Loading...
شما از نسخه قدیمی این مرورگر استفاده میکنید. این نسخه دارای مشکلات امنیتی بسیاری است و نمی تواند تمامی ویژگی های این وبسایت و دیگر وبسایت ها را به خوبی نمایش دهد.
جهت دریافت اطلاعات بیشتر در زمینه به روز رسانی مرورگر اینجا کلیک کنید.

بیگانه ئی در دهکده - قسمت یازدهم

بیگانه ئی در دهکده - قسمت یازدهم

نویسنده: مارک تواین (نویسندۀ امریکائی)
مترجم: نجف دریا بندری

مارگت او را با خود آورد و به دختران و ماید لینگ و چند نفر از بزرگترها معرفی کرد؛ میان مهمانها پچ پچی راه افتاد: «این همان جوان ناشناس است که این قدر تعریفش را شنیده ایم و نتوانسته بودیم او را ببینیم. اغلب اوقات از اینجا غیبت می کند.» وای چه خوشگل است! اسمش چیست؟ «فیلیپ تراوم». به به! چه اسم با مسمائی! (آخر «تراوم» به زبان آلمانی به معنی «رؤیا» است.) کار و بارش چیست؟ می گویند طلبه است. پس همین صورتش به تنهایی برای تأمین آینده اش کافی است – بالاخره یک روزی کاردنیال خواهد شد. خانه و زندگیش کجاست؟ می گویند آن پائینها در مناطق حاره، آن طرفها یک عموی ثروتمندی دارد. وقس علی هذا. شیطان بی درنگ خود را میان جمع جا کرد و همه مایل و مشتاق شدند که با او آشنا شوند و صحبت کنند. همه متوجه شدند که هوا ناگهان چقدر خنک و تر و تازه شده است، و تعجب کردند زیرا میدیدند که خورشید بیرون مانند قبل به شدت هرچه تمام تر می تابد و آسمان خالی از ابر است. ولی البته هیچ کس علت تغییر هوا را حدس نزد.

ستاره شناس جام دوم خود را نوشیده بود و در این موقع جام سوم را برای خود ریخت. وقتی که بطری را روی میز گذاشت، تصادفاً از دستش افتاد. اما قبل از آنکه مقدار زیادی از شراب آن بریزد آن را گرفت و در برابر نور نگهداشت و گفت: حیف، چه شراب شاهانه ای! بعد چهره اش از شادی یا پیروزی یا چیزی نظیر آن درخشید و گفت: «زود یک قدح بیاورید!»

قدح آوردند. یک قدح چهار لیتری بود. ستاره شناس بطری یک لیتری را برداشت و شروع کرد به ریختن توی قدح و هم چنان به ریختن ادامه داد. شراب قرمز جوشان و قهقهه زنان در قدح سفید فرو ریخت و توی قدح بالا آمد و آمد، و همۀ حضار نفسها را در سینه حبس کرده و خیره می نگریستند. به زودی قدح از شراب مالامال شد.

ستاره شناس بطری را بالا نگاه داشت و گفت: «ببینید، هنوز پر است.» من نگاهی به شیطان انداختم و او در همان لحظه ناپدید شد. آنگاه کشیش خشمناک و برافروخته از جا برخاست و صلیبی برسینۀ  خود رسم کرد با صدای درشت خود داد و بیداد راه انداخت که: «این خانه سحر زده و لعنت شده است!» مردم شروع کردند به جار و جنجال کردن و جیغ زنان به طرف در هجوم بردند. کشیش آدولف ادامه داد: من اهل این خانه را تحت تعقیب قرار....

صدایش قطع شد. چهره اش سرخ و بعد کبود گردید، اما نمی توانست کلمه ای برزبان بیاورد. در این موقع دیدم که شیطان به صورت ورقۀ نازک و شفافی وارد بدن ستاره شناس شد. آنگاه ستاره شناس دستش را بلند کرد و ظاهراً با همان صدای خودش گفت: صبرکنید! سرجای خود بایستید. همه سرجای خود ایستادند «یک قیف بیاورید.» اورسولا با ترس و لرز رفت و قیف آورد. ستاره شناس آن را توی بطری فرو کرد و قدح بزرگ را برداشت و شروع کرد به برگرداندن شراب به توی بطری مردم با بهت و حیرت خیره می نگریستند، زیرا می دانستند که بطری پر از شراب است.

ستاره شناس تمام قدح را توی بطری ریخت، آن گاه لبخندی به جمعیت زد و خنده ای سرداد و با بی اعتنایی گفت: چیز مهمی نیست، هرکسی می تواند این کار را بکند! من با معجزات خودم از این بالاتر هم می توانم بکنم!

از هر سو صدای وحشت زده ای برخاست: «آه، خدایا، این آدم هم سحر زده است!»

و مردم سراسیمه به طرف در هجوم بردند و در یک چشم برهم زدن خانه از کسانی که متعلق به آن نبودند، به جز ما بچه ها و ماید لینگ خالی شد. ما بچه ها راز آن قضایا را می دانستیم و اگر می توانستیم آن را بر زبان می آوردیم. منتهی زبانمان بسته بود. خیلی از شیطان ممنون شدیم که به موقع به داد مارگت رسید.

مارگت رنگش پریده بود و می گریست. ماید لینگ، مهربان و سرشار از دلسوزی به نظر می رسید، اورسولا هم همین طور. اما گوتفرید بدتر از همه بود. به قدری ترسیده و ضعیف شده بود که نمی توانست سرپا بایستد. چون آخر می دانید که او متعلق به یک خانوادۀ جادوگر بود و مظنون واقع شدن برایش خطر داشت، اگنس خرامان خرامان وارد اطاق شد. جدی و بی خبر از همه جا به نظر می رسید و می خواست خودش را به اورسولا بمالد و طلب نوازش می کرد. ولی اورسولا ترسید و خودش را کنار کشید؛ اما چنین وانمود کرد که قصد بی ادبی نسبت به گربه ندارد. زیرا به خوبی می دانست که با آن گربه نمی توان بد تا کرد، اما ما بچه ها گربه را برداشتیم و نازش کردیم، زیرا اگر شیطان نسبت به او نظر خوبی نداشت از او حمایت نمی کرد، و همین قدر تضمین برای ما کافی بود. مثل اینکه شیطان به هر چیزی که فاقد «قوۀ تمیز اخلاقی» بود اعتماد می کرد.

بیرون خانه مهمانهای وحشت زده به هر طرف پراکنده شدند و با ترس و وحشت رقت انگیزی پا به فرار نهادند و دوان دوان و جیغ کشان و گریان و فریاد کنان چنان هنگامه ای به پا کردند که به زودی همۀ اهل دهکده را از خانه های خود بیرون کشیدند. مردم در خیابان اجتماع کرده و از زور ترس و وحشت با شانه و آرنج به همدیگر میزدند. بعد کشیش آدولف پیدا شد و تودۀ مردم مانند دریای احمر که دل خاک از وسط شکافته است، راه باز کردند و در همین موقع ستاره شناس شلنگ اندازان و لند لند کنان میان جاده پیدا شد. همین طور که ستاره شناس می گذشت، دیواره های راه به هم میآمد و جمعیت فشرده میشد و درسکوت ترس آمیزی فرو می رفت.

چشمان مردم خیره شده بود و سینه هایشان بالا و پایین می رفت و چندین زن ضعف کردند و وقتی که ستاره شناس از میان مردم گذشت و رفت، مردم دور هم جمع شدند و از فاصلۀ دوری دنبال او راه افتادند. تند و تند حرف می زدند و سؤال و جواب می کردند و جویای حقیقت قضیه می شدند. حقیقت را جویا می شدند و آن را با حک و اصلاح و جرح و تعدیل به دیگران منتقل می کردند. این حک و اصلاح به زودی قدح و شراب را به بشکه مبدل کرد و قضیه را بدین شکل درآورد که بطری تمام محتوی شراب را در خود جای داد. و باز هم کاملاً خالی بوده است.

وقتی ستاره شناس به میدان بازار رسید، یک راست نزد شعبده بازی که آنجا بساط گسترده بود رفت. این شعبده باز لباس عجیب و غریب به تن کرده بود و سه توپ بازی را در هوا می چرخاند. ستاره شناس توپها را از او گرفت و چرخید و رویش را بطرف جمعیت که به او نزدیک می شد کرد و گفت:

«این دلقک بیچاره از فن خودش بی اطلاع است. اکنون بیایید جلو و هنرنمایی یک نفر استاد را تماشا کنید.»

این را گفت و توپها را یکی پس از دیگری به هوا پرتاب کرد و آنها را به شکل خط بیضی نازکی در هوا به گردش درآورد. آنگاه یک توپ دیگر به آنها افزود، بعد یکی دیگر و بعد یکی دیگر و همینطور افزود و افزود و افزود (و هیچکس نفهمید توپها را از کجا می آورد) و در تمام این مدت خط بیضی شکل روشن تر می شد و دستهای ستاره شناس با چنان سرعتی حرکت می کرد که مانند تور یا سایۀ محوی به نظر می رسید و نمی شد آن را تشخیص داد. کسانی که توپها را شمرده بودند می گفتند که اکنون صد توپ در هوا می چرخد. خط بیضی به بلندی هشت پا رسیده بود و منظرۀ درخشان و نورانی بسیار جالبی تشکیل می داد. بعد ستاره شناس دستهای خود را به سینه نهاد و به توپها امر کرد که بدون کمک او گردش را ادامه دهند. توپها هم ادامه دادند. پس از یکی دو دقیقه ستاره شناس گفت: «خوب، دیگر بس است!» و خط بیضی درهم شکست و فرو ریخت توپهایش پخش و پراکنده شدند و هریک به طرفی غلتیدند. هرکجا یکی از آن توپها می آمد مردم از ترس واپس می رفتند و هیچکس به آن دست نمی زد. این امر ستاره شناس را به خنده انداخت. مردم را ریشخند کرد و آنها را ترسو و بزدل خواند. بعد چرخید و طناب بند بازی را دید و گفت: مردمان احمق هر روز پول خود را برای تماشای حرکات یک نفر جلمبر ناشی که آبروی فن ظریف بند بازی را می برد تلف می کنند.

بعد گفت: اکنون بیایید و هنرنمایی یک نفر استاد را تماشا کنید! این را گفت توی هوا خیز برداشت و محکم و استوار با پا روی بند فرود آمد. بعد تمام طول را لی لی کنان رفت و بازگشت. دراین حال دستها را روی چشمهایش گذاشته بود. بعد شروع کرد به پشتک وارو زدن و بیست هفت تا پشتک وارو زد.

میان مردم پچ پچ و بگو مگو افتاد برای اینکه ستاره شناس پیرمرد بود و سابق همیشه از جنبش و حرکت عاجز بود و حتی گاهی می لنگید، اما اکنون چست و چالاک شده بود و به چابکترین طرزی به شیرینکاریهای خود ادامه می داد. سرانجام سبک از طناب پایین پرید و رو به بالای جاده رفت و سر نبش پیچیده و از نظر ناپدید شد. بعد آن جمع کثیر با رنگ پریده و درحال سکوت نفس عمیقی کشیدند و به صورت یکدیگر نگاه کردند – گوئی می خواستند بگویند: «آیا این کارها حقیقت داشت؟ تو هم آنها را دیدی یا فقط من بودم... و منهم خواب می دیدیم؟» بعد بگو مگو به صدای بلند شروع شد و جمعیت به دسته های دو نفر دو نفر تقسیم گردید و به طرف خانه ها راه افتاد.

و سر تکان می دادند و حرکات دیگری می کردند که معمولاً وقتی مردم سخت تحت تأثیر چیزی قرار گرفته باشند از آنها سرمی زند.

ما بچه ها دنبال پدرانمان راه افتاده بودیم و سعی می کردیم تا آنجا که می توانیم حرفهای آنها را بشنویم. وقتی تو خانه نشستند به صحبت خود ادامه دادند، باز هم ما نزد آنها بودیم. پدرها خیلی اوقاتشان تلخ بود؛ چون می دانستند که پس از حملۀ جادوگران و شیاطین به دهکده بلایی نازل خواهد شد. بعد پدر من بیاد آورد که کشیش آدولف در لحظه ای که می خواست مارگت و اهل خانۀ او را تکفیر کند، زبانش بند آمد و لال شد.

پدرم گفت: «تا کنون این ملاعین نه توانسته بودند به یک نفر خادم مطهر و مقدس درگاه خداوند دست درازی کنند، اما حالا که جرأت دست درازی به او هم پیدا کرده اند دیگر من از قضیه سر درنمی آوردم. چون کشیش آدولف خاجش را به گردن آویخته بود، مگر این طور نیست؟»

دیگران گفتند: «چرا؛ ما هم دیدیم.»

رفقا، مسأله جدی است و خیلی هم جدی است. تاکنون ما همیشه ملجاء و پناهی داشتیم، اما اکنون دیگر آن ملجاء و پناه نیز عاجز شده است.

دیگران مثل اینکه آب سرد رویشان ریخته باشند، بر خود لرزید و کلمات او را تکرار کردند: عاجز شده است، خدا از حمایت ما منصرف شده است.

پدر زپی ولیمه یر گفت: درست است. دیگر ملجاء و پناهی نداریم که به دادمان برسد.

پدر نیکلاوس که قاضی بود گفت: مردم متوجه این امر خواهند شد و یأس و نومیدی جرأت و توانایی را از آنها سلب خواهد کرد. حقیقتاً که روزگار بدی شده است.

قاضی آهی کشید و ولیمه یر با صدای متأثری گفت: نقل این قضیه به همه جا خواهد رسید و دهکدۀ ما به عنوان اینکه مورد خشم و غضب خداوند قرار گرفته، متروک خواهد شد. مسافرخانۀ «گوزن طلایی» ایام سختی را در پیش خواهد داشت.

پدرم گفت: راست میگویی همسایه، همۀ ما صدمه خواهیم دید. اسم و رسم همه صدمه خواهد دید؛ عده ای هم از لحاظ مالی متضرر خواهد شد. آه، خدایا!

موضوع چیست؟

ممکن است آن یارو بیاید و کارمان را یکسره کند.

محض رضای خدا بگو ببینم آن یارو دیگر کیست؟

شیطان!

این کلمه مانند صاعقه بر سر آنها فرود آمد و نزدیک بود از وحشت ضعف کنند. بعد وحشت این بلیه نیروی آنها را تحریک کرد و از غصه خوردن دست کشیدند. و بنابراین به چاره اندیشی پرداختند و طرق مختلف رفع این بلیه را مورد بحث قرار دادند. تا اینکه مدت زیادی از بعد ازظهر گذشت، و بالاخره اعتراف کردند و فعلاً هیچ تصمیمی نمی توانند بگیرند. آن گاه با قلبهای گرفته و نگران، از یکدیگر جدا شدند.

وقتی که مشغول خداحافظی بودند من از میانه قاچاق شدم و راه خانۀ مارگت را در پیش گرفتم تا ببینم آنجا چه اتفاقی افتاده است. مردم زیادی را دیدم، اما هیچ کدام با من سلام و علیک نکردند. این موضوع شاید عجیب بنماید، اما در واقع عجیب نبود، چون به قدری نگران ترس و وحشت خود بودند که به نظر من هوش و حواسشان پیش خودشان نبود. رنگشان پریده و بینی شان تیغ کشیده بود و مانند این بود که در خواب راه می روند.

چشمهایشان باز بود، اما هیچ چیزی را نمی دیدند، لبها یشان تکان می خورد، اما چیزی نمی گفتند و بی آنکه خودشان بدانند، از فرط نگرانی و ناراحتی، دستهاشان را در هم قفل می کردند و باز می کردند....

 

 

متن کامل کتاب در این سایت ارائه شده است.

بخش بعدی متن را می‌توانید در بیگانه ئی در دهکده - قسمت دوازدهم مطالعه نمایید.

برای شرکت در مسابقه و پاسخ به سوالات وارد سایت شوید اگر عضو نیستید ثبت نام کنید


یادبان، نکوداشت یاد رفتگان

ارسال نظر

اطلاع رسانی

کافه خوندنی

مقاله بخوانید، جایزه نقدی بگیرید

از اول خرداد 1400

هر هفته 10 جایزه

100 هزار تومانی و 5 جایزه 200 هزار تومانی

هر ماه یک جایزه یک میلیون تومانی

و 2 جایزه 500 هزار تومانی

برای ثبت نام کلیک کنید

اعضا سایت، برای ورود کلیک کنید . . . 

 

اطلاع رسانی

آمار

  • بازدید امروز: 2698
  • بازدید دیروز: 4817
  • بازدید کل: 23038619