Loading...
شما از نسخه قدیمی این مرورگر استفاده میکنید. این نسخه دارای مشکلات امنیتی بسیاری است و نمی تواند تمامی ویژگی های این وبسایت و دیگر وبسایت ها را به خوبی نمایش دهد.
جهت دریافت اطلاعات بیشتر در زمینه به روز رسانی مرورگر اینجا کلیک کنید.

بیگانه ئی در دهکده - قسمت دوازدهم

بیگانه ئی در دهکده - قسمت دوازدهم

نویسنده: مارک تواین (نویسندۀ امریکائی)
مترجم: نجف دریا بندری

خانۀ مارگت مانند مجلس عزا بود: او و ویلهلم روی کاناپه کنار یکدیگر نشسته بودند، اما چیزی نمی گفتند و حتی دست یکدیگر را در دست نداشتند. هر دو غرق در اندیشه و اندوه بودند و چشمان مارگت از گریه سرخ شده بود. مارگت گفت:

من از ویلهلم خواهش و تمنا کرده ام که از اینجا برود و دیگر قدم به اینجا نگذارد و بدین ترتیب جان خودش را نجات دهد. برای من قابل تحمل نیست که باعث مرگ او بشوم. این خانه جادو زده است و هیچ کدام از افراد آن از آتش جان بدر نخواهند برد. اما ویلهلم نمی رود. او هم با دیگران از بین خواهد رفت.

ویلهلم گفت که: من حاضر نیستم بروم. اگر خطری ترا تهدید می کند، جای منهم در کنار تو خواهد بود. من از کنار تو دور نخواهم شد!

بعد مارگت دوباره شروع به گریستن کرد و منظره به قدری رقت انگیز بود که من از آمدن خود پشیمان شدم. در این موقع ضربه ای به در نواخته شد و شیطان به درون آمد. تر و تازه و سردماغ و زیبا بود و آن محیط سرمست کننده ای را که همیشه دور بر خود داشت، با خود آورد. راجع به آنچه اتفاق افتاده بود و آن ترس و بیم هائی که خون را در عروق مردم دهکده منجمد می ساخت کلمه ای برزبان نیاورد، بلکه بنای حرف زدن را گذاشت و از انواع مطالب شاد و خوش و خرم سخن به میان آورد. بعد سخن از موسیقی به میان کشید، و این ضربۀ ماهرانه ای بود که آخرین بقایای دلتنگی مارگت را برطرف کرد و او را کاملاً سردماغ آورد. مارگت به عمر خود هیچ کس را ندیده بود که به آن خوبی و با آن همه علم و اطلاع راجع به موسیقی سخن بگوید، و به قدری از این موضوع مسرور و خرسند شده بود که احساساتش در چهره اش انعکاس می یافت و کلماتش می تراوید. و ویلهلم متوجه این امر شد و از شادمانی مارگت آن قدر که انتظار می رفت راضی به نظر نمی رسید.

آنگاه شیطان از موسیقی به شعر پرداخت و چند قطعه ای خواند و خوب هم خواند و بار دیگر مارگت را مسحور خود ساخت و باز ویلهلم آن طور که انتظار می رفت راضی به نظر نمی رسید. و این بار مارگت متوجه شد و از عمل خود پشیمان گردید.

آن شب من با نوای موسیقی لذت بخشی که عبارت بود از ریزش باران روی شیشه های پنجره و غرش دور دست رعد بخواب رفتم. مدتی از شب گذشته بود که شیطان آمد و مرا بیدار کرد و گفت: «با من بیا. کجا میل داری برویم؟»

هر جا که بخواهی.

بعد ناگهان نور خورشید تابیدن گرفت و شیطان گفت:

اینجا کشور چین است.

این سخن برای من غیر منتظره بود و از اندیشۀ این که سفری به این دوری کرده ام یک نوع مستی و سر خوشی به من دست داد؛ زیرا این سفر بسیار بسیار دورتر از حدودی بود که افراد دهکدۀ ما رفته بودند، و حتی بارتل اشپرلینگ نیز، که آن قدر به سفرهای خود می بالید، سفری به این دوری نکرده بود، بیش از نیم ساعت بر فراز امپراطوری چین پرواز کردیم، و همۀ آن را تماشا کردیم.

آنچه دیدیم بسیار دیدنی بود. بعضی بسیار مناظر زیبا بود و بعضی دیگر وحشت آور بود و در فکر نمی گنجید، مثلاً.... نه، فعلاً بماند، شاید بعداً به نقل سرگذشت این سفر و این که چرا شیطان از میان کشورها چین را انتخاب کرد بپردازم. اگر حالا بخواهم ماجرای این سفر را نقل کنم رشته، حکایت قطع می شود. باری، بالاخره از پرواز دست کشیدیم و فرود آمدیم.

روی کوهی نشستیم که بر منظرۀ وسیعی از سلسلۀ جبال و دره و تنگه و دشت و رودخانه مشرف بود و شهرها و دهکده ها در گوشه و کنار آن زیر آفتاب بخواب رفته بودند و در حاشیۀ دور مانندی بود که به چشم لذت و به روح آرام می بخشید. اگر بنا به میل خود می توانستیم در جهان چنین تغییراتی پدید آوریم، آن وقت جهان برای زیستن جای بسیار مناسب تری می شد، زیرا تنوع صحنه و منظرۀ باری را که بر دوش اندیشه سنگینی می کند از یک شانه به شانه دیگر انتقال می دهد و خستگی و ملال کهنه و دیرینه را از جسم و روح انسان می زداید.

من و شیطان با هم صحبت کردیم و من قصد داشتم که او را اصلاح کنم و متقاعدش سازم زندگی بهتری را در پیش بگیرد.

دربارۀ همۀ آن کارهایی که کرده بود برایش حرف زدم و از او خواهش کردم که بیشتر ملاحظۀ مردم را داشته باشد و آنها را بیچاره و بدبخت نسازد و گفتم که می دانم قصد آزار رساندن به کسی نداری، اما قبل از آن که اینطور الله بختکی دست به کاری بزنی، اندکی تأمل کن و عواقب آن را در نظر بیاور. اگر این کار را بکنی آن وقت دیگر چندان اسباب زحمت مردم را فراهم نخواهی آورد. شیطان فقط قدری متعجب شد و خنده اش گرفت و گفت: چی؟ من کار الله بختکی می کنم؟ من هرگز چنین کاری نمی کنم. تأمل کنم و عواقب کار را در نظر بیاورم؟ چه نیازی به این کار هست؟ من همیشه می دانم که عاقبت کار چه خواهد بود.

آه، شیطان، پس چطور می توانی این کارها را بکنی؟

خوب، حالا که این طور است به تو خواهم گفت و تو باید سعی کنی که بفهمی. تو متعلق به نژاد عجیبی هستی. هریک از افراد بشر از یک ماشین رنج و یک ماشین خوشی توأم با یکدیگر ساخته شده است. این دو ماشین هماهنگ با یکدیگر کار می کنند و به طرز دقیق و ظریفی براساس اصل داد و ستد میزان شده اند. در برابر هر خوشی که از یک شعبۀ این ماشین خارج شود، شعبۀ دیگر حاضر و آماده است که آن را به وسیلۀ یک رنج یا اندوه جبران کند و تعادل را برقرار سازد، و چه بسا که گاه این خوشی را به وسیلۀ ده رنج و اندوه جبران می کند. در غالب موارد، زندگی بشر بطور تقریباً مساوی بین خوشی و ناخوشی تقسیم شده است. وقتی که تعادل به هم بخورد، همیشه ناخوشی غلبه می یابد. لکن عکس قضیه هرگز صادق نیست. گاهی طبیعت و ساختمان فرد طوری است که ماشین بدبختی اش قادر است تقریباً تمام کار را به تنهایی انجام دهد. چنین شخصی زندگی را تقریباً بی خبر از مفهوم خوشبختی می گذراند. دست به هر کاری بزند بدبختی روی بدبختی برایش می آورد. تو این قبیل آدمها را هیچ دیده ای؟ برای این قبیل آدمها زندگی نه تنها آش دهن سوزی نیست، بلکه در حکم مصیبتی است. گاهی برای یک ساعت خوشی ماشین یک فرد او را وادار می کند که سالها بدبختی به دنبال آن تحمل کند. قبول داری؟ این چیزی است که هر روز و هرساعت اتفاق می افتد. هم اکنون یکی را به عنوان نمونه به تو نشان می دهم. مردم دهکدۀ شما در نظر من هیچ نیستند. خودت هم این را می دانی، مگر غیر از این است؟

من نمی خواستم با صراحت زیاد حرف بزنم، این بود که گفتم گمان می کنم.

خوب، پس به یقین بدان که این مردم در نظر من هیچ نیستند. ممکن نیست در نظر من چیزی باشند. تفاوت بین من و آنها بی حد و حساب است. آنها قوۀ عاقله ندارند.

قوۀ عاقله ندارند؟

نخیر، هیچ چیزی که شباهتی هم به آن داشته باشد ندارند. در آینده یک وقتی آنچه را انسان ذهن خود می نامد مورد مطالعه قرار خواهم داد و جزئیات آن دستگاه مغشوش و سراسر بی نظم را به تو نشان خواهم داد؛ آن وقت خودت خواهی دید و خواهی فهمید. انسانها هیچ وجه مشترکی با من ندارند.... ما هیچ نقطۀ تماسی با هم نداریم. انسانها احساسات و خود پسندی ها و جسارتها و جاه طلبیهای ناچیز احمقانه دارند. زندگی ناچیز و احمقانۀ آنها خنده ای و افسوسی و فنایی بیش نیست. انسان هیچ قوۀ تمیزی ندارد. فقط قوۀ اخلاقی دارد. اکنون به تو نشان  می دهم که منظورم چیست. ببین، این یک عنکبوت سرخ است که به قدر یک سنجاق هم نمی شود. آیا می توانی تصورش را بکنی که یک فیل به این عنکبوت علاقه مند باشد؟ یعنی برایش مهم باشد که این عنکبوت خوش است یا ناخوش، غنی است یا فقیر، معشوقه اش به او روی خوش نشان می دهد یا نه، مادرش سالم است یا بیمار، در محافل و مجامع محلی به او می گذارند یا کلاهش پس معرکه است، دشمنانش به او صدمه می رسانند، یا دوستانش او را ترک می کنند، امیدهایش مبدل به نومیدی می شود، یا در جاه طلبیهای سیاستش مواجه با شکست می گردد، یا در آغوش خانواده اش خواهد مرد یا در سرزمین بیگانه دچار خفت و خواری خواهد شد؟ این مطالب برای فیل هرگز نمی تواند مهم باشد؛ این مطالب در نظر او هیچ نیست؛ او نمی تواند علایق و عواطف خود را آن قدر کوچک کند که در خور شکل و اندازۀ این عنکبوت گردد. فیل هیچ خصومتی ندارد؛ نمی تواند خود را تا آن تنزل دهد. منهم هیچ خصومتی با نوع بشر ندارم. فیل بی اعتنا است؛ منهم بی اعتنا هستم. فیل به خودش این زحمت را نمی دهد که به عنکبوت آسیب برساند. حتی اگر برایش دردسری نداشته باشد ممکن است خدمتی هم به عنکبوت بکند. منهم به انسانها خدماتی کرده ام، ولی آسیبی نرسانده ام.

فیل یک قرن زندگی می کند، عنکبوت سرخ فقط یک روز. این دو جانور از لحاظ قدرت و عقل و مقام از یکدیگر جدا هستند و فاصلۀ بین آنها فاصلۀ نجومی است. مع ذلک چه در این صفات و چه صفات دیگر مقام انسان نسبت به من از مقام عنکبوت نسبت به فیل بی اندازه پایین تر است.

ذهن بشر با زور و زحمت و فلاکت و ناشیگری تکه پاره های ناچیزی از چیزهای بی اهمیت را سر هم بندی می کند و از آنها نتیجه ای می گیرد. حال آنکه ذهن من خلاق است! می فهمی چه می گویم؟ هرچه را بخواهد در ظرف یک طرفة العین خلق می کند.

بدون ماده و مصالح خلق می کند. مایع و جامد و رنگ و هرچیز و همه چیز را از آن هیچ بی جرمی که «اندیشه» نامیده می شود خلق می کند. یک فرد بشر رشتۀ ابریشم را تصور می کند، ماشین ساختن آن را تصور می کند، منظره ای را تصور می کند، و بعد با هفته ها زحمت و مرارت آن منظره را روی آن پارچه سوزن دوزی می کند، و حال آنکه من مجموعۀ کار را به تصور می آورم و در یک طرقة العین آن کار تمام و کمال جلو من حاضر می شود. خلق می شود.

من دربارۀ شعر، موسیقی، شطرنج، یا هرچیزی که فکر کنم فوراً جلو من حاضر می شود. این را می گویند ذهن و نفس باقی و جاوید که هیچ چیزی از دسترس آن خارج نیست. هیچ چیزی نمی تواند حاجب ورا دید من بشود. صخره ها جلو چشم من شفاف اند و تاریکی روشنایی است. من احتیاج ندارم  کتابی را باز کنم، بلکه با یک نظر تمام محتویات آن را به ذهن خود منتقل می سازم، آنهم از پشت جلد؛ و پس از یک میلیون سال نیز ممکن نیست کلمه ای از آن را فراموش کنم یا محل آن کلمه در آن کتاب از خاطرم محو گردد. از خاطر بشر یا مرغ یا ماهی هیچ چیزی نمی گذارد که بر من پوشیده باشد.

من با یک نظر داخل ذهن شخص عالم می شوم و به محض دخول گنجینه ای که فراهم آوردنش برای او شصت سال زحمت و مرارت داشته به من تعلق می یابد. او ممکن است فراموش کند، و مسلماً فراموش می کند؛ حال آنکه من فراموش نمی کنم.

خوب، حالا از روی افکار تو می فهمم که مقصود مرا به خوبی درک می کنی. بگذار به بحث خود ادامه دهیم. ممکن است اوضاع و احوالی پیش بیاید که فیل – به فرض آن که عنکبوت را ببیند از عنکبوت خوشش بیاید، ولیکن فیل نمی تواند به عنکبوت عشق به ورزد. عشق او خاص همنوعان اوست، خاص بستگان اوست. عشق فرشتگان عالی و آسمانی و ماورای قوۀ تصور بشر است – از حدود تصور بشر بی نهایت بالاتر است! اما این عشق به نوع شریف خود فرشتگان محدود می گردد. اگر حتی یک لحظه این عشق شامل حال یکی از افراد نوع بشر بشود، او را خاکستر خواهد ساخت. نه، ما نمی توانیم به انسانی عشق بورزیم، بلکه فقط می توانیم به طرز بی ضرری نسبت به او بی اعتنا باشیم؛ گاهی ممکن است از او خوشمان بیاید. کما این که من از تو و آن بچه های دیگر خوشم می آمد. از کشیش پطر هم خوشم می آمد و برای خاطر شما است که این همه کار را برای مردم دهکدۀ شما انجام می دهم.

 

 

متن کامل کتاب در این سایت ارائه شده است.

بخش بعدی متن را می‌توانید در بیگانه ئی در دهکده - قسمت سیزدهم مطالعه نمایید.

برای شرکت در مسابقه و پاسخ به سوالات وارد سایت شوید اگر عضو نیستید ثبت نام کنید


یادبان، نکوداشت یاد رفتگان

ارسال نظر

اطلاع رسانی

کافه خوندنی

مقاله بخوانید، جایزه نقدی بگیرید

از اول خرداد 1400

هر هفته 10 جایزه

100 هزار تومانی و 5 جایزه 200 هزار تومانی

هر ماه یک جایزه یک میلیون تومانی

و 2 جایزه 500 هزار تومانی

برای ثبت نام کلیک کنید

اعضا سایت، برای ورود کلیک کنید . . . 

 

اطلاع رسانی

آمار

  • بازدید امروز: 1505
  • بازدید دیروز: 2621
  • بازدید کل: 23895557