Loading...
شما از نسخه قدیمی این مرورگر استفاده میکنید. این نسخه دارای مشکلات امنیتی بسیاری است و نمی تواند تمامی ویژگی های این وبسایت و دیگر وبسایت ها را به خوبی نمایش دهد.
جهت دریافت اطلاعات بیشتر در زمینه به روز رسانی مرورگر اینجا کلیک کنید.

بیگانه ئی در دهکده - قسمت پانزدهم

بیگانه ئی در دهکده - قسمت پانزدهم

نویسنده: مارک تواین (نویسندۀ امریکائی)
مترجم: نجف دریا بندری

مادر نیکلاوس هم مثل دیگران بود، گویی در آن روزهای شوم هرکس دهان باز می کرد می بایست تن ما را بلرزاند. این مردم دیدۀ بینا نداشتند و نمی دانستند که آنچه برحسب تصادف از دهانشان خارج می شود چه حقایق غم انگیزی در بردارد.

زپی پرسید که آیا نیکلاوس اجازه دارد با ما بیرون بیاید یا نه.

مادر نیکلاوس گفت: متأسفانه، پدرش برای اینکه بیشتر او را تنبیه کرده باشد اجازه نداده است که امروز از خانه بیرون برود.

امید فراوانی در قلب ما پدیدار شد! من این را از چشمان زپی نیز خواندم. و نزد خود اندیشیدم که: اگر نتواند از خانه بیرون برود پس غرق هم نمی تواند بشود. زپی برای حصول اطمینان گفت: تمام روز را باید توی خانه بماند یا فقط صبح را؟

تمام روز را. حیف، چه روز خوبی است و نیکلاوس هم صبح عادت ندارد توی خانه بماند. اما حالا دارد نقشۀ مهمانیش را می کشد و شاید همین کار باعث سرگرمی او بشود. خدا کنه که زیاد دلتنگ نباشد.

زپی از حالت چشمان مادر نیکلاوس جرأت یافت و پرسید که آیا می توانیم بالا نزد نیکلاوس و او را سرگرم کنیم یا نه.

مادر نیکلاوس با لحن گرمی گفت: قدم شما به روی چشم. این را می گویند دوستی حقیقی. حالا شما می توانستید توی دشت و جنگل گردش کنید و خوش باشید. شما بچه های خوبی هستید، هرچند راههایی که برای نشان دادن خوبی خودتان پیدا می کنید غالباً رضایت بخش نیست. این نان شیرینی را برای خودتان بگیرید و این را هم از طرف من به نیکلاوس بدهید.

وقتی که وارد اطاق نیکلاوس شدیم نخستین چیزی که توجه ما را جلب کرد ساعت بود – ساعت یک ربع به ده را نشان می داد. آیا راست؟ فقط چند دقیقۀ دیگر از زندگی او باقیست! من فشاری در قلب خود احساس کردم.

نیکلاوس ازجا پرید و به ما خوش آمد گفت. نقشه هایی که برای مهمانیش کشیده بود او را سردماغ آورده بود و دیگر دلتنگی نمی کرد.

گفت: بنشینید و ببینید من چه کار کرده ام. یک بادبادکی درست کرده ام که دلتان را خواهد برد. توی مطبخ گذاشته ام که خشک بشود؛ الان می روم و آن را می آورم.

نیکلاوس پولهایی را که یک شاهی صنار جمع کرده بود، داده بود اسباب بازیهایی قشنگ خریده بود که در مهمانی به عنوان جایزه میان بچه ها تقسیم کند، و این اسباب بازیها را به طرز جالب و زیبایی روی میز چیده بود. به ما گفت:

من می روم اگر بادبادک به قدر کافی خشک نشده بود به مادرم می گویم که یک اطویی رویش بکشد. شما این چیزها را تماشا کنید تا من برگردم.

آن وقت از اطاق بیرون رفت و سوت زنان و تلق تلق کنان از پله ها سرازیر شد.

ما به چیزهای روی میز نگاه نکردیم. هیچ چیز جز ساعت نمی توانست توجه ما را به خود جلب کند. نشستیم و در سکوت محض به ساعت خیره شدیم و به صدای تیک تیک آن گوش دادیم و هربار که عقربک از جا حرکت می کرد با علامت سر تأیید می کردیم که از این مسابقۀ مرگ و زندگی یک دقیقه دیگر هم گذشت. بالاخره زپی نفس عمیقی کشید و گفت:

دو دقیقه به ده مانده است. هفت دقیقۀ دیگر هم که بگذرد، نیکلاوس از نقطۀ مرگ خواهد گذشت. تئودور، نیکلاوس نجات خواهد یافت. نجات خواهد....

هیس من خیلی ناراحتم. مواظب ساعت باش و حرف نزن.

پنج دقیقه دیگر هم گذشت. از فرط هیجان نفس نفس می زدیم. سه دقیقۀ دیگر هم گذشت و صدای پایی روی پلکان شنیده شد. گفتیم:

«نجات یافت!» و از جا پریدیم و به طرف در رفتیم.

مادر نیکلاوس وارد شد. بادبادک را در دست داشت. گفت:

ببینید چه قشنگ است. نیکلاوس خیلی سر این بادبادک زحمت کشید. گمان می کنم از طلوع آفتاب مشغول بود و وقتی که شما آمدید تازه تمامش کرده بود.

بادبادک را به دیوار تکیه داد و خودش عقب ایستاد و آن را ورانداز کرد. «این عکسها را خود نیکلاوس کشیده و به نظرم من خیلی هم خوب کشیده. البته قبول دارم که عکس کلیسا خیلی خوب درنیامده، آن پل را نگاه کن، هرکس ببیند در ظرف یک دقیقه می تواند پل را تشخیص بدهد. نیکلاوس به من گفت که این بادبادک را بیاورم بالا خدایا، هفت دقیقه از ده گذشته و من....»

نیکلاوس کجاست؟

نیکلاوس؟ آه، الان می آید، یک دقیقه رفت بیرون.

بیرون؟

بله، همین که آمد پائین مادر لیزا آمد و گفت که بچه اش گم شده و چون قدری ناراحت بود من به نیکلاوس گفتم که دستور پدرش اهمیت ندارد، برود لیزا را پیدا کند... آه، شما دو تا چرا انقدر رنگتان پریده؟ حتماً حالتان بهم خورده، بنشینید من یک چیزی برایتان بیاورم. آن نان شیرینی به مزاجتان نساخته. آن نان یک قدری ثقیل است ولی من فکر کردم که....

بدون آنکه جمله اش را تمام کند ناپدید شد و ما فقط به طرف پنجره دویدیم دم رودخانه نگاه کردیم. در آن سوی پل جمعیت انبوهی گرد آمده بودند و مردم از هر طرف به آن نقطه می دویدند.

آخ، دیدی کار از کار گذشت. بیچاره نیکلاوس! آخر چرا مادرش گذاشت از خانه بیرون برود!

زپی درحالی که بغض گلویش را می فشرد گفت: بیا برویم، زود باش دیگر طاقت دیدن مادرش را نداریم. پنج دقیقۀ دیگر خواهد فهمید.

اما مقدر نبود که ما فرار کنیم. مادر نیکلاوس درحالی که شربت تقویت قلب در دست داشت در پای پلکان ظاهر شد و ما را نشاند و دوا بخورد ما داد. بعد در قیافۀ ما دقیق شد که اثر آن را ببیند، اما ظاهراً راضی نشد. در نتیجه ما را بیشتر نگهداشت و بخود ناسزا گفت چرا آن نان شیرینی مضر را به ما داده است.

در همین موقع آن چه نگرانش بودیم رخ داد. بیرون صدای پا شنید و عده ای آهسته، سر برهنه وارد شدند و دو جسد غریق را روی تختخواب نهادند.

مادر بیچاره فریاد زد: «وای خدایا!» و زانو زد که جسد بی جان پسرش را در آغوش گرفت و صورت خیس او را غرق بوسه ساخت. «وای که من فرستادمش و خودم باعث مرگش شدم. اگر دستور پدرش را اطاعت کرده بودم و او را در خانه نگهداشته بودم، این طور نمی شد. من به سزای کار خود رسیدم. دیشب به بچه ام ظلم کردم، و بچه ام التماس می کرد که جانبش را بگیرم.»

مادر نیکلاوس همین طور گریه و زاری را ادامه داد و همۀ گریه کردند و دلشان به حال او سوخت و کوشیدند که او را تسلیت بدهند، ولی او گناه خود را نمی بخشید و خاطرش تسلی نمی یافت و مرتب می گفت «اگر او را نفرستاده بودم، حالا صیحیح و سالم بود. خدایا من قاتل بچه ام شدم.»

وقتی که مردم خود را به خاطر کاری کرده اند سرزنش می کنند، این بلاهت آنها را نشان می دهد. شیطان می داند و هم او گفت که هیچ اتفاقی رخ نمی دهد مگر آن که نخستین عمل انسان آن را مقدر و اجتناب ناپذیر ساخته باشد. بنابراین هیچکس نمی تواند با ارادۀ خود نقشه را تغییر دهد و با یک حلقه از سلسلۀ وقایع را قطع کند. در این هنگام صدای جیغ شنیدیم و مادر لیزا شیون کنان با یقۀ پاره و گیسوی پریشان خود را از میان جمعیت گذراند و فریاد و فغان به روی جنازۀ کودکش افتاد و او را غرق بوسه ساخت. بالاخره پس از آن شیون و زاری شدید از جابرخاست و مشتهایش را گره کرد و صورت اشک آلودش سخت و خشمگین شد و گفت:

دو هفته بود که خوابهای وحشتناکی می دیدم و به دلم برات شده بود که عفریت مرگ عزیزترین چیزهایم را از چنگم خواهد ربود، و شبانه روز به خاک می افتادم و از درگاه خدا تمنی می کردم. که بر من رحم کند و طفل معصومم را از من نگیرد. حالا اینست جوابی که خدا به من داده است.

آه، خدا فرزندش را از بلایی بسیاری نجات داده بود و او نمی دانست.

مادر لیزا اشک را از چشمان و گونه های خود سترد و لحظه ای به فرزندش خیره شد و با دست به صورت و موهای او نوازش داد و سپس بار دیگر بالحن دردناکی به سخن آمد و گفت:

در آن دل سنگش ذره ای رحم پیدا نمی شود. من دیگر هرگز دعا نخواهم کرد.

آنگاه کودک مرده اش را در بغل گرفت و بیرون رفت.

جمعیت برایش راه را باز کردند. مردم از کلمات وحشتناکی که او بزبان آورده بود مات و مبهوت شده بودند. وای که چه زن بیچاره ای بود! همان طور که شیطان گفته بود ما خوب و بد را ازهم تمیز نمی دهیم و همیشه یکی را با دیگری اشتباه می کنیم. از آن هنگام تاکنون بارها شنیده ام که مردم به درگاه خدا دعا می کنند که جان بیماری را نجات ببخشد، ولی من خودم هرگز این کار را نکرده ام.

روز بعد مراسم تشییع هر دو جنازه در کلیسای کوچک دهکده به عمل آمد.

همه آنجا حاضر بودند – از جمله مهمانان مجلس مهمانی نیکلاوس. شیطان هم بود و بودنش به جا بود، چه این مراسم به سعی و اهتمام او به عمل می آمد. نیکلاوس بدون انجام گرفتن تشریفات مذهبی زندگی را بدرود گفته بود و برای بجا آوردن این تشریفات اعانه جمع آوری شد تا او را در عالم اعراف بیرون آورند.

اما فقط دو سوم پول لازم جمع شد و پدر و مادر نیکلاوس می خواستند مابقی را قرض کنند، ولی شیطان مابقی را داد. شیطان به طور خصوصی به ما گفت که اعرافی وجود ندارد، اما پول برای این دادم که پدر و مادر نیکلاوس از دلواپسی و نگرانی بیرون آیند. ما بزرگواری او را ستودیم، اما او گفت که پول برایم ارزشی ندارد.

در گورستان یک نفر نجار، که به مناسبت کاری که سال گذشته برای مادر لیزا کرده بود پنجاه کروش از او طلبکار بود، جسد لیزا را به عنوان گروگان نگهداشت. مادر لیزا نتوانسته بود این قرض را بپردازد و اکنون نیز قادر به پرداخت آن نبود. نجار جنازه را به خانۀ خود برد و چهار روز آن را در زیرزمین نگهداشت و در این مدت مادر لیزا جلو خانۀ او گریه و زاری و التماس و درخواست می کرد. بعد نجار جنازه را بدون تشریفات مذهبی در محوطۀ گاودانی برادرش دفن کرد. این کار مادر لیزا را از فرط اندوه و خجلت دیوانه ساخت. این زن سر به کوی برزن نهاد و می گشت و به نجار دشنام می داد و به قوانین امپراطوری و کلیسا اهانت می کرد و دیدن او دل انسان را به درد می آورد. زپی از شیطان خواهش کرد در این قضیه مداخله کند، اما شیطان گفت که این نجار و سایرین همه افراد نژاد پرست هستند و آنچه می کنند کاملاً شایسته و برازندۀ این نوع حیوان است و افزود که اگر چنین اعمالی فی المثل از یک الاغ سر می زد من فوراً مداخله می کردم، و هرگاه شما چنین چیزی دیدید مرا خبر کنید که جلو آن را بگیرم. ما این طور فهمیدیم که شیطان این را از روی طعن و تمسخر می گوید، چون مسلماً این قبیل اعمال از هیچ الاغی سر نمی زند.

اما پس از چند روز دیدیم که پریشانی آن زن بیچاره برایمان قابل تحمل نیست؛ این بود که با خواهش و التماس از شیطان خواستیم که ببیند آیا می تواند راهی پیش پای او بگذارد که به نفعش تمام شود یا نه....

 

 

متن کامل کتاب در این سایت ارائه شده است.

بخش بعدی متن را می‌توانید در بیگانه ئی در دهکده - قسمت شانزدهم مطالعه نمایید.

برای شرکت در مسابقه و پاسخ به سوالات وارد سایت شوید اگر عضو نیستید ثبت نام کنید


یادبان، نکوداشت یاد رفتگان

ارسال نظر

اطلاع رسانی

کافه خوندنی

مقاله بخوانید، جایزه نقدی بگیرید

از اول خرداد 1400

هر هفته 10 جایزه

100 هزار تومانی و 5 جایزه 200 هزار تومانی

هر ماه یک جایزه یک میلیون تومانی

و 2 جایزه 500 هزار تومانی

برای ثبت نام کلیک کنید

اعضا سایت، برای ورود کلیک کنید . . . 

 

اطلاع رسانی

آمار

  • بازدید امروز: 2524
  • بازدید دیروز: 4817
  • بازدید کل: 23038445