Loading...
شما از نسخه قدیمی این مرورگر استفاده میکنید. این نسخه دارای مشکلات امنیتی بسیاری است و نمی تواند تمامی ویژگی های این وبسایت و دیگر وبسایت ها را به خوبی نمایش دهد.
جهت دریافت اطلاعات بیشتر در زمینه به روز رسانی مرورگر اینجا کلیک کنید.

زنگها برای که بصدا در می آیند - قسمت شانزدهم

زنگها برای که بصدا در می آیند - قسمت شانزدهم

نوشته ی: ارنست همینگوی
ترجمه ی: دکتر علی سلیمی

اکنون، شب هنگام، دراز کشیده بود و انتظار آمدن دختر را می کشید. دیگر بادی نمی وزید و کاجها در تاریکی شب بی حرکت بودند. تنه آنها از برفی که سراسر زمین را پوشانده بود برآمده بود. در کیسه خواب دراز کشیده، پاهایش را در درون آن دراز کرده بود و نرمی بستری را که در زیر خود ساخته بود و هوای سرد سوزنده را که به صورتش می خورد و در بینیش فرو میرفت حس می کرد. به پهلو دراز کشیده بود؛ زیر سرش بالشی بود که از کفشها و شلوار و کتش که آنرا دور آنها پیچیده بود ساخته بود و چسبیده به پهلویش فلز سرد سلاح کمری خودکارش بود که هنگام لخت شدن آنرا از قاب در آورده و با تسمه اش به مچ راست به خود بسته است. کمری را کنار برد و همچنان که چشم به شکاف میان سنگهای مدخل غار داشت و در کیسه خواب فروتر رفت. آسمان صاف بود و نوری که از برف منعکس میشد برای دیدن تنه درختها و توده سنگهای غار بس بود.

او ساعتی پیش تبر را برداشته و از غار خارج شده و از میان برف تازه نشسته به کنار محوطه رفته و صنوبر کوچکی را انداخته بود. بعد در تاریکی آنرا از ته به پناه دیوار غار کشیده بود. آنجا، در کنار تخته سنگ، آنرا با یک دست محکم سرپا نگهداشته و تبر را از گردن گرفته و تمام شاخه های آنرا زده بود و تلی شاخه فراهم کرده بود. بعد تل شاخه ها را رها کرده و تنه لخت را در برف خوابانده و به غار رفته بود تا تخته ای را که کنار دیوار دیده بود بیاورد. با این تخته زمین را در کنار دیوار غار از برف پاک کرده و بعد شاخه ها را برداشته و برفشان را تکانده و آنها را بردیف، پریوش وار، یکی روی دیگری چیده و جایی برای خواب ساخته بود. تنه درخت را در پای بستر شاخه ها گذاشته بود که شاخه ها را در جای خود نگهدارد و آنرا با دو تکه چوب نوک نیز که از لبه تخته کنده بود «محکم» در جای خود ثابت کرده بود.

بعد تخته و تبر را به غار برده بود؛ خمیده از زیر پتو وارد شده و هر دو آنها را کنار دیوار گذاشته بود.

پیلار پرسیده بود «بیرون چیکار میکنی؟»

- جای خواب درست کردم.

- خواهش میکنم از این طاقچه ای که من تازه درست کرده م برای جات تیکه نشکن.

- متأسفم.

- اهمیتی نداره. تو اره خانه باز هم تخته پیدا میشه. چه جور جایی درست کرده ی؟

- همان جور که تو وطن خودم درست میکردم.

پیلار گفته بود، «پس راحت بخواب» و او یکی از کوله پشتی ها را باز کرده و کیسه خواب را بیرون آورده و چیزهایی را که لای آن گذاشته بود در کولبار گذاشته بود و بعد کیسه خواب را برداشته و، دوباره. خمیده از زیر پتو خارج شده بود. آنرا طوری روی شاخه ها پهن کرده بود که انتهای بسته آن به تنه درخت که چلیپا وار در پای بستر شاخ و برگ نصب شده بود می چسبید. انتهای باز کیسه خواب در پناه دیوار سنگی بود. بعد به غار بازگشته بود که کوله پشتی هایش را بردارد اما پیلار به او گفته بود، «میتونی آنها را مثل دیشب پهلوی من بذاری.»

او پرسیده بود، «نگهبان نمیذارین؟ هوا صافه و طوفان هم خوابیده.»

پیلار گفته بود، «فرناندو میره.»

ماریا در عقب غار بود و رابرت جردن او را نمی دید.

گفته بود، «شب همگی خوش. میرم بخوابم.»

از میان دیگران که میزهای کنده ای و چهار پایه های تاسمه پوش را کنار میزدند تا جایی برای خواب پیدا کنند، و جلوی اجاق پتو و رختخواب پهن میکردند، پریمیتیوو و آندره سربلند کرده و گفته بودند، «buenas noches.»

آنسلمو در آن هنگام در گوشه ای بخواب رفته بود. او خود را لای پتو و عبای خود پیچیده بود، جوری که حتی بینیش هم نمایان نبود. پابلو روی صندلی خود خوابیده بود.

پیلار با مهربانی پرسیده بود، «میخوای یک تخته پوست برای جای خوابت بدم؟»

او گفته بود «نه متشکرم. لازم ندارم.» پیلار گفته بود «راحت بخواب. مسئولیت اسبابات به عهده من.»

فرناندو با رابرت جردن بیرون رفته لحظه ای در آنجا که او کیسه خواب را گسترده بود ایستاده بود.

آنجا، لای عبای پتویی، تفنگ بدوش، در تاریکی، ایستاده و گفته بود، «دن ربرتو، این فکر بیرون خوابیدن تو خیلی عجیبه.»

- عادت کرده م. شب خوش.

- پس حالا که عادت کرده ی هیچی.

- کی مرخص میشی؟

- ساعت چهار.

- تا آن وقت خیلی سردت میشه.

فرناندو گفته بود، «عادت کردم.»

رابرت جردن با ادب پاسخ داده بود، «پس حالا که عادت کرده ی هیچی.»

فرناندو گفت «آره. دیگه باید برم بالا. شب خوش دن ربرتو.»

- شب خوش فرناندو.

بعد، آنچه از تن در آورده بود، بالشی ساخته و به درون کیسه فرو رفته و بانتظار دراز کشیده بود. جست و خیز شاخه ها را در زیر و کیسه گرم و سبک پر انباشته و پوشیده از آستر پشمی احساس می کرد. از روی برف چشم به دهانه غار دوخته بود و در آن انتظار ضربان دل خود را می شنید.

شب صافی بود و کله او هم چون هوا سرد صاف بود. رایحه شاخه های صنوبری زیر کیسه خواب، بوی کاجی برگهای سوزنی له شده، عطر تندتر شیره چسبناک شاخه های بریده احساس را می کرد. اندیشید، پیلار و بوی مرگ. این همان بویی است که دوست میدارم. این بو و بوی شبدر تازه بریده، بوی نعنای له شده، هنگامی که سوار براسب گله می رانی، بوی دود هیزم، و بوی سوختن برگهای خزان. آن بوی دود تل برگ که هنگام خزان در خیابانهای میسولا می سوزد بیگمان بوی وطن است. چه بویی را بیشتر دوست داری؟ بوی علف خوشبویی را که سرخ پوستها در بافتن سبدهاشان بکار می برند؟ بوی چرم دود داده را؟ بوی زمین را پس از باران بهاری؟ بوی دریا در گالیتسیا، هنگامی که بر دماغه ای در میان جنگها قدم می زنی؟ یا بوی بادی را که، وقتی در شب به کوبا نزدیک می شوی، از جانب خشکی می وزد؟ این بو رایحه گلهای کاکتوس و گل ابریشم و بوته های فیل قولاقی بود. نکند بوی گوشت خوک سرخ شده را در بامداد که گرسنه هستی بیشتر می پسندی؟ یا بوی قهوه را به هنگام چاشت؟ یا عطر سیب درشتی را که به آن گاز می زنی؟ یا بوی دستگاه آب میوه گیری رو یا بوی که نان تازه از تنور در آمده را؟ با خود گفت، حتماً گرسنه ای، و به پهلو خوابیده و در نوری از ستاره ها در برف منعکس می شد چشم به مدخل غار دوخت.

کسی از زیرپتو بیرون آمد و رابرت جردن او را هرکه بود، می دید که در کنار شکاف میان سنگها که مدخل غار بود ایستاده است. بعد صدای لغزشی در برف شنید و آن وقت هر که بود خم شد و به غار برگشت.

اندیشید، گمان می کنم تا همه بخواب نروند نخواهد آمد. وقت تلف می شود شب از نیمه گذشته. اوه ماریا. دیگر زود بیا، ماریا، چون وقت زیادی نداریم.

صدای نرم و ریزش برف شاخه ای را بر برف روی زمین شنید. باد مختصری داشت وزیدن می گرفت. باد را بر چهره خود احساس کرد. ناگهان هراسی او را گرفت، که نکند ماریا نیاید. وزش باد به او از نزدیکی صبح خبر می داد. همراه با صدای باد که اکنون نوک درختها را تکان می داد برف بیشتری از شاخه ها ریخت.

با خود گفت، بیا دیگر ماریا. جان من دیگر زود بیا ماریا. اوه، بیا دیگر معطل نشو. دیگر منتظر شدن تا اینکه همه شان بخواب بروند اهمیتی ندارد.

آنگاه او را دید که از زیرپتویی که دهانه غار را پوشانده بود بیرون آمدو ماریا یک لحظه آنجا ایستاد و رابرت جردن دانست که خود اوست اما نمی توانست ببیند که او چه می کند. سوت خفیفی کشید و او هنوز در دهانه غار ایستاده بود و در تاریکی سایه تخته سنگ سرگرم کاری بود. آن وقت دوان دوان، درحالی که چیزی در دست داشت بسوی او می آمد و او می دیدش که با ساقهای بلند روی برف می رود. بعد در کنار کیسه خواب زانو زد و سرش را به سر او چسباند، برف پاهایش را پاک کرد و رابرت جردن را بوسید.

گفت «بذارش پهلوی بالشت. اینها را اونجا درآوردم که وقت تلف نکنم.»

- تو برف پا برهنه آمدی؟

گفت «آره، فقط هم پیراهن عروسیم را پوشیده م.»

رابرت جردن او را تنگ در آغوش گرفت و ماریا سرش را به چانه او مالید.

ماریا گفت «ربرتو، پاتو به پاهام نزن. پاهام خیلی یخه.»

- بذار اینجا گرمشون کن.

- نه. خودش زود گرم میشن. اما حالا زود بگو که دوستم داری.

- دوستت دارم.

- خب. خب. خب.

- خرگوشک، دوستت دارم.

- پیراهن عروسیم را دوست داری.

- همونه که همیشه می پوشی؟

- آره. مثل دیشب. پیرهن عروسیمه.

- پاها تو بذار اینجا.

- نه. کار خوبی نیست. خودشون گرم میشن. برای من گرمن. فقط برف برای تو سردشون کرده. بازهم بگو.

- خرگوشکم دوستت دارم.

- من هم دوستت دارم و زنت هستم.

- اونا خوابیده بودن؟

ماریا گفت «نه. اما دیگه طاقت نیاوردم. تازه مگه چه اهمیتی داره؟»

رابرت جردن گفت «هیچی.» و او را چسبیده بخود، باریک و بلند و گرم و دوست داشتنی، حس کرد. «هیچ چیز دیگه هم اهمیت نداره.»

ماریا گفت «دستتو بذار رو سرم. بعد بذار ببینم میتونم ببوسمت.»

- من تو را دوست دارم و هم اسمت را، ماریا.

- این یک اسم معمولیه.

- نه. معمولی نیست.

ماریا گفت «حالا بخوابیم؟ من آسون خوابم می بره.»

رابرت جردن گفت «بخوابیم.» و تن کشیده و سبک او را، نرم و آرام بخش و رهاننده از تنهایی، جادو وار، با تماس ساده پهلوها و شانه ها، و پاها، در کنار خود حس میکرد که با تو در برابر مرگ پیمان می بست و گفت «راحت بخواب، خرگوش کوچولوی دراز.»

ماریا گفت «من که خوابم.»

او گفت «من میخوام بخوابم. راحت بخواب، جون دلم.» هنگامی که می خوابید خوش بود.

 

 

بدلیل حفظ حقوق مولف، متن کامل کتاب در این سایت ارائه نمی‌شود.

بخش بعدی متن را می‌توانید در زنگها برای که بصدا در می آیند - قسمت هفدهم مطالعه نمایید.

برای شرکت در مسابقه و پاسخ به سوالات وارد سایت شوید اگر عضو نیستید ثبت نام کنید


  • منبع: کتاب زنگها برای که بصدا در میآیند انتشارات سکه
  • تاریخ: سه شنبه 24 تیر 1399 - 09:40
  • صفحه: ادبیات
  • بازدید: 1854

یادبان، نکوداشت یاد رفتگان

ارسال نظر

اطلاع رسانی

کافه خوندنی

مقاله بخوانید، جایزه نقدی بگیرید

از اول خرداد 1400

هر هفته 10 جایزه

100 هزار تومانی و 5 جایزه 200 هزار تومانی

هر ماه یک جایزه یک میلیون تومانی

و 2 جایزه 500 هزار تومانی

برای ثبت نام کلیک کنید

اعضا سایت، برای ورود کلیک کنید . . . 

 

اطلاع رسانی

آمار

  • بازدید امروز: 440
  • بازدید دیروز: 3765
  • بازدید کل: 25096265