Loading...
شما از نسخه قدیمی این مرورگر استفاده میکنید. این نسخه دارای مشکلات امنیتی بسیاری است و نمی تواند تمامی ویژگی های این وبسایت و دیگر وبسایت ها را به خوبی نمایش دهد.
جهت دریافت اطلاعات بیشتر در زمینه به روز رسانی مرورگر اینجا کلیک کنید.

بیگانه ئی در دهکده - قسمت شانزدهم

بیگانه ئی در دهکده - قسمت شانزدهم

نویسنده: مارک تواین (نویسندۀ امریکائی)
مترجم: نجف دریا بندری

شیطان گفت مطابق درازترین راههای ممکن برای این زن چهل سال دیگر زندگی میسر است و مطابق کوتاهترین راهها بیست و نه؛ و هر دوی این راهها پر از غم و اندوه و گرسنگی و برهنگی و سرما و رنج و مرارت است. تنها اصلاحی که شیطان می توانست بکند این بود که سه دقیقۀ دیگر از یکی حلقه های سلسله وقایع زندگی خود جهش کند و از ما پرسید که این کار را بکنم یا نه.

این مهلت برای تصمیم گرفتن به قدری تنگ بود که اعصاب ما داشت تحت فشار خرد می شد و قبل از آنکه فرصت پیدا کنیم و جزئیات آن را جویا شویم، شیطان گفت که چند ثانیۀ دیگر فرصت از دست می رود و ما فریاد زدیم: «بکن!»

شیطان گفت: «تمام شد. آن زن داشت از سر پیچی می گذشت و من او را باز گرداندم. این عمل راه زندگی او را تغییر داد.»

شیطان، اکنون چه پیش خواهد آمد؟

هم اکنون در حال پیش آمدن است. آن زن دارد با فیشر نساج صحبت می کند. فیشر در نتیجۀ عصبانیت دست به کاری می زند که اگر اتفاق رخ نداده بود مرتکب نمی شد. وقتی که آن زن بالای سردخترش ایستاده بود و آن کلمات کفرآمیز را برزبان می راند فیشر هم حاضر بود.

یعنی چکار خواهد کرد؟

هم اکنون دارد می کند؛ یعنی دارد آن زن را لو می دهد. سه روز دیگر او را خواهند سوزاند.

زبان ما بند آمد و از وحشت برجای خشک شدیم، زیرا اگر ما مداخله نمی کردیم آن زن دچار سرنوشت وحشتناک نمی شد. شیطان متوجه این افکار شد و گفت:

آنچه شما فکر می کنید حقیقتاً انسانی است – یعنی احمقانه است. این زن از سرنوشت وحشتناکی نجات یافته است. او هر وقت می مرد به بهشت می رفت و این مرگ ناگهانی او را بیست و نه سال زودتر از استحقاقش به بهشت می برد، و بدین ترتیب از بیست و نه سال رنج و بدبختی نجات می یابد.

یک لحظه پیش ما داشتیم به خود ناسزا می گفتیم که دیگر برای دوستانمان هیچ لطف و مرحمتی از شیطان نکنیم؛ چون ظاهراً او جز کشتن اشخاص هیچ لطف و مرحمتی نمی شناخت. ولی اکنون شکل قضیه به کلی تغییر یافته بود و ما از کاری که کرده بودیم خوشحال بودیم و اندیشۀ آن ما را سرشار از خوشی می ساخت.

پس از مدت کوتاهی من برای فیشر احساس نگرانی کردم و با ترس و لرز پرسیدم: آیا این واقعه زندگی فیشر را هم تغییر می دهد؟

تغییر؟ البته تغییر می دهد؛ آنهم تغییر اساسی. اگر لحظۀ پیش خانم برانت را ندیده بود سال دیگر می مرد، یعنی در سی و چهار سالگی. اکنون نود سال عمر خواهد کرد و زندگی مرفه و راحتی خواهد داشت.

ما از کاری که برای فیشر انجام داده بودیم احساس شادی و غرور فراوانی می کردیم و انتظار داشتیم که شیطان نیز در این حال و احساس با ما همراهی کند اما هیچ نشان شادی در او دیده نشد و این امر ما را ناراحت کرد. منتظر شدیم که خودش به زبان بیاید، اما چیزی نگفت؛ این بود که ما برای آرام کردن خاطر نگران خود پرسیدیم که آیا این امر به ضرر فیشر تمام می شود؟ شیطان لحظه ای این سؤال را زیر و رو کرد، سپس با قدری تردید گفت:

راستش را بخواهید موضوع حساسی است. مطابق چندین راه ممکنی که قبلاً پیش پای او باز بود فیشر به بهشت می رفت.

وحشت ما را برداشت: آه، شیطان، پس با وضع فعلی...

خوب، ناراحت نشوید. شما صمیمانه می کوشیدید که لطفی در حق او بکنید و همین قدر برای تسلای خاطر شما کافیست.

وای، وای، آخر این موضوع چه تسلایی می تواند به ما بدهد؟ تو می بایست به ما بگویی که چکار داریم می کنیم، در آن صورت این کار را نمی کردیم.

لیکن این حرف در شیطان تأثیری نبخشید. او هرگز درد یا اندوهی احساس نکرده بود و از کم و کیف این احوال اطلاع درستی نداشت. فقط به طور نظری، یعنی به طور عقلانی، آنها را می شناخت. البته این طور شناختن فایده ای ندارد. انسان اگر به تجربه این چیزها را نفهمد جز تصور مبهم و نارسایی از آنها نخواهد داشت. ما با تمام قوا کوشیدیم به او بفهمانیم که چه امر وحشتناکی رخ داده است و ما چقدر از این واقعه ناراحت شده ایم؛ اما پیدا بود که شیطان موضوع را درک نمی کند. گفت به نظر من مهم نیست که فیشر به دوزخ می رود یا بهشت. در بهشت جای او خالی نخواهد بود، چون نظایر او آنجا زیاد است. ما سعی کردیم به او بفهمانیم که از مطلب به کلی پرت است و کسی باید در این امر قضاوت کند خود فیشر است ولاغیر؛ اما کوشش ما به جایی نرسید و شیطان گفت که من اهمیتی به فیشر نمی دهم چون فیشر فراوان پیدا می شود.

لحظۀ بعد فیشر از آن سوی جاده گذشت. دیدن او و بیاد آوردن سرنوشتی که در انتظارش بود و اینکه ما باعث و بانی آن بودیم حال ما را منقلب ساخت. اما خود او چه بی خبر بود و نمی دانست که چه برسرش آمده است! از قدمهای چابک و حرکات زرنگش پیدا بود که از آن بدی که در حق خانم برانت کرده بود چقدر راضی است. با حالت انتظار مرتب به پشت سرخود نگاه می کرد. چیزی نگذشت که خانم برانت، که زنجیر به دست و پا داشت و مأمورین او را تحت الحفظ می بردند، پیدا شد. جماعتی پشت سرش راه افتاده بودند و فریاد می زدند: «کافر مرتد!» از میان آنها بعضی همان همسایگان و دوستان روزهای خوش او بودند. عده ای می کوشیدند که او را کتک بزنند و مأمورین آنقدر به خودشان زحمت نمی دادند که جلو آنها را بگیرند.

«آه، شیطان، جلو اینها را بگیر!» قبل از آنکه بیاد بیاوریم که شیطان بدون تغییر دادن زندگی آنها نمی تواند این کار را بکند، این کلمات از دهان ما خارج شد. شیطان آهسته به طرف آنها فوت کرد و آنها تلو تلو خوردند و به هوا چنگ انداختند و بعد از یکدیگر جدا شدند و جیغ زنان هریک به سوی گریختند – گویی از درد تحمل ناپذیری رنج می بردند. شیطان با آن فوت یک دنده از یکایک آنها شکسته بود. ما بی اختیار پرسیدیم که آیا زندگی آنها تغییری یافته است؟

بله، البته. بعضی عمرشان دراز شده و بعضی کوتاه. عدۀ کمی از این تغییر به طرق مختلف فایده می بردند، اما فقط همان عدۀ کم.

نپرسیدیم که آیا همان سرنوشت فیشر بیچاره اگر گریبانگیر آنها ساخته ایم یا نه. میل نداشتیم بدانیم. به میل باطنی شطان مهربانی کردن به مردم اعتقاد کامل داشتیم، ولی به صحت قضاوت او بی اعتقاد شده بودیم. در این هنگام بود که شوق فزایندۀ ما به اینکه از او بخواهیم نظری به زندگی خود ما بیندازد و آن را اصلاح کند، رفته رفته از دل ما رخت بربست و علائق دیگری جای آن را گرفت.

موضوع محاکمۀ خانم برانت یکی دو روز نقل مجالس دهکده بود و آن بلای اسرار آمیزی که برسر آن جماعت آمده بود همه را درشگفت کرده بود و جلسه محاکمۀ خانم برانت مملو از جمعیت شد. خانم برانت سهل و ساده محکوم شد، زیرا در همان جلسۀ محکمه نیز آن کلمات کفرآمیز را بار دیگر برزبان آورد و گفت که حاضر نیستم آنها را پس بگیرم. هنگامی که به او اخطار کردند با این کار جان خود را به خطر می اندازی، گفت چه بهتر، برای اینکه من از جان خود سیر شده ام، حاضرم با شیاطین در جهنم بسر ببرم ولی چشمم به دلقکهای این ده نیفتد. او را متهم کردند که دنده های مردم را بقوت سحر و جادو شکسته است و از او پرسیدند که آیا جادوگری یا نه و با خشم گفت:

نه، اگر من چنین قدرتی می داشتم، خیال می کنید شما مردم ریا کار را پنج دقیقه زنده می گذاشتم؟ نه خیر. همۀ شما را می کشتم. حکمتان را بدهید و مرا راحت بگذارید که از دیدار روی شما خسته شده ام.

بدین ترتیب خانم برانت مجرم شناخته شد و محکمه تکفیر کرد و از نعمات بهشت محروم و به آتش دوزخ محکومش ساخت. آنگاه لباس بر او پوشاندند و تحویل قوای نظامیش دادند و به میدان بازارش بردند.

در این مدت ناقوس کلیسا با ابهت تمام نواخته می شد. ما دیدیم که او را به چوبۀ اعدام بستند و نخستین پردۀ کبود رنگ دود را که در هوا آرام برخاست تماشا کردیم. آنگاه بود که چهرۀ خشمگین او نرم و ملایم شد و با لحن مهربانی به جماعت انبوهی که در برابرش ایستاده بودند گفت:

در ایام خیلی قدیم، وقتی که ما اطفال معصومی بیش نبودیم، شما هم بازی من بودید. بخاطر آن ایام من شما را می بخشم.

سپس ما از آنجا دور شدیم و دیگر سوختن او را ندیدیم، اما با آنکه انگشت توی گوشهایمان گذاشتیم، صدای جیغهای او را شنیدیم. هنگامی که صدایش خاموش شد دانستیم که علی رغم تکفیر محکمه اکنون در بهشت به سر می برد، و از مرگ او خوشحال شدیم و از اینکه باعث آن مرگ شده بودیم متأسف نبودیم.

چندی پس از این ماجرا یک روز بار دیگر سرو کلۀ شیطان پیدا شد. ما همیشه نگران آمدن او بودیم زیرا با بودن او زندگانی هرگز ملال انگیز نبود. این بار شیطان در همان جایی که نخستین بار در جنگل او را دیده بودیم به سراغمان آمد. چون بچه بودیم از او خواستیم نمایشی برای ما بدهد و ما را سرگرم کند.

شیطان گفت: بسیار خوب. میل دارید تاریخ تکامل نوع بشر را ببینید، یعنی تاریخ تکامل آن چیزی که بشر اسمش را تمدن گذاشته است؟

گفتیم بله میل داریم.

شیطان با یک فکر کردن آن محل را به صورت باغ بهشت درآورد و ما هابیل را دیدیم که در عبادتگاه خود مشغول عبادت است. بعد قابیل درحالی که قلبه سنگ خود را در دست داشت به طرف او آمد و پیدا بود که ما را نمی بیند به طوری که اگر من خودم را کنار نمی کشیدم پایم را لگد می کرد. آنگاه به زبانی که ما نمی فهمیدیم با بردار خود حرف زد، بعد عصبانی شد و بنای توپ و تشر زدن را نهاد و ما فهمیدیم که اکنون چه خواهد شد و لحظه ای سر خود را برگرداندیم، اما صدای ضربات قلبه سنگ و فریاد و ناله را شنیدیم؛ سپس سکوت حکم فرما شد و هابیل را دیدیم که در خون خود غوطه ور است و دارد جان می دهد و قابیل بالای سرش ایستاده و بی آنکه آثار پشیمانی از چهره اش هویدا باشد با نگاه انتقام جو او را می نگرد.

آنگاه این منظره ناپدید شد و پس از آن یک سلسه جنگها و قتل ها و کشتارهای نامعلوم آمد. بعد طوفان نوح رخ داد و کشتی نوح در میان امواج خروشان بالا و پایین می رفت و از فاصلۀ دور کوههای مرتفع در پس پردۀ باران به طور محو مبهم دیده می شد.

شیطان گفت: «پیشرفت نژاد شما رضایت بخش نبود، اینست که اکنون یکبار دیگر فرصت تکامل و ترقی به آن داده می شود.»

صحنه عوض شد و خود نوح را دیدیم که از بادۀ ناب سرمست بود....

 

 

متن کامل کتاب در این سایت ارائه شده است.

بخش بعدی متن را می‌توانید در بیگانه ئی در دهکده - قسمت هفدهم مطالعه نمایید.

برای شرکت در مسابقه و پاسخ به سوالات وارد سایت شوید اگر عضو نیستید ثبت نام کنید


یادبان، نکوداشت یاد رفتگان

ارسال نظر

اطلاع رسانی

کافه خوندنی

مقاله بخوانید، جایزه نقدی بگیرید

از اول خرداد 1400

هر هفته 10 جایزه

100 هزار تومانی و 5 جایزه 200 هزار تومانی

هر ماه یک جایزه یک میلیون تومانی

و 2 جایزه 500 هزار تومانی

برای ثبت نام کلیک کنید

اعضا سایت، برای ورود کلیک کنید . . . 

 

اطلاع رسانی

آمار

  • بازدید امروز: 2834
  • بازدید دیروز: 4817
  • بازدید کل: 23038755