Loading...
شما از نسخه قدیمی این مرورگر استفاده میکنید. این نسخه دارای مشکلات امنیتی بسیاری است و نمی تواند تمامی ویژگی های این وبسایت و دیگر وبسایت ها را به خوبی نمایش دهد.
جهت دریافت اطلاعات بیشتر در زمینه به روز رسانی مرورگر اینجا کلیک کنید.

«بیک بوی» خانه را ترک می گوید - قسمت ششم

«بیک بوی» خانه را ترک می گوید - قسمت ششم

نویسنده: ریچارد رایت
مترجم: محمود کیانوش

موقعی که به انتهای جنگل رسیدند، توقف کردند. جادۀ گشوده ای را که به سوی خانه، به سوی مادر و پدرشان می رفت، می دیدند. ولی ترسان پس رفتند. سایه های تندی که از درختان فرو افتاده بود، مهرآمیز و پناه دهنده بود. اما درخشش وسیع خورشید که بر کشتزارها گسترش یافته بود، عاری از ترحم بود.

بیک بوی گفت «باس بریم خونه.»

بوبو با لحنی پرسش آمیز گفت «اونها ما رو لینچ می کنن.»

بیک بوی لرزید.

گفت «هیس!» نمی خواست فکر لینچ شدن را بکند. نمی توانست به آن فکر بکند؛ فقط یک فکر بود که او کورکورانه آن را دنبال می کرد. باید به خانه برود، به خانه نزد مادر و پدرش برود.

سرهاشان ناگهان بالا رفت. گوشهاشان تلق تلق موزون یک گاری را شنید. آن دو روی زمین افتادند و خودشان را صاف به کندۀ درخت چسباندند. از سر تپه نوک یک کلاه نمودار شد. چهرۀ یک سفید پوست. بعد شانه هایش با پیراهنی آبی رنگ. یک گاری که دو اسب آن را می کشید، تماماً پدیدار شد.

بیک بوی و بوبو نفس خود را حبس کردند و منتظر ماندند. چشمهاشان گاری را دنبال کرد تا اینکه گاری در پیچ جاده میان گرد و غبار ناپدید شد.

بیک بوی گفت «باس بریم خونه.»

بوبو گفت «من می ترسم.»

یالا! بیا بریم تو کرتها.

دویدند تا به مزارع ذرت رسیدند. آنوقت آهسته تر رفتند، چونکه کلش ذرت های سال گذشته به پاهاشان فرو می رفت.

بیک بوی همچنانکه نفس نفس می زد گفت «یه دقه صب کن.»

آن دو بر جای ماندند.

من میرم خونۀ خودمون و بهتره که تو هم بری خونۀ خودتون.

چشمهای بوبو گرد شد.

من می ترسم!

بهتره بری!

بذار من با تو بیام! اونها منو میگیرن....

اگه بتونی بری خونه ممکنه خونواده ت بهت کمک کنن که فرار کنی.

بیک بوی به راه افتاد. بوبو او را محکم گرفت.

بذار من با تو بیام!

بیک بوی خودش را از چنگ او رها کرد.

درحالی که می دوید فریاد کرد «اگه اینجا بمونی میان تو رو لینچ می کنن!»

بیست متری که دور شد به عقب برگشت و نگاه کرد؛ بوبو مثل باد در میان جنگل می دوید.

بیک بوی موقعی که به خط آهن رسید قدمهایش را آهسته تر کرد. فکر کرد که باید از خیابان ها برود یا خط آهن را دنبال کند. تصمیم گرفت که از راه خط آهن برود. از گیر ترن آسان تر می توانست در برود تا از گیر مردم. به جلو وعقب نگاه کرد و با گامهای معمولی در طول تراورس ها شروع به دویدن کرد. در گونه اش احساس خارش کرد و با دستش آن را خاراند. دستش را که پائین آورد خون آلود شده بود. با حالتی عصبی آن را به شلوارش مالید.

موقعی که به پرچین عقبی خانه خود رسید، خود را از آن بالا کشید. در میان یک دسته مرغ های هراسان پائین آمد. یک خروس جنگی خواست به او بپرد. او سر خورد، جلو پله های آشپزخانه افتاد و با نفس سنگینی غرید. زمین از آب چرب ظرف شوئی لیز شده بود.

نفس نفس زنان و با گامهای لغزان وارد راهرو شد.

خدایا، بیک بوی، چته؟

مادرش با دهان باز در وسط اتاق ایستاد. بیک بوی بدون حرف خودش را روی یک چارپایه انداخت، بطوری که تقریباً داشت کله معلق می شد. ظرفهای غذا به آرامی روی اجاق می جوشید. بوی غذا در فضای آشپزخانه پیچیده بود.

بیک بوی گنگ وار به او نگاه کرد. بعد به گریه افتاد. مادرش جلو آمد و بر خراش های روی صورتش دست مالید.

بیک بوی، چه اتفاقی واسه ت افتاده؟ کسی اذیتت کرده؟

میخوان منو بگیرن، ننه! میخوان منو بگیرن...

کیا؟

من... من... ما....

بیک بوی، چته؟

فقط با من من گفت «او لستر و باک رو کشت.»

کشت!

آره ننه!

لستر و باک!

آره ننه!

چطوری کشت؟

با تیر زدشون، ننه....

مادر خیره شد و کوشید جریان را بفهمد.

بیک بوی، چطور شد؟

ما میخواستیم لباسهامونو از زیر درخت ورداریم....

کدوم درخت؟

داشتیم آب تنی میکردیم، ننه. و زن سفید پوسته...

زن سفید پوست؟...

آره ننه. او نزدیک گودال آب بود....

خدایا رحم کن! میدونستم که شما بچه ها ول کن نیستین تا به یه همچین بلائی گرفتار بشین!

مادر دوید توی راهرو.

لوسی؟ ها ننه؟

بیا اینجا!

ها ننه!

میگم بیا اینجا!

چی میخوای ننه؟ دارم چیز میدوزم.

بچه، همونطور که بهت گفتم بیا، میای اینجا یا نه؟

لوسی همچنانکه یک پیشبند نیمه دوخته را در دست داشت به طرف در آمد. همینکه صورت بیک بوی را دید دیوانه وار به مادرش نگاه کرد.

چی شده؟

بابا کجاس؟

گمون میکنم جلو حیاط باشه.

زودتر برو بیارش!

ننه، چی شده؟

بهت میگم برو باباتو بیار!

لوسی دوید. مادر که قاب دستمالی در دست داشت، خودش را روی یک صندلی انداخت. ناگهان بدنش را راست کرد.

بیک بوی، من خیال می کردم رفتی مدرسه؟

بیک بوی به کف اطاق نگاه کرد.

چطور شد که مدرسه نرفتی؟

رفتیم جنگل.

مادر آه کشید.

بیک بوی، من هر کاری از دسم برمیومده واسه ت کرده م. حالا دیگه فقط خدا میتونه به دادت برسه.

ننه نذار اونها منو بگیرن، نذار منو بگیرن....

پدرش وارد شد. به بیک بوی، و بعدش به زنش خیره نگاه کرد.

عبوسانه پرسید «بیک بوی چکار کرده؟»

شائول، بیک بوی رفته و با سفید پوستها فتنه راه انداخته.

دهان پیرمرد بسته شد و نگاهش از چهرۀ یکی به چهرۀ دیگری افتاد.

شائول، مجبوریم بفرستیمش یه جا دیگه.

دهنتو باز کن حرف بزن! چکار کردی؟

پیرمرد شانه های بیک بوی را چسبید و به خراش های صورتش با دقت نگاه کرد.

من و لستر و باک و بوبو رفته بودیم به آبگیر هاروی پیره....

شائول، یه زن سفید پوست!

بیک بوی خود را عقب کشید. پیرمرد لبهایش را بهم فشرد و به زنش خیره نگاه کرد. لوسی مثل اینکه پیش از آن هرگز برادرش را ندیده باشد زل زل به او نگاه کرد.

پیرمرد که در صدایش درماندگی خاصی احساس می شد، غرید «چطور شد؟ نمیتونی همۀ حرفتو بزنی؟»

بیک بوی شروع کرد «ما رفته بودیم آبتنی کنیم. اونوقت یه زن سفید پوست اومد نزدیک آبگیر. بلند شدیم که لباسهامونو بپوشیم تا از اونجا بریم، و زنیکه شروع کرد به جیغ زدن لباسهای ما درست زیر همون درختی بود که او کنارش وایساده بود، و همینکه رفتیم لباسهامونو ور داریم جیغش بلند شد. بهش گفتیم که لباسهامونو میخوایم.... می فهمی بابا، او درست پهلوی لباسهای ما وایستاده بود، و همین که اونها رو ورداریم جیغ کشید.... بوبو لباسها رو ورداشت، اونوقت مردیکه لستر و با تیر زد....

کی لستر و با تیر زد؟

مردیکه سفید پوسته.

کدوم سفید پوسته؟

نمیدونم، بابا. نظامی بود، و یه تفنگ داشت.

نظامی؟

آره، بابا. نظامی.

پیرمرد ابروهایش را درهم کشید.

و بعد همه تون چکار کردین؟

بعله، باک گفت: یارو تفنگ داره! و ما پا گذاشتیم به فرار. اونوقت یارو باک رو با تیر زد، و باک افتاد تو آبگیر. ما دیگه او رو ندیدیم... اونوقت مردیکه درست نزدیک ما بود. او به زن سفید پوسته نگاه کرد و بعد خواست که بوبو رو با تیر بزنه. من تفنگو چسبیدم، و بهم گلاویز شدیم. او بنا کرد بوبو رو زدن. بوبو پرید رو پشتش. اونوقت من با سر تفنگ بهش زدم. اونوقت امد طرف من و منم با تیر زدمش. اونوقت در رفتیم.....

کسی شماها رو دید؟

هیچکس.

بوبو کجاس؟

رفت خونه.

هیچکس دنبالتون نکرد؟

نه بابا.

شماها کسی رو دیدین؟

نه بابا. غیر از یه مرد سفید پوست هیچکسو ندیدیم. اما او ما رو ندید.

کی از آبگیر اومدین؟

همین چند دقه پیش.

پیرمرد با اضطراب دستهایش را روی چشمهایش کشید و به طرف در رفت. لبانش جنبید، اما کلمه ای از آنها بیرون نیامد.

شائول، حالا چکار می کنیم؟؟؟

 

 

متن کامل کتاب در این سایت ارائه شده است.

بخش بعدی متن را می‌توانید در «بیک بوی» خانه را ترک می گوید - قسمت هفتم مطالعه نمایید.

برای شرکت در مسابقه و پاسخ به سوالات وارد سایت شوید اگر عضو نیستید ثبت نام کنید


  • منبع: کتاب هفته یکشنبه 23 مهرماه 1340
  • تاریخ: جمعه 18 مهر 1399 - 11:34
  • صفحه: ادبیات
  • بازدید: 1945

یادبان، نکوداشت یاد رفتگان

ارسال نظر

اطلاع رسانی

کافه خوندنی

مقاله بخوانید، جایزه نقدی بگیرید

از اول خرداد 1400

هر هفته 10 جایزه

100 هزار تومانی و 5 جایزه 200 هزار تومانی

هر ماه یک جایزه یک میلیون تومانی

و 2 جایزه 500 هزار تومانی

برای ثبت نام کلیک کنید

اعضا سایت، برای ورود کلیک کنید . . . 

 

اطلاع رسانی

آمار

  • بازدید امروز: 424
  • بازدید دیروز: 4429
  • بازدید کل: 23058455