداری هم دردی هم در میان مردم وجود داشت اکنون پیدا بود که دیگر جانب موکل او قرار ندارد. شاید برای محکمه و مردم قبول حکایت ستاره شناس، با توجه به شخص او، مشکل بود؛ اما قبول داستان کشیش پطر تقریباً غیرممکن می نمود.

حال ما به قدر کافی بد بود، تازه وکیل ستاره شناس هم گفت که سؤال کردن از ما را لازم نمی داند، چون داستان ما داستان احساسی است و فشار آوردن روی آن دور از رحم و مروت است. به شنیدن این سخن همه کرکر خندیدند و این دیگر بیرون از حد تحمل ما بود. بعد وکیل مزبور نطق ریشخند آمیز مختصری کرد و به قدری داستان ما را مورد تمسخر قرار داد و قضیه چنان محال و کودکانه جلوه کرد که همه را به خنده انداخت، به حدی که اشک از چشم مردم جاری شد. بالاخره مارگت نتوانست مقاومت و شهامت خود را حفظ کند به گریه افتاد و من دلم به حالش سوخت....

 

 

متن کامل کتاب در این سایت ارائه شده است.

بخش بعدی متن را می‌توانید در بیگانه ئی در دهکده - قسمت نوزدهم مطالعه نمایید.

برای شرکت در مسابقه و پاسخ به سوالات وارد سایت شوید اگر عضو نیستید ثبت نام کنید


یادبان، نکوداشت یاد رفتگان

ارسال نظر

اطلاع رسانی

کافه خوندنی

مقاله بخوانید، جایزه نقدی بگیرید

از اول خرداد 1400

هر هفته 10 جایزه

100 هزار تومانی و 5 جایزه 200 هزار تومانی

هر ماه یک جایزه یک میلیون تومانی

و 2 جایزه 500 هزار تومانی

برای ثبت نام کلیک کنید

اعضا سایت، برای ورود کلیک کنید . . . 

 

اطلاع رسانی

آمار

  • بازدید امروز: 4798
  • بازدید دیروز: 2621
  • بازدید کل: 23898850