Loading...
شما از نسخه قدیمی این مرورگر استفاده میکنید. این نسخه دارای مشکلات امنیتی بسیاری است و نمی تواند تمامی ویژگی های این وبسایت و دیگر وبسایت ها را به خوبی نمایش دهد.
جهت دریافت اطلاعات بیشتر در زمینه به روز رسانی مرورگر اینجا کلیک کنید.

ابله - قسمت هفتم

ابله - قسمت هفتم

نوشته ی: فیودور داستایوسکی
ترجمه ی: سروش حبیبی

اما شنایدر با من خیلی حرف می زد و دربارۀ «روش تربیتی» من، که آن را برای بچه ها زیان آور می شمرد با من بحث می کرد. ولی چه روشی؟ شنایدر عاقبت فکر عجیب خود را دربارۀ من بروز داد. این صحبت مال وقتی بود که دیگر داشتم برمی گشتم – گفت که دیگر یقین کامل دارد که من خود پاک بچه ام. خلاصه با بچه ها هیچ فرقی ندارم و فقط از حیث رشد و شکل ظاهر صورتم به بزرگسالان می مانم.

حال آنکه از حیث رشد روحی و خلق و خو و حتی شعور رشد نکرده ام و شصت سالم هم که بشود همین طور باقی می مانم. من از این حرف او خیلی خندیدم. خوب، حرفش که البته درست نبود. آخر کجای من بچه است؟ اما از یک جهت حق داشت. حقیقت اینست که از معاشرت با آدم بزرگ ها خوشم نمی آید. این چیزی است که خودم مدت هاست فهمیده ام. علتش هم اینست که نمی توانم با آن ها سر کنم. هر حرفی هم که به من بزنند و هر قدر هم که با من مهربان باشند نمی دانم چرا با آن ها بودن برایم مشکل است و خیلی خوشحال می شوم که زودتر آن ها را بگذارم و بروم پیش رفقایم، و رفقایم همیشه بچه ها بوده اند.

اما نه به دلیل اینکه خودم بچه ام بلکه دلم از روی سادگی به آن ها میل می کند. وقتی در همان اوایل اقامتم در ده افسرده بودم و تنها به کوه پناه می بردم، یا وقتی تنها در ده سرگردان بودم و خاصه ظهر، که خیل پرجیغ ویغ بچه ها را می دیدم که از مدرسه مرخص شده اند و کیف برپشت و لوح زیر بغل می دوند و فریاد می زنند و می خندند و بازی می کنند، دلم پر می زد و به سمتشان کشیده می شد. نمی دانم ولی هربار که آن ها را می دیدم احساس فوق العاده شدید شادمانی در دلم داشتم. می ایستادم و خندۀ شیرین کامی برلب، به پاهای کوچک و بی قرار و همیشه دوان شان چشم می دوختم و این پسرکان و دخترکان را تماشا می کردم که با هم می دوند و می خندند یا گریه می کنند. (چون بسیاری از آن ها در راه مدرسه به خانه فرصت دعوا و کتک کاری هم یافته بودند. اشک هاشان را که می ریختند باز آشتی می کردند و بازی کنان می رفتند.) و من از تماشای آن ها بار غم دلم را از یاد می بردم.

در تمام این سه سال نمی توانستم بفهمم که مردم چطور افسرده اند و غصۀ چه را می خورند. نمی فهمیدم که مردم چه غمی دارند و چطور می توانند افسرده باشند؟ تمام سرنوشتم با آن ها گره خورده بود و هرگز خیال نمی کردم که روزی از آن ده دور شوم و هرگز از ذهنم نمی گذشت که زمانی به روسیه برگردم.

خیال می کردم که تا آخر عمر همان جا می مانم اما دیدم که شنایدر دیگر نمی تواند بار زندگی مرا تحمل کند. بعد مسأله ای پیش آمد و ظاهراً به قدری مهم بود که او خود مرا شتاباند که هرچه زودتر برگردم، و از طرف من به نامه ای که از روسیه رسیده بود جواب داد.

حالا من باید دربارۀ این نامه تحقیق کنم و ببینم موضوع چیست و احیاناً با کسی مشورت کنم. چه بسا آینده ام به کلی عوض شود، اما مسأله این نیست و این جور چیزها اهمیتی ندارد. مهم اینست که با این سفر زندگی من سراسر عوض شده است.

من خیلی چیزهایی را که به آن ها دل بسته بودم آنجا گذاشتم، خیلی چیزهای مهم از دستم رفت. در قطار که نشسته بودم فکر می کردم حالا می روم میان مردم. می دانم که از زندگی آدم ها هیچ نمی دانم، ولی زندگی تازه ای برایم شروع شده است.

تصمیم گرفته ام که کارم را با درستی و جدیت دنبال کنم. شاید حشر و نشر با مردم برایم خسته کننده و مشکل باشد. قبل از همه چیز تصمیم دارم که با همه مؤدب و صادق باشم و لابد کسی از من بیش از این انتظاری نخواهد داشت. شاید اینجا هم خیال کنند طفلی بیش نیستم. خوب، بگذار خیال کنند، مگر همه، نمی دانم چرا، خیال نمی کنند ابله ام؟ در حقیقت هم زمانی به قدری مریض بودم که به خل ها بی شباهت نبودم.

ولی وقتی خودم می فهمم که مردم خیال می کنند بی شعورم چطور می شود گفت بی شعورم؟ وقتی به جمعی وارد می شوم با خود می گویم حالا همه خیال می کنند مغزم پارسنگ برمی دارد.

حال آنکه این طور نیست. همه چیز را می فهمم و هیچ کس نمی فهمد که می فهمم.... اغلب ذهنم به این مشغول است. وقتی برلین بودم چند نامۀ کوچک از سوییس برایم رسید که بچه ها برایم نوشته بودند. آنجا بود که تازه فهمیدم چقدر آن ها را دوست داشته ام. خواندن اولین نامه خیلی دردناک است! وای نمی دانید این بچه ها ضمن مشایعت من به ایستگاه راه آهن چقدر غصه دار بودند! از یک ماه پیش خود را برای مشایعت آماده کردند:

Leon sen va Leon sen va pour toujours هر روز غروب مثل گذشته پای آبشار جمع می شدیم و همه اش صحبت از آن می کردیم که چطور از هم جدا خواهیم شد. گاهی جمع مان به شادمانی می گذشت. فقط شب، وقت خداحافظی بچه ها محکم به گردنم می آویختند و مرا به گرمی می بوسیدند، حال آنکه در گذشته چنین چیزی نبود. بعضی پنهان از دیگران با شتاب پیش من می آمدند و قصدشان فقط این بود که مرا تنها و جدا از دیگران ببوسند.

روز عزیمت همه شان با من تا ایستگاه آمدند. ایستگاه راه آهن نزدیک یک ورست با ده فاصله داشت. خودداری می کردند که اشک شان جاری نشود. اما خیلی ها خاصه دختر بچه ها تاب نیاورند و با صدا به گریه افتادند. ما عجله می کردیم تا مبادا دیر برسیم اما ناگهان یکی از آن ها وسط راه با دست های کوچکش خود را به من می آویخت و مرا می بوسید و همین باعث می شد که همه از حرکت باز ایستند. و ما، گرچه عجله داشتیم چاره ای نداشتیم. همه می ایستادند و صبر می کردند تا بوسیدنش تمام شود.

وقتی عاقبت در واگن نشستم و واگن به راه افتاد همه یک صدا هورا کشیدند و مدتی دراز تا قطار دیده می شد از جای خود حرکت نکردند و من هم از پنجره به آن ها چشم دوخته بودم..... حالا گوش کنید، همین کمی پیش که به این اتاق آمدم و در صورت های مهربان شما باریک شدم – آخر من حالا خیلی دوست دارم با دقت و حوصله به مردم نگاه کنم – و اولین کلمات شما را شنیدم اول بار بعد از آن وداع بار از دلم برداشته شد.

همین الان فکر می کردم شاید من از آن هایی هستم که به راستی بختیارند. خوب می دانم که آدم نمی تواند به این زودی و آسانی کسانی را پیدا کند که به نظر اول دوست شان داشته باشد.

حال آنکه من به همین زودی، هنوز نرسیده با شما آشنا شدم. خوب می دانم که مردم شرم دارند که در دل شان را باز کنند و احساس هاشان را با دیگران در میان بگذارند، حال آنکه من با شما حرف می زنم و خجالت نمی کشم. من آدم خونگرم زود جوشی نیستم و بیشتر مردم گریزم و چه بسا مدت ها دیگر به دیدن شما نیایم، اما این حال را بد تعبیر نکنید. معنی این حرف آن نیست که شما را دوست نمی دارم یا خیال نکنید که از چیزی رنجیده ام. شما راجع به صورت تان از من پرسیدید و اینکه در آن چه می بینم. خیلی خوشحالم که آنچه دستگیرم شده برای تان بگویم. اول شما، آدلائیدا ایوانوونا، چهرۀ شما همه نشاط است. میان خواهران سیمای شما از همه شیرین تر است. از این گذشته بسیار زیبایید. آدم به شما که نگاه می کند در دل می گوید: چهرۀ خواهر مهربانی ست! شما به سادگی و خوش رویی به آدم نزدیک می شوید ولی با همان نگاه تان می توانید فوراً از دل آدم با خبر شوید. این چیزی است که من در چهرۀ شما می بینم. صورت شما هم، الکساندرا ایوانوونا، بسیار زیبا روشن و مهربان است، اما مثل اینست که در آن یک جور اندوه مرموزی پنهان است. دل تان بی شک بسیار پاک است اما شاد نیستید. در چهرۀ شما حالت خاصی است که آدم را به یاد تابلو مریم عذرای هولباین در درسدن می اندازد. خوب، این هم از صورت شما! نمی دانم چهره شناس بصیری هستم یا نه؟ البته شما خودتان بودید که مرا چهره شناس دانستید.

آن وقت ناگهان رو به سمت خانم ژنرال گرداند و گفت: اما راجع به چهرۀ شما، لیزاوتا پراکفی یونا. دربارۀ چهرۀ شما حدس می زنم بلکه یقین دارم که شما با وجود سن تان یک بچۀ درست و حسابی هستید. چه از حیث جنبه های خوب و چه از جنبه های ناخوب یک بچه. خواهش می کنم از این صراحت من دلگیر نشوید. شما می دانید که بچه ها در دل من چه جایی دارند. خیال نکنید که من از سر ساده دلی به این صداقت دربارۀ چهره های شما حرف زدم، نه، ابداً این طور نیست. چه بسا که من هم فکری در سر داشتم.

 

 

بدلیل حفظ حقوق مولف، متن کامل کتاب در این سایت ارائه نمی‌شود.

بخش بعدی متن را می‌توانید در ابله - قسمت هشتم مطالعه نمایید.

برای شرکت در مسابقه و پاسخ به سوالات وارد سایت شوید اگر عضو نیستید ثبت نام کنید


  • منبع: کتاب ابله انتشارات نشرچشمه
  • تاریخ: یکشنبه 19 مرداد 1399 - 07:12
  • صفحه: ادبیات
  • بازدید: 2112

یادبان، نکوداشت یاد رفتگان

ارسال نظر

اطلاع رسانی

کافه خوندنی

مقاله بخوانید، جایزه نقدی بگیرید

از اول خرداد 1400

هر هفته 10 جایزه

100 هزار تومانی و 5 جایزه 200 هزار تومانی

هر ماه یک جایزه یک میلیون تومانی

و 2 جایزه 500 هزار تومانی

برای ثبت نام کلیک کنید

اعضا سایت، برای ورود کلیک کنید . . . 

 

اطلاع رسانی

آمار

  • بازدید امروز: 641
  • بازدید دیروز: 4811
  • بازدید کل: 23054243