Loading...
شما از نسخه قدیمی این مرورگر استفاده میکنید. این نسخه دارای مشکلات امنیتی بسیاری است و نمی تواند تمامی ویژگی های این وبسایت و دیگر وبسایت ها را به خوبی نمایش دهد.
جهت دریافت اطلاعات بیشتر در زمینه به روز رسانی مرورگر اینجا کلیک کنید.

زنگها برای که بصدا در می آیند - قسمت هفدهم

زنگها برای که بصدا در می آیند - قسمت هفدهم

نوشته ی: ارنست همینگوی
ترجمه ی: دکتر علی سلیمی

رابرت جردن سربلند کرد و پریمیتیور که اکنون در دیدگاهش ایستاده و تفنگ را بدست گرفته بود و اشاره می کرد نگاه کرد. رابرت جردن سری جنباند اما مردک دست به گوش گرفته بود و هم چنان با اصرار، انگار که امکان نداشت مقصودش را فهمیده باشند، به اشاره کردن ادامه داد.

- تو پیش این مسلسل و تا مطمئن مطمئن نشدی که می خوان وارد شن آتش نکن. اگر هم آمدن تا به اون بته نرسیده ن آتش نکن.

رابرت جردن با دست نشان داد . «فهمیدی؟»

- آره. اما.....

- اما نداره. بعد بهت میگم. من میرم پیش پریمیتیوو.

آنسلمو پهلویش بود و او به پیرمرد گفت «پیرمرد، با آگوستین پهلوی مسلسل بمون»، آهسته و بی شتاب سخن می گفت، «فقط وقتی که سوارها واقعاً بخوان وارد شن باید آتش کنه. اگر فقط خودشان را نشان دادن مثل دفعه پیش باید ولشون کنه. اگر لازم به تیراندازی شد پایه های مسلسل را محکم براش نگهدار و وقتی قوطی فشنگ خالی شد یه قوطی دیگه بده دستش.»

پیرمرد گفت «باشه. لاگرانخا چطور میشه؟»

- بعد میری.

رابرت جردن از فراز و در پاره سنگهای خاکستری که اکنون، هم چنانکه خود را بالا می کشید، زیر دستهایش خیس بود بالا رفت. آفتاب برف آنها را به تندی آب می کرد و سرسنگها در حال خشک شدن بودن. در حین صعود به آنسوی دشت نگاه کرد و جنگل و کاج و گذرگاه باز ممتد و نشیب دشت در پیش پای کوههای بلند ورای آن به چشمش خورد. آنگاه، در گودالی در پشت دو پاره سنگ، کنار پریمیتیوو ایستاد و مرد کوتاه قامت چهره خرمایی به او گفت «به سوردو حمله کرده ن چکار کنیم؟»

رابرت جردن گفت «هیچی.»

از آنجا صدای تیراندازی را بخوبی می شنید و هم چنان که بر دشت چشم دوخته بود، دورادور، در آنسوی دره دور، آنجا که دشت با شیبی تند از نو سر بلند می کرد، گروهی سوار دید که از جنگل درآمدند، از سراشیب برف آلود گذشتند و در جهت صدای تیراندازی از تپه بالا می رفتند. صف مضاعف مردان و اسبها را می دید که با تلاش اریب، از تپه بالا می رفتند و در زمینه برف تیره بودند. صف دو رج به خط الراس تپه رسید و بدرون جنگل آن سوی آن رفت.

پریمیتیوو گفت «باید کمکشون کنیم.» صدایش خشک و بیروح بود.

رابرت جردن به او گفت «غیرممکنه. از صبح تا حالا منتظر همین بودم.»

- چطور؟

- آنها دیشب رفتن اسب دزدی. برف بند آمد و از روی ردشون پیداشون کردن.

پریمیتیوو گفت «اما باید پیداشون کنیم. نمیشه آنها را با این حال تنها گذاشت. آنها رفقای ما هستن.»

رابرت جردن دست به شانه او گذشت.

گفت «کاری از دستمون برنمیاد. اگه برمی آمد من می کردم.»

- یه راهی از بالا به اونجا هست. میتونیم با اسبها و مسلسلها از اون راه بریم. مسلسل پایینی و مسلسل تو. اینجوری میتونیم کمکشون کنیم.

رابرت جردن گفت «گوش کن....»

پریمیتیوو گفت «من به اون گوش میدم.»

صدای تیرها چون امواجی روی هم می غلتید. بعد صدای سنگین و پر نارنجک را در خلال طنین خشک آتش گلوله های مسلسل شنیدند.

رابرت جردن گفت «آنها نابود شده ن. همان وقتی که برف بند آمد نابود شده بوده ن. ما هم اگه آنجا بریم نابودیم. تقسیم این نیرو که داریم محاله.»

ته ریشی خاکستری رنگ روی آرواره ها و لب و گردن پریمیتیوو سبز شده بود. باقی صورتش برنگ خرمایی بیروحی بود، با دماغی شکسته و پخ و چشمهایی گود خاکستری رنگ. رابرت جردن هنگامی که او را نگاه می کرد دید که ریشش در گوشه های دهان و روی خطوط گلویش کشیده شد.

گفت «گوش کن. قتل عامه.»

رابرت جردن گفت «اگه گودی را محاصره کرده باشن همینطوره. شاید هم بعضی ها بیرون آمده باشن.»

پریمیتیوو گفت «الان اگه بریم میتوانیم از عقب بهشون حمله کنیم. بذار چهار نفرمون با اسب بریم.»

- بعدش چی؟ بعد از اینکه از عقب بهشون حمله کردین چی میشه؟

- به سوردو ملحق میشیم.

- که اونجا بمیرین؟ آفتاب را ببین. روز بلنده.

آسمان ژرف و بی ابر بود و آفتاب پشت آنها را داغ کرده بود. اکنون در سراشیبی جنوبی گذرگاه بازی که در پایین آنها بود تکه های لختی از زمین بچشم می رسید و برف کاجها یکپارچه فرو چکیده بود. از پاره سنگهای پایین که به هنگام آب شدن برف تر بودند اکنون مختصر بخاری برمی خاست.

رابرت جردن گفت «باید طاقت بیاری. Hay que aguantarse. از این چیزها تو جنگ خیلی پیدا میشه.»

- راستی کاری از دستمون برنمیاد؟

پریمیتیوو به او نگاه کرد و رابرت جردن دانست که به وی اطمینان دارد.

- نمیشه من و یک نفر دیگه را با مسلسل کوچک بفرستی؟

رابرت جردن گفت «فایده ای ندارد.»

چیزی به چشمش خورد و پنداشت همان است که چشم براهش بود، اما یک باز بود که به میان باد فرود آمد و بعد بر فراز خط دورترین جنگل کاج اوج گرفت، گفت «همه مان هم که بریم فایده ندارد.»

در این هنگام شدت صدای تیرها دو برابر شد و در آن صدای سنگین انفجار نارنجک بگوش می رسید.

پریمیتیوو با چشمهای پر از اشک و گونه های منقبض، از ته دل، دشنام میداد.

- اوه نکبت بگیرین. ای خدا، ای مریم عذرا تو اون کثافتشون بکتشون بده.

رابرت جردن گفت «آروم باش، بهمین زودیها با آنها خواهی جنگید پیلار داره میاد.»

هربار که صدای تیرها از میان باد فرو می غلتید پریمیتیوو می گفت «نکبتشون بده ای خدا، ای مریم عذرا نکبتشون بده.» رابرت جردن به کمک پیلار پایین رفت.

مچهایش را گرفت و او را، هنگامی که بسنگینی از آخرین تخته سنگ بالا می رفت، کشید و گفت «que tal؟»

پیلار گفت «دوربینت را آورده م.» و بند آنرا از گردن در آورد. «پس سوردو گرفتارش شد؟»

- آره.

با ترحم گفت «pobre. بیچاره سوردو.»

در اثر صعود نفسهایش سنگین شده بود. دست رابرت جردن را در دست گرفت و درحالی که چشم به دور داشت آنرا محکم فشرد.

- زد و خورد چطور بنظر میاد؟

- بد. خیلی بد.

- Jodido؟

- گمان کنم.

پیلار گفت «pober ، حتماً بخاطر اسبه؟»

- شاید.

پیلار گفت «pober. رافال یه کتاب تمام چرند پرند از سوارها تعریف کرد. چی آمد؟»

- یک دسته گشتی و یه قسمت از یک گروهان.

- تا کجا؟

رابرت جردن با دست به جایی که گشتی ها توقف کرده بودند اشاره کرد و نهانگاه مسلسل را نشان داد. از جایی که ایستاده بودند یکی از چکمه های آگوستین را که از پشت استتار درآمده بود می دیدند.

پیلار گفت «کولیه گفت که تا جایی آمده ن که لوله مسلسل به سینه اسب سرکرده شون خورد. چه تخمی هستن! دوربینت تو غار بود.»

- بار و بنه را بسته ی؟

- هرچی را که بشه برد. از پابلو خبری نیست؟

- چهل دقیقه از سوارها پیش بود. ردش را گرفته ن.

پیلار به او لبخند زد. هنوز دستش را گرفته بود. اکنون آنرا رها کرد و گفت «هرگز او را نمی بینن. حالا بریم سر سوردو. نمیشه کاری براش کرد؟»

- هیچی.

- pober. من خیلی به سوردو علاقه داشتم. مطمئنی که دخلشان آمده؟

- آره. خیلی سوار دیده م.

- از آنها که اینجا بودن بیشتر؟

- یک گروه کامل دیگه اونجا می رفتن.

پیلار گفت «گوش کن. سوردوی بیچاره.»

آنها به صدای تیراندازی گوش فرا دادند.

رابرت جردن گفت «پریمیتیوو می خواست بره آنجا.»

پیلار به مرد پخت چهره گفت «مگه دیوونه ای؟ چه دیوونه هایی اینجا بار میاریم!»

- دلم میخواد کمکشون کنم.

پیلار گفت «que vo یه خیال پرداز دیگه. باورت نمیشه که همین جا هم بی اینکه راه بیخودی بری خیلی زود می میری؟»

رابرت جردن به او به چهره درشت خرمایی رنگ او با آن استخوان های گونه بلند سرخ پوستی، چشمهای سیاه فاصله دار، و دهان خندان و لب بالای کلفت و تلخش نگاه کرد.

پیلار به پریمیتیوو گفت «تو باید مثل یه مرد باشی. یه مرد بزرگ. با اون موهای خاکستریت.»

پریمیتیوو با اخم گفت «سر بسر من نذار. اگه مرد کمی عاطفه و یه خرده قوه تصور داشته باشه...»

پیلار گفت «باید یاد بگیره که اختیار آنها را بدست بگیره. تو با ما هم خیلی، زود خواهی مرد. لازم نیست با غریبه ها دنبالش بری. قوه تصور را هم که میگی کولی باندازه همه مون داره. چه افسانه ای برام گفت.»

پریمیتیوو گفت «اگه دیده بودی نمی گفتی افسانه س. یه موقعی بود که وضع خیلی خراب بود.»

پیلار گفت «que va، چند تا سوار آمده ن اینجا و رفته ن و شماها همه خودتون را قهرمان گرفته ین. از بس بیکار مونده یم کارمون به اینجا کشیده.»

پریمیتیوو، اکنون با لحنی تحقیرآمیز، گفت «وضع سوردو هم خراب نیست؟ هربار که صدای گلوله ها همراه باد می آمد او آشکارا رنج می برد و می خواست یا خود برود و بجنگید و یا پیلار برود تنهایش بگذارد.»

پیلار گفت «Total que؟ هست که هست.»

پریمیتیوو گفت، «برو گمشو. بعضی زنها آنقدر نفهم و سنگدل هستن که نمیشه تحملشون کرد.»

- اگه چیز دیدنی نیست من برم.

در این هنگام رابرت جردن صدای هواپیمایی را که در اوج آسمان شنید و به بالا نگاه کرد. در آسمان ژرف چنین می نمود که همان هواپیمای اکتشافی که صبح دیده بود باشد که اکنون از جانب مرزبانی باز می گشت و در جهت ارتفاعاتی که در آنجا به سوردو حمله شده بود می رفت.

پیلار گفت «این هم مرغ نحس. می بینه اونجا چه خبره؟»

رابرت جردن گفت «اگه کور نباشن حتماً»

چشم به هواپیما دو ختند که در اوج آسمان، سیمگون و آرام، پیش می رفت.

هواپیما از سمت چپ می آمد و قرص برق ملخهای آن به چشمشان می خورد.

رابرت جردن گفت «خم شو.»

آنگاه هواپیما برفراز آنها گذشت. سایه آن گذرگاه را طی کرد و شدت ضربان آن به بیشترین اندازه رسید. بعد از آنها دور شد و بسوی رأس دره رفت. دیدند که آرام و یکنواخت در مسیر خود پرواز کرد تا چشم رس بیرون شد و بعد در یک چرخ فرودی وسیع بازگشت و دو بار بالای ارتفاعات چرخ زد و سپس در جهت سگوویا ناپدید شد.

رابرت جردن به پیلار نگاه کرد. عرق برپشانی پیلار نشسته بود و او سری تکان داد. لب پایین خود را بدندان گرفته بود.

گفت «هرکس از یک چیز وحشت داره. من از اینها وحشت دارم.»

پریمیتیوو با لحنی نیشدار گفت «نکنه ترس من را گرفته باشی؟»

پیلار دستش را روی شانه او گذاشت و گفت «نه. تو ترسی نداری که من بگیرم. مطمئنم. متأسفم که خیلی تند با تو شوخی کردم. ما همه تو یه هچل افتاده یم.»

بعد به رابرت جردن گفت «براتون غذا و شراب می فرستم. چیز دیگه لازم نداری؟»

- الان نه. بقیه کجان؟

پیلار با لبخندی گفت «امانتی تو دست نخورده پهلوی اسبهاس. همه چیز پنهان شده. بردنیها همه حاضر... ماریا پهلوی اسباباته.»

- اگه تصادفاً هواپیمایی در کار بود ببرش تو غار.

پیلار گفت «چشم، ارباب انگلیسی. کولی تو را (بخشیدمش به تو) فرستاده م قارچ بچینه که با خرگوشا بپزم. حالا قارچ زیاده. گفتم بد نیست همین امروز خرگوشها را بخوریم، هرچند فردا یا پس فردا بهتر بود.»

رابرت جردن گفت «بنظر من بهتر از همه اینه که بخوریمشون.» پیلار دست درشتش را روی شانه او، در جایی که بند مسلسل دستی از روی سینه اش می گذشت، گذاشت، بعد دستش را بالا برد و با انگشتهایش موی او را بهم ریخت و گفت، «چه Ingls ای. وقتی پخت میدم ماریا بیاره.»

صدای تیراندازی دور و بالا کم و بیش خاموش شده بود و بجای آن گاهگاهی صدای تک تیری شنیده می شد.

پیلار پرسید «میگی کار تمومه؟»

رابرت جردن گفت «نه. از سر و صدایی که می آمد اینطور معلومه که حمله کرده ن و شکست خورده ن. حالا فکر می کنم حمله کننده ها آنها را محاصره کرده ن و در پناه سنگر منتظر هواپیماها هستن.»

پیلار به پریمیتیوو گفت «حالیت شد که کسی نمی خواست بهت توهین کنه؟»

پریمیتیوو گفت «yalo se. من از تو بدتر از اینهاش را هم دیده م و ساخته م. زبون گندی داری. اما هوای دهنت را داشته باش زن. سوردو از رفقای خوب من بود.»

پیلار از او پرسید «مگه رفیق من نبود؟ گوش کن، پخ رو. تو جنگ آدم نمیتونه بگه چی حس میکنه. غصه خودمون، بی مال سوردو، برامون بسه.»

هنوز سیمای پریمیتیوو درهم بود.

پیلار گفت «تو باید یه کاری کن بخوری. من میرم غذا را حاضر کنم.»

رابرت جردن از او پرسید، «مدارک اون Requete را آوردی؟»

پیلار گفت «چه گیجم من. یادم رفت. ماریا را می فرستم.»

 

 

بدلیل حفظ حقوق مولف، متن کامل کتاب در این سایت ارائه نمی‌شود.

بخش بعدی متن را می‌توانید در زنگها برای که بصدا در می آیند - قسمت هجدهم مطالعه نمایید.

برای شرکت در مسابقه و پاسخ به سوالات وارد سایت شوید اگر عضو نیستید ثبت نام کنید


  • منبع: کتاب زنگها برای که بصدا در میآیند انتشارات سکه
  • تاریخ: چهارشنبه 25 تیر 1399 - 14:47
  • صفحه: ادبیات
  • بازدید: 2025

یادبان، نکوداشت یاد رفتگان

ارسال نظر

اطلاع رسانی

کافه خوندنی

مقاله بخوانید، جایزه نقدی بگیرید

از اول خرداد 1400

هر هفته 10 جایزه

100 هزار تومانی و 5 جایزه 200 هزار تومانی

هر ماه یک جایزه یک میلیون تومانی

و 2 جایزه 500 هزار تومانی

برای ثبت نام کلیک کنید

اعضا سایت، برای ورود کلیک کنید . . . 

 

اطلاع رسانی

آمار

  • بازدید امروز: 135
  • بازدید دیروز: 3765
  • بازدید کل: 25095960