Loading...
شما از نسخه قدیمی این مرورگر استفاده میکنید. این نسخه دارای مشکلات امنیتی بسیاری است و نمی تواند تمامی ویژگی های این وبسایت و دیگر وبسایت ها را به خوبی نمایش دهد.
جهت دریافت اطلاعات بیشتر در زمینه به روز رسانی مرورگر اینجا کلیک کنید.

بیگانه ئی در دهکده - قسمت چهاردهم

بیگانه ئی در دهکده - قسمت چهاردهم

نویسنده: مارک تواین (نویسندۀ امریکائی)
مترجم: نجف دریا بندری

خواب به چشمم نمی آمد. نه به این علت که به سفرهای خود می بالیدم و از اینکه این دنیای درندشت را دور زده به چین رفته بودم و بارتل اشپرلینگ (که به قول خودش «جهانگرد» بود و به وین رفته بود و از میان بچه های ازل دورف تنها کسی بود که سفر کرده و عجایب جهان را به چشم دیده بود) دیگر در نظرم قدر و قیمتی نداشت. اگر وقت دیگری بود این موضوع مرا بیدار نگه می داشت، اما اکنون در من بی اثر بود. نخیر، فکر و خیال من مشغول نیکلاوس و افکارم فقط بگرد او و ایام خوشی دور می زد که با تفریح و بازی در جنگلها گذرانده بودیم و روزهای دراز تابستان که در کشتزارها و رودخانه بازی کرده بودیم و زمستان که، هنگامی که پدر و مادرانمان گمان می کردند به مدرسه رفته ایم، روی یخها سر سرک بازی می کردیم. اکنون نیکلاوس این زندگی را در جوانی ترک می گفت. تابستانها و زمستانها می آمدند و می رفتند و ما بچه ها مثل سابق بازی می کردیم و ول می گشتیم، ولی جای نیکلاوس خالی می ماند. دیگر او را نمی دیدیم. فردا او گمانی نخواهد برد، بلکه مانند همیشه خواهد بود و شنیدن صدای خندۀ او و دیدن حرکات سبک و بچگانۀ او مرا تکان خواهد داد. چون در نظر من او جسد بی جانی با دستهای زرد و چشمهای تیره بیش نخواهد بود و من کفن را به دور صورت او خواهم دید، و روز بعد نیز باز نیکلاوس گمانی نخواهد برد و همچنین روز بعد و در تمام این مدت چند روز زندگیش مثل باد خواهد گذشت.

آن چیز وحشتناک مدام به او نزدیک تر خواهد شد و سرنوشتش با قدمهای استوار به سوی او خواهد آمد و جز من و زپی هیچکس از آن خبر نخواهد داشت. دوازده روز – فقط دوازده روز. فکرش هم وحشتناک بود. در این موقع متوجه شدم که در افکارم خود او را به اسم خودمانی «نیک» و «نیکی» نمی خوانم، بلکه اسم کامل او را میبرم، و آنهم با احترام، مثل وقتی که انسان از مرده ای نام می برد. همچنین ضمن بیاد آوردن وقایع دوران رفاقتمان، یکی پس از دیگری، متوجه شدم که این وقایع بیشتر مواردی است که من با او بد رفتاری کرده یا به او آسیب رسانده ام. این خاطره ها مرا سرزنش می داد و قلبم از پشیمانی فشرده می شد – عیناً مانند هنگامی که نامهربانیهایمان را نسبت به دوستان رو در نقاب خاک کشیده بیاد می آوریم و آرزو می کنیم که ای کاش برای یک لحظه هم شده باز می گشتند تا ما بتوانیم جلو پایشان بخاک بیفتیم و بگوییم: «رحم کن و مرا ببخش».

یک بار، وقتی که ما نه ساله بودیم، نیکلاوس در حدود یک فرسخ راه دنبال فرمان میوه فروش ده رفت و میوه فروش هم در عوض یک سیب بزرگ عالی باو داد و نیکلاوس آن سیب را در دست گرفته و پرواز کنان به سوی خانه می دوید و از فرط شوق و شگفتی سر از پای نمی شناخت، و من در راه باو برخوردم و او سیب را به من نشان داد و گمان به خیانت به من نمی برد ولی سیب را برداشتم و پا به فرار گذاشتم و ضمن دویدن آن را می خوردم و او به دنبال من می دوید و التماس می کرد و وقتی مرا گرفت، منهم تخم سیب را، که تنها باقی ماندۀ آن بود، به او دادم و زدم زیر خنده.

نیکلاوس گریه کنان روانه شد و گفت که قصد داشته آن سیب را به خواهر کوچولوی خود بدهد. این حرف دل مرا آتش زد: چون می دانستم خواهرش تازه از بیماری برخاسته و حالش خرده خرده دارد خوب می شود. اگر نیکلاوس سیب را به او می داد، از تماشای شادی و شگفتی او، و احساس نوازش او، بر خود می بالید. ولی من خجالت می کشیدم که بگویم از کردۀ خود شرمنده ام. فقط ناسزایی به او گفتم – و چنین وانمود کردم که اهمیتی نمی دهم و او هم جوابی نداد. اما در چهره اش حالت رنجیده ای ظاهر شد و رویش را به طرف خانه شان چرخاند. سالهای بعد، بارها در دل شب این حالت چهرۀ او پیش چشمم مجسم می شد و مرا سرزنش می کرد و بار دیگر شرمنده ام می ساخت. آن قیافه به تدریج محو شد و از نظرم ناپدید گردید. اما اکنون بار دیگر پدیدار شده بود و دیگر محو و مبهم نیز نبود.

یک بار در مدرسه، وقتی که یازده ساله بودم، دواتم را ریختم و لباس چهار دختر را خراب کردم و بیم آن می رفت که سخت مجازات بشوم، اما تقصیر را به گردن نیکلاوس انداختم و او چوب خورد.

و همین سال گذشته نیز در معامله ای کلاه سرش گذاشته بودم: بدین معنی که من یک قلاب ماهی گیری بزرگ که ترک خورده بود باو دادم و سه قلاب کوچک سالم از او گرفتم. نخستین ماهی که گرفت قلاب را شکست؛ اما نیکلاوس نفهمید که من مقصرم. وجدانم مرا وادار کرد که یکی از قلابهای کوچک را به او پس بدهم، ولی نیکلاوس آن را نگرفت و گفت: «حساب حساب است. درست است که آن قلاب شکسته بود، اما تو تقصیری نداشتی.»

نه، نمی توانستم بخوابم. این ناروهای ناچیزی که باو زده بودم مرا شکنجه می داد و سرزنش می کرد و رنجی که از آنها می بردم خیلی بدتر از وقتی بود که آدم به یک آدم زنده بد کرده باشد. نیکلاوس زنده بود، اما زنده بودن او مهم نبود. برای من حکم مرده را داشت. باد هنوز دور و بر شیروانیها ناله می کرد و باران روی شیشه می کوبید.

صبح زپی را پیدا کردم و قضیه را به او گفتم. زپی نزدیک رودخانه بود. لبهایش تکان خورد، اما چیزی نگفت. فقط مات و مبهوت و رنگش مثل گچ سفید شد. چند لحظه ای به همین حال باقی ماند و اشک در چشمش حلقه زد. بعد رویش را آنسو کرد و من دست در دست او انداختم و با هم قدم زدیم و فکر کردیم، اما حرف نزدیم. از روی پل گذشتیم و در میان چمنزارها روان شدیم و به بالای تپه و درون جنگل رفتیم و سرانجام به حرف آمدیم و زبانمان آزادانه بکار افتاد و همۀ حرفهایمان درباره نیکلاوس بود و زندگی را که با او کرده بودیم به خاطر می آوردیم و زپی متصل، مثل کسی که با خودش حرف می زد، می گفت:

دوازده روز؛ کمتر از دوازده روز!

به یکدیگر گفتیم که باید در تمام این مدت با او باشیم و آن قدر که می توانیم از مصاحبت او برخوردار شویم. اکنون روزها برایمان گرانبها بود. ولی با تمام این حرفها به دیدن نیکلاوس نرفتیم. دیدن او مثل دیدن آدم مرده بود، و ما می ترسیدیم. این مطلب را برزبان نیاوردیم، ولی این چیزی بود که احساس می کردیم. این بود که وقتی از سرپیچی گذشتیم و ناگهان با نیکلاوس رو به رو شدیم، یکه خوردیم.

نیکلاوس با خوشحالی فریاد کشید:

آهای! چه خبرتان است؟ مگر جن دیده اید؟

ما نمی توانستیم حرف بزنیم. اما این موضوع اشکالی پیش نیاورد، چون خود نیکلاوس حاضر بود برایمان صحبت کند، زیرا به تازگی شیطان را دیده و از این امر خیلی خوشحال بود. شیطان راجع به سفر ما به چین به او گفته بود، و او هم از شیطان خواهش کرده بود که او را نیز به سفری ببرد و شیطان قول داده بود. قرار شده بود که این سفر سفر دراز و عالی و زیبائی باشد و نیکلاوس از او خواهش کرده بود که ما را هم ببرد، ولی شیطان گفته بود که نه، شاید یک روز دیگر ما را ببرد، اما حالا نمی شود. قرار بود که شیطان روز سیزدهم به سراغ او بیاید، و نیکلاوس از هم اکنون ساعت شماری می کرد و خیلی بی قرار شده بود.

آن روز روز مرگ نیکلاوس بود. ما نیز مانند خود نیکلاوس ساعت شماری می کردیم.

سه نفری گردش کنان راه درازی را پیمودیم و از جاده هایی که زمان کودکیمان آنها را دوست می داشتیم گذشتیم و در تمام این مدت راجع به ایام گذشته حرف می زدیم.

نیکلاوس خیلی خوشحال و سردماغ بود. ولی ما دو نفر نمی توانستیم گرفتگی خاطرمان را از خود دور کنیم. لحن حرف زدن ما با نیکلاوس به قدری ملایم و محبت آمیز بود که او متوجه شد و خوشش آمد و ما مرتب خدمات محبت آمیزی به او می کردیم و هرکاری می خواست بکند، ما می گفتیم: بگذار این کار را ما برایت بکنیم. و این هم او را خرسند می ساخت. من هفت قلاب ماهی گیری – یعنی همه مایملک خود را – به او دادم و او را وادار به قبول آنها کردم.

و زپی هم چاقوی نو و سوت سوتکش را که رنگ قرمز زده بود به او داد. به طوری که بعدها فهمیدیم اینها همه جبران کلاههایی بود که در معاملات گذشته سر نیکلاوس رفته بود – کلاههایی که شاید خود نیکلاوس دیگر بیاد نداشت. این کارها بدل نیکلاوس اثر کرد: باورش نبود که ما او را این قدر دوست بداریم. غروری که از این محبت احساس می کرد و امتنانی که در برابر آن از خود نشان می داد مانند کارد به قلب ما فرو می رفت؛ چون ما به هیچ وجه مستحق این امتنان نبودیم. سرانجام، وقتی که از یکدیگر جدا شدیم، نیکلاوس رنگش بر افروخته شد و گفت که چنین روز خوشی را به عمر خود نه دیده بوده است.

وقتی که به خانه باز می گشتیم زپی گفت: ما همیشه برای نیکلاوس ارزش قایل بودیم، اما هرگز مثل حالا که داریم او را از دست می دهیم برایمان عزیز نبوده است.

فردا و روز بعد ما همه اوقات فراغت خود را با نیکلاوس گذراندیم و اوقاتی را که ما (و او) از کار و سایر وظایفمان می زدیم برآن می افزودیم. این عمل برای هرسه تا به قیمت دشنام های سخت و تهدید و کتک تمام می شد. هر روز صبح ما دو نفر با تکان سختی از خواب می پریدیم و همین طور که روزها یکی پس از دیگری به سرعت می گذشت می گفتیم:

«فقط ده روز دیگر، فقط نه روز دیگر، فقط هشت روز دیگر، فقط هفت روز دیگر.» مهلت ما متصل کم می شد. در تمام این مدت نیکلاوس خوش و خرم بود و همیشه از اینکه ما را مثل خود شادمان نمی دید، متحیر و متعجب می شد. حد اعلای کوشش خود را می کرد که ما را سردماغ بیاورد، اما پیروزیش در این امر همیشه تو خالی بود. می دید شادی ما از ته دل نیست و خنده هایمان گویی به مانعی برمی خورد و مبدل به آه می گردد. می کوشید که علت را دریابد تا بلکه بتواند ما را در رهایی از گرفتاریمان یاری کند یا لااقل با سهیم شدن در ان و بار آن را بر دوش ما سبکتر سازد؛ این بود که ما برای فریفتن و آرام ساختن او ناچار بودیم دروغهای بسیاری بیافیم.

اما ناراحت کننده تر از همه این بود که نیکلاوس مدام در کار نقشه کشیدن بود و این نقشه ها غالباً از حد روز سیزدهم تجاوز میکرد! هرگاه این وضع پیش می آمد، روح ما معذب می شد. تمام فکر و ذکر نیکلاوس مصروف این می گردید که راهی برای برطرف کردن افسردگی و بازگرداندن نشاط ما پیدا کند. و بالاخره هنگامی که بیش از سه روز دیگر مهلت نداشت فکری به خاطرش رسید که خیلی او را خوشحال کرد، و این فکر عبارت بود از برپا کردن یک مجلس رقص و بازی دختر و پسر، و محل آن را همان جایی که نخستین بار شیطان را دیده بودیم و روز آن را روز چهارهم معین کرد. این تاریخ برای ما وحشتناک بود، زیرا روز چهاردهم می بایست روز تشییع جنازۀ او باشد. ما جرأت اعتراض نداشتیم زیرا اگر اعتراض می کردیم می پرسید «چرا» و ما نمی توانستیم به این «چرا» جواب بدهیم.

نیکلاوس از ما خواست که در دعوت مهمانانش به او کمک کنیم و ما هم کمک کردیم – آخر انسان نمی تواند خواهش دوستی را که چند روزی بیش از عمرش باقی نمانده رد کند. اما دعوت کردن این مهمانان کار وحشتناکی بود، زیرا در حقیقت آنها را به مجلس ختم او دعوت می کردیم.

آن یازده روز روزهای وحشتناکی بود، و معهذا، با اینکه اکنون عمری بین امروز و آن روزها فاصله افتاده است، خاطرۀ آنها نزد من گرامی و زیبا است. در حقیقت این روزها روزهای رفاقت و معاشرت با مردۀ مقدسی بود و من هیچ رفاقتی را مانند آن صمیمانه و گرانبها ندیده ام. دامان ساعتها و دقیقه ها را می چسبیدیم و آنها را همچنان که می گذشتند و به دیار عدم می رفتند می شمردیم – مانند شخص مهمی که گنجینه اش را سکه سکه از او میربایند و برای جلو گیری از آن کاری از دستش ساخته نیست.

هنگامی که شب آخرین روز فرا رسید، ما بچه ها تا دیر وقت بیرون ماندیم. البته من و زپی بد کاری می کردیم که نیکلاوس را تا آن وقت شب نگه می داشتیم، اما نمی توانستیم از او جدا بشویم؛ این بود که خیلی دیر وقت او را دم خانه شان ترک گفتیم. پس از رفتن او مدتی ماندیم و گوش دادیم و آنچه از آن می ترسیدیم رخ داد؛ یعنی پدر نیکلاوس او را کتک زد و ما صدای جیغ او را شنیدیم، ولی پس از لحظه ای گوش دادن با شتاب روانه شدیم و از این واقعه که خودمان باعث آن بودیم سخت متأسفم شدیم. برای پدر نیکلاوس هم دلمان می سوخت، زیرا پیش خودمان فکر می کردیم که: «اگر می دانست... اگر می دانست...»

صبح روز بعد نیکلاوس در محل معهود به دیدن ما نیامد، بنابراین ما رفتیم که ببینیم چه شده است. مادرش گفت:

پدر نیکلاوس از این کارهای شما حوصله اش پاک سررفته و دیگر اجازه نمی دهد این وضع ادامه پیدا کند. نیمی از اوقاتی که ما به نیک احتیاج داریم پیدایش نیست و بعد معلوم می شود که با شما دو نفر مشغول ولگردی بوده. دیشب پدرش او را کتک زد. این کار سابق همیشه مرا ناراحت می کرد و بارها من واسطه شده ام و از پدرش خواهش کرده ام که او را ببخشد، ولی این بار نیکلاوس بیهوده دست به دامن من شد، برای اینکه خود منهم اوقاتم از دست او تلخ شده بود.

من با صدایی که کمی می لرزید گفتم:

کاش همین یک دفعه هم او را نجات داده بودید. اگر این کار را می کردید یک روزی بیاد آوردنش قلبتان را تسلی می داد.

مادر نیکلاوس مشغول اطو کشیدن بود و پشتش به طرف من بود. به شنیدن این حرف با قیافۀ متعجب و یکه خورده به طرف من برگشت.

من غافلگیر شدم و نمی دانستم چه جواب بدهم؛ و در نتیجه در وضع ناجوری گیر کردم، چون او هم چنان به من نگاه می کرد و من مات مانده بودم، اما زپی زرنگی کرد و سکوت را شکست:

خوب دیگر، اگر این کار را می کردید البته بیاد آوردنش برایتان خوشایند بود. چون علت اینکه ما دیشب این قدر دیر کردیم این بود که نیکلاوس داشت از خوبی و مهربانی شما برایمان تعریف می کرد و می گفت وقتی که شما پهلویش هستید ضامنش می شوید هرگز کتک نمی خورد. نیکلاوس به قدری گرم صحبت شده بود که ما هم به قدری علاقه مند به شنیدن تعریفهای او شده بودیم که نفهمیدیم وقت چطور گذشته و چقدر دیر شده است.

مادر نیکلاوس گفت: «راستی؟ راست می گویی؟» و پیش بندش را به چشمهایش مالید.

از تئودور بپرسید. او هم می داند.

مادر نیکلاوس گفت: نیک من پسر نازنین خوبی است. الهی دستهایم بشکند که گذاشتم دیشب کتک بخورد. دیگر هرگز این کار را نخواهم کرد. فکرش را بکنید دیشب تمام مدتی که من آنجا نشسته بودم و از دست او عصبانی بودم و نفرینش می کردم او مشغول تعریف از من بوده. خدایا، کاشکی ما می فهمیدیم! اگر می فهمیدیم هیچ وقت کار خبط و خطا از ما سر نمی زد؛ ولی افسوس که ما حیوانات کور و بیچاره ای هستیم که کورمال کورمال حرکت می کنیم و دائماً مرتکب اشتباه می شویم. از این به بعد هر وقت واقعۀ دیشب را بخاطر بیاورم قلبم فشرده خواهد شد....

 

 

متن کامل کتاب در این سایت ارائه شده است.

بخش بعدی متن را می‌توانید در بیگانه ئی در دهکده - قسمت پانزدهم مطالعه نمایید.

برای شرکت در مسابقه و پاسخ به سوالات وارد سایت شوید اگر عضو نیستید ثبت نام کنید


یادبان، نکوداشت یاد رفتگان

ارسال نظر

اطلاع رسانی

کافه خوندنی

مقاله بخوانید، جایزه نقدی بگیرید

از اول خرداد 1400

هر هفته 10 جایزه

100 هزار تومانی و 5 جایزه 200 هزار تومانی

هر ماه یک جایزه یک میلیون تومانی

و 2 جایزه 500 هزار تومانی

برای ثبت نام کلیک کنید

اعضا سایت، برای ورود کلیک کنید . . . 

 

اطلاع رسانی

آمار

  • بازدید امروز: 1461
  • بازدید دیروز: 2621
  • بازدید کل: 23895513