Loading...
شما از نسخه قدیمی این مرورگر استفاده میکنید. این نسخه دارای مشکلات امنیتی بسیاری است و نمی تواند تمامی ویژگی های این وبسایت و دیگر وبسایت ها را به خوبی نمایش دهد.
جهت دریافت اطلاعات بیشتر در زمینه به روز رسانی مرورگر اینجا کلیک کنید.

«بیک بوی» خانه را ترک می گوید - قسمت پنجم

«بیک بوی» خانه را ترک می گوید - قسمت پنجم

نویسنده: ریچارد رایت
مترجم: محمود کیانوش

زنبوری وز وز می کرد. از جائی عطر دلپذیر گلهای شونگ به مشام می رسید. صدای گنجشکهائی را که در میان درختان جیک جیک می کردند، بطرزی مبهم می شنیدند. از پهلوئی به پهلوی دیگر می غلطیدند تا آفتاب پوست بدنشان را خشک کند و به خونشان حرارت بخشد. برگهای تیغه ای علفها را می کندند و آنها را می جویدند.

اوه!

با دهان باز به بالا نگاه کردند.

اوه!

یک زن سفید پوست. از کنارۀ پشتۀ مقابل نمودار شد، درست در برابر آنها ایستاده بود، کلاهش را در دست گرفته بود و گیسوانش از تابش خورشید روشنائی یافته بود.

بیک بوی زیر لب پچ پچ کرد «زنه! یه زن سفید پوست!»

خیره شدند. بعد سرپا بلند شدند. زن سفید پوست برگشت و آرام آرام ناپدید شد. آنها لحظه ای ایستادند و بیکدیگر نگاه کردند.

بیک بوی پچ پچ کرد «بیاین از اینجا بریم!»

صب کن تا او دور بشه.

بیاین در بریم، اونها ما رو، همینجور لخت اینجا میگیرن!

شاید یه مرد باهاش باشه.

بیک بوی گفت «چه مرگتونه! من رفتم لباسمو بپوشم.»

به دسته های کوتاه علف چنگ آویخت و از پشته بالا آمد.

حالا از اینجا ندو بیرون!

برگرد، احمق!

بوبو درنگ کرد. به بیک بوی نگاه انداخت و بعد نگاهش را به طرف باک و لستر گرداند.

گفت «من با بیک بوی میرم، لباسهامو ور میدارم.»

باک گفت «احمق، اینطور لخت از اینجا ندو بیرون! تو که خبر نداری کی اونجا هس!»

بیک بوی داشت از لبۀ پشته خودش را بالا می کشید.

با پچ پچ گفت «بیاین.»

بوبو از دنبال او بالا رفت. هفت هشت متر آن طرف تر زن سفید پوست ایستاده بود. یک دستش را روی دهانش گرفته بود. باک و لستر که به سر پنجه هاشان آویزان بودند، از لبه پشته سرک کشیدند و نگاه کردند.

لستر گفت «برگردین، این زنیکه ترسیده.»

بیک بوی متحیر ایستاد. به زن نگاه کرد. به تودۀ لباسها نگاه کرد. و بعد به باک و لستر نگاه کرد.

بیاین، بریم لباسهامونو ور داریم!

قدمی برداشت.

زن جیغ کشید «جیم!»

بیک بوی ایستاد و به اطراف نگاه کرد. دستهایش از دو طرف رها بود. زن در حالی که چشمهایش گرد شده بود و دستش روی دهانش بود، به طرف درختی که زیر آن لباسهای آنها روی هم کود شده بود، دوید.

بیک بوی، بیا اینجا و صب کن تا یارو بره!

بوبو به کنار بیک بوی دوید.

او اصرار کرد «بیاین بریم خونه! ما رو اینجا گیر میندازن.»

بیک بوی در گلویش احساس گرفتگی کرد.

گفت «خانوم، ما میخوایم لباسهامونو ور داریم.»

باک و لستر از پشته بالا آمدند و دو دل ایستادند. بیک بوی به طرف درخت دوید.

زن جیغ کشید «جیم! جیم! جیم!»

بیک بوی با بدن سیاه و عریان در فاصلۀ سه قدمی زن ایستاد.

بار دیگر گفت «میخوایم لباسهامونو ور داریم.» کلمات بی اختیار از دهانش بیرون می آمد.

بیک بوی حرکتی کرد.

گمشو! گمشو! بهت میگم گمشو!

بیک بوی بار دیگر هراسان ایستاد، بوبو دوید و لباسها را به بغل زد.

باک و لستر کوشیدند که لباسهای خودشان را از توی دستهای او بقاپند.

زن جیغ کشید «گم شین! گم شین! بهتون میگم گم شین!»

بوبو درحالی که بطرف جنگل می دوید، گفت «بیاین بریم!»

درق!

لستر نالید، بدنش سفت شد و از صورت به زمین افتاد.

پیشانیش به سر پنجۀ یکی از کفشهای زن خورد.

بوبو درحالی که لباسها را در چنگ هایش می فشرد، ایستاد.

باک چرخی زد. بیک بوی با لبهای لرزان به لستر خیره شد.

باک همانطور که دیوانه وار میدوید، فریاد کرد «تفنگ داره، تفنگ داره!»

درق!

باک در لب پشته ایستاد. سرش به عقب خم شد و بدنش مثل سنگ از یک طرف قوس زد. با سر معلق شد و توده ای از قطره های درخشان آب را در آفتاب افشاند. آبگیر غلغل کرد.

بیک بوی و بوبو، درحالی که چشمهاشان با هراس به مرد سفید پوستی که به طرف آنها می دوید، دوخته شده بود، پا به فرار گذاشتند. مرد تفنگی در دست داشت و لباس افسری پوشیده بود. به کنار زن دوید و دست او را محکم گرفت.

صدمه ای دیدی، برتا، صدمه ای دیدی؟

زن به او خیره شد و جوابی نداد.

مرد با تندی به عقب برگشت. چهره اش برافروخته بود:

تفنگ را بالا آورد و بوبو را نشانه گرفت. بوبو پس دوید و لباسها را جلو سینه اش نگهداشت.

منو با تیز نزنین، آقا، منو با تیر نزنین...

بیک بوی به طرف تفنگ یورش برد و لولۀ آن را گرفت.

سیاه مادر قبحه!

بیک بوی محکم به تفنگ آویخته بود.

ولم کن، ولدالزنای سیاه!

لولۀ تفنگ به طرف آسمان بود.

درق!

مرد سفید پوست، که بلندتر و سنگین تر بود، بیک بوی را به روی زمین پرت کرد. بوبو لباس ها را انداخت. پیش دوید و بر پشت سفید پوست جست.

سیاهای مادر قبحه!

مرد سفید پوست تفنگ را رها کرد، بوبو را بر زمین انداخت و با مشت هایش شروع به له و لورده کردن بدن برهنۀ او کرد.

بیک بوی جستی زد، و لولۀ تفنگ را به دهان مرد کوبید. دندانهای مرد صدمه دید و گیج بر روی زمین افتاد. بوبو بلند شده بود.

بیا، بیک بوی، بیا بریم!

مرد سفید پوست که به سختی نفس می کشید برخاست و با بیک بوی روبرو شد. لبهایش می لرزید، گردن و چانه اش خون آلود بود. به آرامی لب باز کرد.

اون تفنگو بده من، پسر!

بیک بوی تفنگ را تراز کرد و پس رفت.

مرد سفید پوست جلو آمد.

پسر، بهت میگم اون تفنگو بده من!

بوبو لباسها را در بغل گرفته بود.

فرار کن، بیک بوی، فرار کن!

مرد نزدیک بیک بوی آمد.

بیک بوی گفت «میکشمت! میکشمت!»

انگشتانش ماشۀ تفنگ را جستجو کرد.

مرد ایستاد، چشمهایش را بهم زد و از دهانش خون تف کرد. چشمهایش مات بود. چهره اش رنگ باخته بود. ناگهان دست هایش را دراز کرد و به طرف تفنگ هجوم برد.

درق!

مرد سفید پوست با صورت بر زمین افتاد.

جیم!

بیک بوی و بوبو با تعجب برگشتند تا به زن نگاه کنند.

زن بار دیگر جیغ کشید «جیم!» و ناتوان پای درخت افتاد.

بیک بوی تفنگ را انداخت. چشمهایش گرد شده بود.

به اطراف نگاه کرد. بوبو فریاد می زد و لباسها را میان دستهایش می فشرد.

بیک بوی، بیک بوی....

بیک بوی نگاهی به تفنگ انداخت، رفت که آن را بردارد، ولی بر نداشت. متحیر بنظر می رسید. به لستر نگاه کرد و بعد به مرد سفید پوست نگاه کرد؛ نگاهش جوی باریک خونی را که به زمین می ریخت، دنبال کرد.

بوبو من من کنان گفت «تو اونو کشتی.»

بیا بریم خونه!

برگشتند و عریان به طرف جنگل دویدند. موقعی که به نردۀ سیم خاردار رسیدند، توقف کردند.

بیک بوی گفت «بیا لباسهامونو بپوشیم.»

با شتاب لباسهاشان را به تن کشیدند. بوبو لباسهای لستر و باک را نگهداشته بود.

این لباسها رو چکارش می کنیم؟

بیک بوی خیره شد. دستهایش تکان ناگهانی خورد.

بندازشون.

من می ترسم!

بیا! گریه نکن! باس بریم خونه وگرنه ما رو میگیرن!

بوبو، با چشمان پراشک، بار دیگر گفت «من می ترسم!»

بیک بوی دستش را چسبید و او را به دنبال خود کشید....

 

 

متن کامل کتاب در این سایت ارائه شده است.

بخش بعدی متن را می‌توانید در «بیک بوی» خانه را ترک می گوید - قسمت ششم مطالعه نمایید.

برای شرکت در مسابقه و پاسخ به سوالات وارد سایت شوید اگر عضو نیستید ثبت نام کنید


  • منبع: کتاب هفته یکشنبه 23 مهرماه 1340
  • تاریخ: جمعه 18 مهر 1399 - 08:50
  • صفحه: ادبیات
  • بازدید: 1881

یادبان، نکوداشت یاد رفتگان

ارسال نظر

اطلاع رسانی

کافه خوندنی

مقاله بخوانید، جایزه نقدی بگیرید

از اول خرداد 1400

هر هفته 10 جایزه

100 هزار تومانی و 5 جایزه 200 هزار تومانی

هر ماه یک جایزه یک میلیون تومانی

و 2 جایزه 500 هزار تومانی

برای ثبت نام کلیک کنید

اعضا سایت، برای ورود کلیک کنید . . . 

 

اطلاع رسانی

آمار

  • بازدید امروز: 3197
  • بازدید دیروز: 4817
  • بازدید کل: 23039118