Loading...
شما از نسخه قدیمی این مرورگر استفاده میکنید. این نسخه دارای مشکلات امنیتی بسیاری است و نمی تواند تمامی ویژگی های این وبسایت و دیگر وبسایت ها را به خوبی نمایش دهد.
جهت دریافت اطلاعات بیشتر در زمینه به روز رسانی مرورگر اینجا کلیک کنید.

بیگانه ئی در دهکده - قسمت سیزدهم

بیگانه ئی در دهکده - قسمت سیزدهم

نویسنده: مارک تواین (نویسندۀ امریکائی)
مترجم: نجف دریا بندری

شیطان متوجه شد که فکر شوخی و مسخرگی از خاطر من گذشت، و نظر خود را این طور توضیح داد:

من برای اهل ده کارهای خوبی انجام داده ام، هرچند ظاهر امر غیر از این بنماید. ابناء نژاد تو هرگز نمی توانند خیر را از شر تمیز دهند؛ همیشه یکی را با دیگری اشتباه می کنند. علتش این است که آینده را نمی توانید ببینید. آنچه من اکنون دارم برای آنها آنجام می دهم یک روز نتایج مفیدی برای آنها به بار خواهد آورد. این نتایج در بعضی موارد به حال خود آنها مفید خواهد بود و در بعضی موارد دیگر نسلهای آینده از آنها فایده خواهند برد. هیچکس نخواهد دانست که باعث و بانی آنها من بوده ام، اما به هر صورت در حقیقت امر تغییری حاصل نخواهد شد. بین شما بچه ها یک بازی رسم است، بدین ترتیب که یک ردیف آجر را با چند بند انگشت فاصله روی زمین می نشانید، بعد یک آجر را هول می دهید. آن آجر آجر مجاور خود را می اندازد و آن دیگری را و به همین ترتیب ادامه می یابد تا همۀ آجرها بیفتند. نخستین عمل یک کودک مانند هول دادن نخستین آجر است و بقیۀ اعمال او تابع آن هستند. اگر شما هم مثل من قادر به دیدن آینده بودید در آن صورت همۀ آنچه را باید بر آن موجود بگذرد می دیدید – زیرا پس از آنکه نخستین واقعۀ زندگی او معلوم شد دیگر هیچ چیزی نمی تواند ترتیب زندگی او را به هم بزند؛ یعنی هیچ چیزی نمی تواند آن را تغییر دهد، زیرا هر عملی جبراً عمل دیگری را باعث می گردد و آن عمل دیگر عمل دیگری را به دنبال می آورد و این رشته تا به آخر کشیده می شود و شخص ناظر می تواند به منتهی الیه این رشته نظر بیندازد و محل و موقع هر عملی را، از گهواره تا گور، مشاهده کند.

خدا این ترتیب را معین می کند؟

اگر منظور از معین کردن «از پیش معین کرد» باشد، نه. شرایط و اوضاع زندگی خود انسان آن را معین می کند. نخستین عمل او دومین عمل و همۀ اعمال بعدی را معین می سازد. حالا من باب مثال فرض کنیم که انسان از روی یکی از حلقه های این سلسلۀ علل جهش کند، و آن هم به ظاهر حلقۀ بی اهمیتی باشد. فرض بگیریم که مقرر بوده است شخصی در روز و ساعت و دقیقه و ثانیه و جزء ثانیۀ معینی بر سر چاهی برود؛ و این شخص نرود. مشی زندگی او از آن لحظه به بعد به کلی تغییر خواهد کرد. از آن لحظه به بعد دیگر زندگیش با آن زندگی که نخستین عمل وی در زمان کودکی برایش معین کرده بود، به کلی متفاوت خواهد بود، یعنی چه بسا که اگر به سر چاه می رفت به پادشاهی می رسید، و اکنون که این واقعه از زندگیش حذف شده کارش به گدایی بکشد و خرج کفن و دفنش را مردم محض رضای خدا تقبل کنند. من باب مثل اگر کریستف کلمب در هر زمانی – مثلاً در کودکی – از روی ناچیزترین حلقۀ سلسلۀ اعمال خود که نخستین عمل کودکیش آن را معین ساخته بود می جهید، این جهش مابقی زندگیش را تماماً تغییر می داد؛ یعنی کریستف کلمب کشیش می شد و در یک دهکدۀ ایتالیایی در حل گمنامی از دنیا می رفت و قارۀ امریکا تا دو قرن بعد کشف نمی شد.

این چیزی است که من می دانم: اگر کریستف کلمب از روی یکی از هزاران هزار حلقۀ اعمال خود می جهید، زندگیش تماماً تغییر می کرد. من هزاران هزار مشی ممکن زندگی این شخص را مطالعه کرده ام و فقط در یکی از آنها است که واقعۀ کشف امریکا پیش می آید. شما مردم گمان نمی برید که همۀ اعمالتان به یک اندازه مهم اند؛ و حال آنکه این عین حقیقت است. گرفتن یک مگس در سرنوشت شما به اندازۀ اقدام به هر عمل دیگری حائز اهمیت است...

مثلاً به اندازۀ تسخیر یک قاره اهمیت دارد؟

بله. اما این را هم بگویم که هیچکس تاکنون از روی یک حلقه نجهیده است. این امر تاکنون واقع نشده است! حتی وقتی که شخصی دارد می کوشد تصمیم بگیرد که کاری بکند یا نکند، خود این عمل نیز یک حلقه است و در سلسلۀ اعمال محل خاص خود دارد؛ و وقتی که آن شخص بالاخره تصمیم به کردن کاری می گیرد، این هم امری است که قطعاً و مطلقاً محرز و مسلم بوده است که وی انجام خواهد داد. اکنون ملاحظه میکنی که انسان هیچ یک از حلقه های سلسلۀ اعمال خود را نمی تواند بیندازد. این کار از او ساخته نیست. اگر بخواهید که چنین کاری بکند، خود این فکر نیز حلقۀ اجتناب ناپذیر از سلسلۀ اعمال او را تشکیل خواهد داد – یعنی فکری خواهد بود که لازم است درست در همان لحظه برایش پیش بیاید و نخستین عمل کودکیش آن را معین کرده است.

خیلی وحشتناک به نظر می رسید!

با لحن اندوه باری گفتم: پس بشر محکوم به حبس ابد است و نمی تواند آزاد شود.

نخیر، نمی تواند خود را از قید نخستین عمل کودکیش آزاد کند. ولی من می توانم او را آزاد کنم.

با اشتیاق به او نگریستم.

من مشی زندگی چند تن از اهل دهکدۀ شما را تغییر داده ام.

خواستم از او تشکر کنم، ولی این کار را دشوار یافتم و از آن گذشتم.

تغییراتی دیگری نیز خواهم داد؛ تو آن لیزا برانت کوچولو را می شناسی؟

اوه، بله، همه او را می شناسند. مادرم می گوید این دختر به قدری شیرین و زیبا است که هیچ دختر دیگری به گردش نمی رسد. می گوید وقتی بزرگ شد مایۀ افتخار دهکدۀ ما خواهد شد. به علاوه همۀ اهل ده او را خواهند پرستید، همان طور که اکنون او را می پرستند.

من آیندۀ او را تغییر خواهم داد.

پرسیدم: یعنی آن را بهتر خواهی ساخت؟

بله. آینده نیکلاوس را هم تغییر خواهم داد.

این بار خوشحال شدم و گفتم: در خصوص او دیگر لازم نیست سؤال کنم؛ مسلماً در حق او کمال سخاوت را به خرج خواهی داد.

همین قصد را دارم.

من فوراً در مخیلۀ خود به ساختن آیندۀ درخشان نیکی پرداختم و او را به مقام یک سردار نام آور و یکی از ندمای دربار رسانده بودم که متوجه شدم شیطان منتظر است من به حرفهایش گوش بدهم. من از این که تصورات بی ارزش خود را در برابراو برملا کرده بودم شرمنده شدم و منتظر ریشخند او بودم. اما او مرا ریشخند نکرد، بلکه صحبت خود را ادامه داد:

عمری که برای نیکلاوس مقرر شده شصت و دو سال است.

گفتم: چقدر عالی!

عمر لیزا سی و شش سال است: اما همان طور که به تو گفتم زندگی و عمر آنها را تغییر خواهم داد. دو دقیقه و ربع دیگر نیکلاوس از خواب بیدار خواهد شد و خواهد دید که باران دارد توی اتاق می بارد. مقدر این بود که نیکلاوس غلتی بزند و باز بخواب برود؛ ولی من مقرر کرده ام که اول برخیزد و پنجره را ببندد و سپس بخوابد. این امر ناچیز تمام مشی زندگی او را تغییر خواهد داد. نیکلاوس صبح دو دقیقه دیرتر از آنچه سلسلۀ زندگیش ایجاب می کرد از خواب خواهد برخاست، در نتیجه از آن به بعد هیچ چیزی مطابق سلسلۀ قدیم براو نخواهد گذشت.

شیطان ساعتش را درآورد و چند لحظه ای به آن نگریست و سپس گفت: حالا برخاسته است که پنجره را ببندد. زندگیش تغییر کرد و مشی جدیدی آغاز شد. اکنون دیگر نتایج آن خواهد آمد.

خیلی عجیب بود. من احساس چندش کردم.

اگر این تغییر پیش نمی آمد دوازده روز بعد حوادثی می افتاد؛ مثلاً نیکلاوس لیزا را از  غرق شدن نجات می داد. درست سر موقع – یعنی ساعت ده و چهارده دقیقه که از مدتها پیش معین شده بود – نیکلاوس در محل حاضر می شد. در این موقع دیرتر می رسد. در ظرف این چند ثانیه لیزا دست و پا زنان به جای عمیق تری رسیده است. نیکلاوس حد اعلای تلاش خود را می کند، اما هر دو غرق می شوند.

من فریاد کشیدم: آه، شیطان! آه شیطان جان!

چشمانم پر از اشک شد: نجاتشان بده، نگذار این اتفاق بیفتد! من نمی توانم مرگ نیکلاوس را تحمل کنم. نیکلاوس دوست و هم بازی عزیز من است. فکر مادر بیچارۀ لیزا را بکن!

دامنش را چسبیدم و عجز و التماس کردم؛ اما این کارها به خرجش نرفت. مرا دوباره سر جایم نشاند و گفت که باید بقیۀ حرفهای او را بشنوم.

من زندگی نیکلاوس را تغییر داده ام و این امر زندگی لیزا را دگرگون ساخته است. اگر این کار را نکرده بودم، نیکلاوس لیزا را نجات می داد و بر اثر رفتن توی آب سرما می خورد. سپس یکی از شدید ترین اقسام بیماری سرخک، که خاص نژاد شما است، عارض او می شد و اثرات غم انگیزی در او به جای می نهاد. نیکلاوس برای مدت چهل و شش سال به صورت یک تخته گوشت مفلوج، از گوش کر و از زبان لال و از چشم کور، در رختخواب می افتاد و از خدا طلب مرگ می کرد. می خواهی زندگیش را به صورت اول برگردانم؟

نه، نه، به هیچ وجه. محض رضای خدا آن را همین طور که هست بگذار.

بهتر است همین طور باشد. ممکن نبود هیچ حلقۀ دیگری از زندگی او را تغییر بدهم و بیش از این به او فایده برسانم. او هزاران هزار خط مشی ممکن در پیش داشت اما هیچ کدام آنها به زیستن نمی ارزد. همه پر از بدبختی و فلاکت بود. اگر من دخالت نمی کردم، نیکلاوس عمل شجاعانۀ خود را دوازده روز دیگر انجام می داد – عملی که از آغاز تا آنجامش شش دقیقه طول می کشید – و تنها پاداشی که می گرفت عبارت بود از آن چهل و شش سال غم و رنج و بدبختی که به تو گفتم.

کمی پیش از این به تو گفتم که گاه عملی که برای کنندۀ خود یک ساعت خوشی یا رضایت از نفس را باعث می گردد، به وسیلۀ سالها رنج و عذاب پاداش می گیرد یا مجازات می گردد. آن وقتی که این مطالب را گفتم موضوع نیکلاوس یکی از مواردی بود که راجع به آن فکر می کردم.

من پیش خود اندیشیدم که آیا مرگ نا بهنگام لیزای بیچاره او را از چه مصیبتی نجات می دهد. شیطان اندیشه مرا جواب داد:

اولاً از ده سال بهبود یافتن تدریجی از عواقب آن حادثه؛ ثانیاً از نوزده سال آلودگی و ننگ و فساد و جنایت، و سرانجام مرگ به دست جلاد. لیزا دوازده روز دیگر خواهد مرد. مادرش اگر می توانست او را از مرگ نجات می داد، ولی آیا من از مادرش مهربانتر نیستم؟

چرا. آه، چرا. عاقلتر از او هم هستی.

اکنون رسیدیم بر سر قضیه کشیش پطر. او به واسطۀ دلایل غیر قابل دائر بر بیگناهیش برائت حاصل خواهد کرد.

آه شیطان، چطور چنین چیزی می شود؟ واقعاً این طور فکر می کنی؟

فکر نمی کنم، بلکه یقینم می دانم. نام نیک و حیثیت او مجدداً سر جای خود خواهد آمد و کشیش پطر بقیۀ عمر را به خوشی خواهد گذراند.

ولی خوشبختی اش معلول این علت نیست. من آن روز زندگیش را به نفع او تغییر خواهم داد. او هرگز نخواهد دانست که آبرویش دوباره بازگشته است.

من در ذهن خودم – آنهم با کمی شرم و ترس – جویای جزئیات امر شدم، ولی شیطان توجهی به اندیشه های من نه نمود. سپس افکار من متوجه ستاره شناس شد و پیش خود گفتم که آیا ستاره شناس کجاست؟

شیطان با صدای تندی که به نظرم مثل قهقهه آمد گفت: در کرۀ ماه. من او را به آن طرف سرد ماه فرستادم. خودش نمی داند کجاست و حال و روز خوشی هم ندارد. معهذا آنجا برای او جای خوبی است. محل مناسبی است که از آنجا ستارگان خود را رصد گیری کند. هم اکنون به او احتیاج خواهم داشت. این آدم زندگی دراز و کثیف و پر درد و رنجی در پیش دارد، ولی من آن را تغییر خواهم داد؛ زیرا من بغضی نسبت به او ندارم و کاملاً مایلم که لطف و مرحمتی در حق او بکنم. گمان می کنم بهتر است او را طمعۀ آتش سازم.

چه تصورات غریبی از لطف و مرحمت داشت! اما چه می شود کرد، فرشتگان این طور ساخته شده اند و عقلشان بیش از این قد نمی دهد. کارهای آنها مثل کارهای ما نیست. به علاوه افراد بشر در نظر آنها هیچ نیستند. آنها را وهم خیالی بیش نمی دانند.

به نظرم غریب آمد که او ستاره شناس را به جایی به آن دوری پرت کرده است. می توانست او را به آلمان ببرد که دم دست باشد.

شیطان گفت: دور است؟ برای من هیچ جا دور نیست فاصله برای من وجود ندارد. خورشید کمتر از صد و پنجاه میلیون کیلومتر از اینجا فاصله دارد و نوری که اکنون به ما می تابد هشت دقیقه در راه بوده است؛ ولی من این فاصله، یا هر فاصلۀ دیگر را، در زمانی چنان ناچیز طی می کنم که قابل اندازه گیری نیست، کافی است که این سفر را بیندیشم تا انجام بگیرد.

من دستم را دراز کردم و گفتم: شیطان، نور به دست من می تابد، آن را به صورت یک جام شراب بیندیش.

شیطان اندیشید و من شراب را نوشیدم.

گفت: جام را بشکن.

شکستم.

بفرما.... می بینی که واقعی است. اهل ده خیال می کردند که آن گلوله های برنجی جادویی است و مانند دود ناپدید خواهد شد. می ترسیدند به آنها دست بزنند. شما آدمها موجودات عجیبی هستید. حالا با من بیا، کار دارم. اکنون تو را در رختخواب قرار خواهم داد. گفتن همان  و شدن همان. آنگاه شیطان رفت. اما صدایش از میان تاریکی و باران به گوشم می رسید که می گفت:

بله، به زپی بگو، اما به هیچکس دیگر نگو.

این جواب اندیشۀ من بود....

 

 

متن کامل کتاب در این سایت ارائه شده است.

بخش بعدی متن را می‌توانید در بیگانه ئی در دهکده - قسمت چهاردهم مطالعه نمایید.

برای شرکت در مسابقه و پاسخ به سوالات وارد سایت شوید اگر عضو نیستید ثبت نام کنید


یادبان، نکوداشت یاد رفتگان

ارسال نظر

اطلاع رسانی

کافه خوندنی

مقاله بخوانید، جایزه نقدی بگیرید

از اول خرداد 1400

هر هفته 10 جایزه

100 هزار تومانی و 5 جایزه 200 هزار تومانی

هر ماه یک جایزه یک میلیون تومانی

و 2 جایزه 500 هزار تومانی

برای ثبت نام کلیک کنید

اعضا سایت، برای ورود کلیک کنید . . . 

 

اطلاع رسانی

آمار

  • بازدید امروز: 2658
  • بازدید دیروز: 4817
  • بازدید کل: 23038579