Loading...
شما از نسخه قدیمی این مرورگر استفاده میکنید. این نسخه دارای مشکلات امنیتی بسیاری است و نمی تواند تمامی ویژگی های این وبسایت و دیگر وبسایت ها را به خوبی نمایش دهد.
جهت دریافت اطلاعات بیشتر در زمینه به روز رسانی مرورگر اینجا کلیک کنید.

بیگانه ئی در دهکده - قسمت دهم

بیگانه ئی در دهکده - قسمت دهم

نویسنده: مارک تواین (نویسندۀ امریکائی)
مترجم: نجف دریا بندری

جمعیت داشت انبوه میشد. یک تخم مرغ پرواز کنان آمد و روی چشم پیرزن خورد و شکست و از صورتش سرازیر شد. از این موضوع خنده ای برخاست.

یک بار من راجع به آن یازده دختر و پیرزن به شیطان گفتم، اما این موضوع او را متأثر نساخت، بلکه فقط گفت نژاد بشر است و آنچه از نژاد بشر سربزند حائز اهمیت نیست. شیطان گفت:

من شاهد ساخته شدن بشر بوده ام. بشر از گل ساخته نشده بلکه از لجن ساخته شده، یا باری قسمتی از او لجن است! من فهمیدم که منظورش از آن قسمت چیست. منظورش همان «قوۀ تمیز اخلاقی» بود. شیطان فکر مرا خواند. این فکر او را به خنده انداخت. آنگاه گاو نری را از توی چراگاه صدا کرد و آن را نوازش کرد و گفت:

بفرمائید – این گاو هرگز بچه ها را به زور گرسنگی و وحشت و تنهایی دیوانه نمی سازد و بعد آنها را به خاطر اعتراف کردن به گناهانی که هرگز اتفاق نیفتاده و آن را به دهنشان گذاشته اند، طمعه آتش نمی کند. هرگز قلب پیرزنان بی گناه و بیچاره را نمی شکند و باعث نمی شود که از اعتماد به بنی نوع خود ترس و واهمه ای داشته باشد. دردم مرگ به آنها اهانت نمی کند؛ زیرا این حیوان به «قوۀ تمیز اخلاقی» آلوده نیست، بلکه مانند فرشتگان است و گناه را نمی شناسد و هرگز مرتکب آن نمی گردد.

هرچند شیطان زیبا و دوست داشتنی بود، اما هر وقت که می خواست می توانست به طرز بی رحمانه ای بدزبان و رنجاننده گردد؛ هر وقت صحبت نوع بشر پیش  می آمد، همین طور میشد. همیشه بشر را تحقیر می کرد و هرگز کلمه ای از روی لطف و عنایت در حق او بر زبان نمی آورد.

باری داشتم می گفتم که ما بچه ها عقیده داشتیم حالا موقع مناسبی نیست که اورسولا یکی از افراد خانوادۀ نار را در خانۀ خود استخدام کند، و حق هم داشتیم.  وقتی که مردم از قضیه اطلاع یافتند، البته خشمناک شدند. به علاوه در جایی که مارگت و اورسولا نان بخور و نمیر خود را نداشتند، نان یک سر نان خور دیگر را از کجا می آوردند؟ این چیزی بود که مردم می خواستند بدانند؛  و برای اینکه ته و توی قضیه را درآورند، دیگر از گوتفرید احتراز نکردند، بلکه بنای معاشرت را با او گذاشتند و سر صحبت ر ابا او باز کردند. گوتفرید هم چون گمان ضرری در این امر نمی برد خوشش آمد و این بود که او هم چفت و بست دهنش را شل کرد. و شعورش نیز از گاو بیشتر نبود.

می گفت: پول را می گوئید؟ توی دستگاهشان پول فراوان دارند. علاوه بر خورد و خوراکم هفته ای دو کروش به من می دهند. این را به شما بگویم که نانشان توی روغن است. حتی خود شاهزاده هم نمی تواند سفره ای رنگین تر از آنها داشته باشد.

صبح روز یک شنبه، هنگامی که کشیش آدولف از مراسم نماز بازمی گشت، ستاره شناس این سخن شگفت انگیز را به اطلاع او رساند. کشیش به شدت متعجب شد و گفت:

باید در این امر تحقیق شود.

وی گفت که اساس قضیه را لابد جادو و جنبل تشکیل می دهد، و به مردم ده گفت که روابط خود را با مارگت و اورسولا بطور مصلحتی و محرمانه تجدید کنند و چهار چشمی مواظب آنها باشند، توصیه کرد که قصد و غرض خود را منفی نگهدارند و سوءظن آنها را برنیانگیزند. مردم ده ابتدا از رفتن به چنین خانۀ وحشتناکی اکراه داشتند؛ اما کشیش گفت در مدتی که در آن خانه هستند تحت حفاظ و حمایت من خواهید بود و هیچ چشم زخمی به شما نخواهد رسید، خاصه اگر قدری از آب مقدس با خود ببرید وزنار و خاجتان را دم دست داشته باشید. این سخن آنها را قانع و به رفتن راضی ساخت. حسد اشخاص پست و بد طینت را برفتن مشتاق نیز کرد.

و بدین ترتیب باز پای مهمان و مصاحب به خانۀ مارگت بیچاره باز شد. مارگت خیلی هم از این امر راضی و خوشحال گردید. آخر او نیز مانند سایر مردم بود؛ یعنی بشر بود و از مال و منال دنیوی خود شاد میشد و بدش نمی آمد که یک قدری هم آنها را برخ مردم بکشد، و مانند هر بشری از اینکه دوستان و سایر مردم ده بار دیگر از سر لطف نظری به او می انداختند و به رویش لبخندی میزدند و خوشحال و ممنون میشد، زیرا در میان سختیها و محنتهای زندگی، بریدن از در و همسایه و دوست و آشنا و به سر بردن در تحقیر و تنهایی شاید از همه چیز بدتر باشد.

موانع مرتفع شده بود و ما اکنون می توانستیم به خانۀ مارگت برویم، و چه خودمان و چه پدر و مادرانمان هر روز به خانۀ مارگت سری میزدیم. گربه زحمت فراوان می کشید. بهترین نوع همۀ چیزها را برای مهمانها حاضر می کرد، آنهم به مقدار زیاد، و در میان آنها چه بسا غذاها و شرابهایی که مهمانها به عمر خود لب نزده بودند و حتی وصف آنها را از زبان نوکرهای شاهزاده هم نشنیده بودند. ظروف سر سفره هم خیلی عالی تر از معمول بود.

گاهی مارگت ناراحت می شد و اورسولا را تا حد بیچاره کننده ای سؤال پیچ می کرد. اما اورسولا محکم می ایستاد و فقط می گفت که خدا می رساند و کلمه ای دربارۀ گربه بر زبان نمی آورد. مارگت می دانست که از جانب خدا هیچ چیزی محال نیست، ولی نمی توانست این شک را به دل خود راه ندهد که نکند این چیزها از جانب خدا نباشد! منتهی می ترسید این مطلب را بر زبان بیاورد، مبادا فاجعه ای پیش آید. فکر جادوگری هم از خاطرش گذشت، اما آن را طرد کرد، زیرا این موضوع مربوط  به قبل از آمدن گوتفرید به خانۀ آنها بود و می دانست که اورسولا زنی مدتین و به شدت از جادوگران متنفر است. هنگامی که گوتفرید آمد دیگر خدا جای پای خود را کاملاً قرص و محکم کرده بود و هرگونه شکر و امتنانی از بابت این نعمت ها به حساب او گذاشته می شد. گربه سر و صدایی راه نمی انداخت، بلکه آرام و بی صدا بکار خود ادامه می داد و هرقدر تجربه اش بیشتر می شد بر معجزات و کرامات خود می افزود.

در هر اجتماعی، چه بزرگ و چه کوچک، همیشه تعداد قابل ملاحظه ای از مردم پیدا می شوند که ذاتاً خبیث و وقیح نیستند و هرگز دست بکار قساوت آمیز نمی زنند، مگر وقتی که ترس برآن ها مستولی گردد، یا خطر بزرگی منافع شخصی شان را تهدید کند، یا چیزی از این قبیل در آنها مؤثر واقع شود. دهکدۀ ازل دورف نیز به سهم خود از این قبیل مردم داشت و بطور عادی اثر خوب و ملایم آنها در امور ده محسوس بود، ولیکن زمانی که مورد بحث ما است، به مناسبت وحشت جادو که برزمین و زمان سایه افکنده بود، دیگر زمان عادی محسوب نمی شد. بنابراین دیگر در میان همین گروه مردم نیز چندان قلب رحیم و مهربانی که قابل ذکر باشد باقی نمانده بود. همۀ مردم از وضع عجیب و غیرقابل توجیهی که درخانۀ مارگت برقرار بود دچار وحشت شده بودند و شک نداشتند که ریشۀ این قضیه از جادو جنبل آب می خورد و رعب و هراس عقل از سر آنها پرانده بود. از طرفی البته کسانی هم بودند که به مناسبت خطری که به تدریج دور و بر مارگت و اورسولا گرد می آمد دلشان به حال آنها می سوخت، ولی طبعاً این مطلب را برزبان نمی آوردند، چه دور از حزم و احتیاط بود. در نتیجه دیگران هرچه دلشان می خواست می گفتند و هیچکس نبود آن دختر نادان و پیرزن احمق را نصیحتی بکند و به آنها تذکر بدهد که رفتار و کردار خود را اصلاح کنند. اما وقتی که نوبت بستن زنگوله به گردن گربه رسید همه مان از ترس زه زدیم. دیدیم در جایی که بیم آن می رود که دردسر برایمان درست بشود و دل و جرأت این کار را نداریم. البته هیچ یک از ما این ضعف روحی را اعتراف نکردیم، بلکه عیناً همان کاری را کردیم که سایر مردم می کنند، یعنی لای قضیه را درز گرفتیم و سخن از مطالب دیگر به میان آوردیم. من فهمیدم که همۀ ما پستی و دنائت خود را احساس می کنیم، چون همراه با یک مشت جاسوس و دغل خوراک مارگت را می خوردیم و می نوشیدیم و مانند دیگران خوش و بش می کردیم و درحالی که خود را سرزنش می کردیم، میدیدیم که آن دختر چقدر احمق وار خوش و خرم است، و مارگت حقیقتاً هم خوش و خرم بود و مانند شاهزاده خانمها کبر و غرور می فروخت و از اینکه مجدداً دوست و آشنا پیدا کرده است از بخت خود راضی می نمود. و در تمام این مدت، مردم مدام و متصل چهارچشمی او را می پائیدند و آنچه میدیدند مو به مو برای کشیش آدولف نقل می کردند.

اما کشیش آدولف از این وضع سردرنمی آورد، بالاخره یک جادوگری می بایست در آن خانه باشد، اما آن جادوگر که بود؟ نه دیده شده که مارگت دست به اعمال سحر و جادو بزند، و نه اورسولا و نه حتی گوتفرید. معهذا خوراک و شراب آنها هرگز کم و کسر نداشت و ممکن نبود که یک نفر مهمان چیزی بخواهد و برایش حاضر نشود. البته این گونه چشم بندیها برای جادوگران و ساحران امری عادی بود – قضیه از این لحاظ تازگی نداشت؛ چیزی که بود انجام دادن این قبیل کارها بدون خواندن اوراد و اذکار و حتی بدون وقوع رعد و برق و زلزله و ظهور هیاکل و اشباح غریب و این چیزها، تازه و غریب و کاملاً غیرعادی بود. در کتب و اخبار چنین چیزی اصلاً نیامده بود. چیزهای جادویی همیشه غیر واقعی است. طلای جادویی، در محلی که از سحر و جادو پاک باشد تبدیل به خاک می گردد و غذا دود می شود و به هوا می رود. حال آنکه در مورد حاضر این محک کارگر نبود.

جاسوسان نمونه هایی با خود می آوردند: کشیش آدولف روی آنها دعای باطل السحر می خواند و فایده نمی کرد؛ بلکه درست و به قاعده باقی می ماند و فقط و فقط دستخوش فساد طبیعی می شد و برای فاسد شدن نیز همان زمان عادی را لازم داشت.

کشیش آدولف نه فقط متحیر، بلکه متغیر نیز شده بود؛ زیرا شواهد او را – پیش خود – تقریباً مطمئن و متقاعد می ساخت که در این قضیه جادو جنبلی در کار نیست. برای معلوم ساختن این موضوع راهی وجود داشت: اگر این مال و نعمت فراوان از خارج به آن خانه آورده نمی شد، بلکه در خود خانه فراهم میآمد، در آن صورت محرز و مسلم می گردید که کار کار سحر و جادو است ولاغیر!

مارگت مجلس ضیافتی اعلام کرد و به وعدۀ چهل نفر را گرفت؛ تاریخ آن هفت روز بعد بود. این مهمانی فرصت خوبی به جاسوسان میداد. خانۀ مارگت تک بود و پاییدن آن آسان.... تمام هفته شبانه روز این خانه پاییدند، اهل خانۀ مارگت مطابق معمول آمد و شد می کردند، ولی هیچ چیزی با خود نداشتند، و نه آنها و نه دیگری چیزی به آن خانه نمی بردند. این موضوع محقق شد.

مسلم گردید که غذای چهل نفر به خانه آورده نمی شود. پیدا بود که اگر برای این عده چیزی فراهم شود، در خونه خانه تهیه گردیده است. درست بود که مارگت هر روز عصر سبد به دست از خانه بیرون می رفت، اما جاسوسان محقق ساختند که این سبد همیشه خالی به خانه برمی گردد.

مهمانان سر ظهر وارد شدند و خانه را پر کردند. کشیش آدولف به دنبال آنها آمد و کمی بعد ستاره شناس نیز بدون دعوت قبلی وارد شد. جاسوسان به او اطلاع دادند که نه از در عقب و نه از در جلو هیچ بار و بسته ای وارد خانه نشده است. ستاره شناس که آمد دید مهمانها سرگرم خوردن و نوشیدن اند و همه چیز در کمال خوشی و خرمی مسیر طبیعی خود را طی می کند. نگاهی به اطراف انداخت و متوجه شد که بسیاری از اغذیه و تنقلات، پختنی است و همۀ میوه های محلی و خارجی چیزهای فاسد شدنی است. و نیز دید که آنچه سر سفره حاضر است همه تازه و بی عیب و نقص است. نه شبحی ظاهر و نه وردی خوانده و نه رعد برقی زده شد. این امر قضیه را ثابت کرد:

کار کار جادو است؛ نوع جدیدی از سحر و جادو که تاکنون کسی در خواب هم نه دیده است. این قدرت یک قدرت اعجاز آمیز و تماشایی است. ستاره شناس مصمم شد که راز آن را کشف کند. اگر کشف این راز را اعلام می کرد، آوازه اش در همۀ دنیا پیچیده و به اقصا نقاط عالم می رسید و عموم ملل و اقوام جهان را انگشت به دهان می ساخت و نام او را شهرۀ آفاق می گردانید و تا دنیا دنیا بود نام و آوازه اش را از باد و باران گزندی نمی رسید. زهی طالع میمون و زهی بخت بیدار! فرو شکوه این بخت و اقبال، ستاره شناس را پاک از خود بی خود ساخت.

همۀ حاضران برایش جا باز کردند. مارگت با کمال ادب و احترام او را به نشستن دعوت کرد و اورسولا به گوتفرید دستور داد که میز مخصوص برای او بیاورد. آنگاه رو میزیی روی آن گستراند و ظرف ها روی آن چید و از ستاره شناس پرسید که چه میل دارد.

ستاره شناس گفت: هرچه دلتان می خواهد برای من بیاورید.

آن دو خدمتکار مقداری غذا، یک بطر شراب قرمز و یک بطر شراب سفید، از آشپزخانه آوردند. ستاره شناس، که به اغلب احتمال تا کنون چنین اغذیه و اشرابه ای به چشم نه دیده بود، جامی شراب قرمز ریخت و نوشید و جام دیگری ریخت و آنگاه با اشتهای فراوان به خوردن پرداخت.

من انتظار شیطان را نداشتم، زیرا بیش از یک هفته می شد که نه او را دیده و نه از او خبری گرفته بودم؛ اما درهمین موقع شیطان وارد شد، با آنکه مردم سر راه بودند و او را نمیدیدم، معهذا از روی احساس خود فهمیدم که آمده است. صدای او را شنیدم، از اینکه سر زده وارد شد عذرخواهی می کرد.

می خواست برگردد، لیکن مارگت از او خواهش کرد که بماند و او نیز از مارگت تشکر کرد و ماند....

 

 

متن کامل کتاب در این سایت ارائه شده است.

بخش بعدی متن را می‌توانید در بیگانه ئی در دهکده - قسمت یازدهم مطالعه نمایید.

برای شرکت در مسابقه و پاسخ به سوالات وارد سایت شوید اگر عضو نیستید ثبت نام کنید


یادبان، نکوداشت یاد رفتگان

ارسال نظر

اطلاع رسانی

کافه خوندنی

مقاله بخوانید، جایزه نقدی بگیرید

از اول خرداد 1400

هر هفته 10 جایزه

100 هزار تومانی و 5 جایزه 200 هزار تومانی

هر ماه یک جایزه یک میلیون تومانی

و 2 جایزه 500 هزار تومانی

برای ثبت نام کلیک کنید

اعضا سایت، برای ورود کلیک کنید . . . 

 

اطلاع رسانی

آمار

  • بازدید امروز: 2338
  • بازدید دیروز: 4817
  • بازدید کل: 23038259