Loading...
شما از نسخه قدیمی این مرورگر استفاده میکنید. این نسخه دارای مشکلات امنیتی بسیاری است و نمی تواند تمامی ویژگی های این وبسایت و دیگر وبسایت ها را به خوبی نمایش دهد.
جهت دریافت اطلاعات بیشتر در زمینه به روز رسانی مرورگر اینجا کلیک کنید.

زنگها برای که بصدا در می آیند - قسمت پانزدهم

زنگها برای که بصدا در می آیند - قسمت پانزدهم

نوشته ی: ارنست همینگوی
ترجمه ی: دکتر علی سلیمی

آنسلمو داشت میاندیشید، خدا کند که من دست به کشتن نزنم. بنظر من باید بعد از جنگ توبه مفصلی بکنیم. اگر بعد از جنگ دیگر دین و مذهبی نداشته باشیم فکر میکنم باید یک جور توبه عرفی مقرر بشود که از آدمکشی پاک شوند وگرنه هیچ وقت یک اساس واقعی و انسانی برای زندگی نخواهیم داشت. میدانم که کشتن لازم است اما با همه این عمل آن برای یک انسان خیلی زشت است و بنظر من باید بعد از اینکه همه آبها از آسیاب افتاد و ما در جنگ پیروز شدیم یک جور توبه برای پاک کردن همه بوجود بیاید.

آنسلمو مرد بسیار نیکی بود و هرگاه که زمان درازی تنها میماند، و اغلب چنین بود، مسأله کشتن به مغزش باز میگشت.

فکر کرد، نمیدانم انگلیسی چه جور فکر میکند. به من گفت که برایش مهم نیست. با وجود این بنظر من هم حساس و هم مهربان میآید. شاید برای آدمهای جوانتر اهمیتی نداشته باشد. شاید در خارجیها، یا آنها که مذهب ما را ندارند، این حالت وجود ندارد. اما بنظر من هرکسی که این کار را بکند دیر یا زودتر سنگدل میشود و با اینکه این کار لازم است گناه بزرگی است و باید، بعد، کاری کرد که خوب جبران بشود.

اکنون هوا تاریک بود و او به نور آنسوی جاده نگاه کرد و بازوهایش را روی سینه اش تکان داد که گرم شوند. با خود گفت که دیگر حتماً بسوی قرارگاه براه خواهد افتاد؛ اما چیزی او را در کنار درخت، بالای جاده، نگهداشته بود. برف سنگین تر میبارید و آنسلمو میاندیشید: کاش میتوانستم امشب پل را منفجر کنم. در چنین شبی تصرف پاسگاه ها و خراب کردن پل کاری ندارد و قضیه هم ختم میشود. در چنین شبی هر کاری میشود کرد.

در این هنگام پهلوی درخت ایستاد و پاهایش را بنرمی بزمین کوفت و دیگر به پل نیندیشید. فرا رسیدن تاریکی همیشه در او یک احساس تنهایی بوجود میآورد و آن شب او خود را چندان تنها میدید که خلائی چون خلاء گرسنگی در او پیدا شده بود. قدیم ها با خواندن دعا این تنهایی را از بین میبرد و اغلب، در هنگامی که از شکار بخانه بازمیگشت، یک دعا را چندین بار تکرار میکرد و این کار او را تسکین میداد. اما از آغاز نهضت تا بحال یکبار هم دعا نخوانده بود. عباداتش را بجا نیاورده بود و اما فکر میکرد که گفتن آنها دور از انصاف و یکرنگی است و دلش نمی خواست که احسان و نوازشی سوای آنچه همه دریافت میکردند طلب کند.

فکر کرد، نه، من تنها هستم. اما همه سربازها و زن های سربازها و همه آنهایی که خانواده یا پدر و مادرشان را از دست داده اند هم تنها هستند. من زن ندارم. خوشحالم که او پیش از نهضت مرد. او اینرا نمی فهمید. بچه ای هم ندارم و هیچ وقت بچه دار نخواهم شد. روزها وقتی کار نمیکنم تنها میشوم اما وقتی هوا تاریک میشود تنهایی عظیمی به سراغم میآید. اما یک چیز دارم که نه بشر و نه خدا میتوانند از من بگیرند و آن این است که برای جمهوری خوب خدمت کرده ام. برای نفعی که همه در آینده در آن سهیم خواهیم بود خیلی زحمت کشیده ام. از روز اول نهضت تا آنجا که میتوانستم زحمت کشیده ام. کاری نکرده ام که از آن شرم داشته باشم.

تنها از آدم کشتن پشیمانم. اما یقین دارم فرصتی خواهد بود آنرا تلافی کنم، چون حتماً برای فراغت یافتن از این جور گناه ها که این همه آدم بگردن دارند راه عادلانه ای پیدا خواهد شد. دلم میخواست درباره آن با انگلیسی صحبت کنم، اما چون جوان است ممکن است نفهمد. قبلاً اسمی از کشتن برد. یا من بودم که گفتم؟ باید خیلی آدم کشته باشد، اما علاقه ای باین کار نشان نمیدهد. همیشه در آنهایی که از کشتن خوششان میآید فسادی هست.

اندیشید، راستی هم باید گناه بزرگی باشد. چون بدون شک این تنها عملی است که حتی اگر، اینطور که من میدانم، لازم باشد حق انجام آنرا نداریم. اما در اسپانیا مثل آب خوردن و بدون اینکه لزومی داشته باشد آدم می کشند و در یک چشم بهم زدن ستمی می کنند که، بعد، هرگز جبران نمیشود. با خود گفت، ایکاش اینقدر باین چیزها فکر نمی کردم. ایکاش توبه ای برای آن وجود میداشت که آدم همین الان آنرا شروع میکرد، چون، در تمام عمرم، تنها عملی که از من سر زده و هر وقت که تنها می شوم بد حالم می کند همین است. همه اعمال دیگر یا بخشوده شده اند، و یا آدم فرصت داشته که آنها را با نیکوکاری یا یک راه پسندیده دیگر جبران کند. اما بنظر من این آدم کشی باید گناه خیلی بزرگی باشد. من می خوام این مسأله را حل کنم. بعدها شاید آدم بتواند چند روزی برای دولت کار کند، یا هرچه از دستش بر می آید بکند تا گناهش شسته شود. فکر کرد، لابد این هم چیزی است که مردم مثل عهد کلیسا می پردازند، و خندید. کلیسا برای گناه خوب مرتب شده بود. از این فکر خوشش آمد و داشت لبخند می زد که رابرت جردن به او رسید. بی سرو صدا آمده بود و پیرمرد او را تا به آنجا نرسیده بود ندیده بود.

رابرت جردن به پشت او زد و آهسته گفت «HoIa Viejo حال پیرمرد چطوره؟»

آنسلمو گفت «خیلی سردشه» فرناندو کمی دورتر، پشت به برف که بشدت میبارید ایستاده بود.

رابرت جردن آهسته گفت «بیا برو به قرارگاه و گرم شو. اینقدر معطل کردن تو در اینجا جنایت بود.»

آنسلمو اشاره کرد «اون روشنایی اوناس.»

- نگهبان کجاس.

- از اینجا نمی بینیش. اونور پیچه.

رابرت جردن گفت «گور پدرشون، تو قرارگاه بهم میگی، بیا بریم.»

آنسلمو گفت «بذار نشونت بدم.»

رابرت جردن گفت «صبح نگاهش می کنم. بگیر یه قلپ از این بزن.»

قمقمه اش را به پیرمرد داد. آنسلمو آنرا بالا برد و نوشید.

گفت «اوه اوه» و دهانش را پاک کرد. «آتیشه.»

رابرت جردن در تاریکی گفت «بیا بریم.»

هوا آنقدر تاریک بود که جز تکه های برف که با باد درانده می شد و سیاهی استوار تنه کاجها چیزی دیده نمی شد. فرنادو کمی بالاتر از آنها ایستاده بود. رابرت جردن با خود گفت، آن سرخ پوست سیگار برگ فروش را نگاه کن. گمانم باید به او هم تعارف کنم.

به او نزدیک شد و گفت «آهای فرنادو. یه قلپ می زنی؟»

فرناندو گفت «نه، متشکرم.»

رابرت جردن با خود گفت، من باید از او تشکر کنم. خوشحالم که سرخ پوستهای سیگار برگ فروش مشروب نمی خورند. زیاد از آن باقی نمانده است. فکر کرد، پسر من از دیدن این پیرمرد خوشحالم. به آنسلمو نگاه کرد و بعد، هنگامی که آغاز بالا رفتن از تپه کردند باز دستی به پشت او زد.

به آنسلمو گفت «پیرمرد از دیدنت خوشحالم. وقتی دلخور میشم از دیدن تو دلگرم میشم. بیا بریم اونجا.»

داشتند زیر برف از تپه بالا می رفتند.

رابرت جردن به آنسلمو گفت «بازگشت به قصر پابلو.» باسپانیایی عالی شد.

آنسلمو گفت «EI paIacio del Miedo ، کاخ ترس.»

آنسلمو گفت «از دیدنت خوشحالم. اما همین الان می خواستم راه بیفتم.»

رابرت جردن با مسرت گفت «اوضاع بالا چطور بود؟»

رابرت جردن گفت «خوبه. همه چیز خوبه.»

از شادی ناگهان و نادری که به فرمانده ای در یک سپاه انقلابی دست می دهد مسرور شده بود؛ شادی پی بردن باینکه حتی یکی از جناحین ایستادگی کرده. اندیشید، گمان می کنم هرگاه هر دو جناح ایستادگی می کرد از حد مقاومت انسان خارج می شد. نمیدانم کی آمادگی تحمل آنرا دارد. اگر یک جناح را، هر جناحی را، دنبال کنی در آخر به یک مرد منتهی می شود. بله، یک مرد. این آن اصل کلی که او می خواست نبود. اما این مرد مرد خوبی بود. یک مرد خوب. با خود گفت، وقتی پیکار آغاز شود تو جناح چپ خواهی بود. بهتر است که هنوز هم آنرا به تو نگویم. فکر کرد، این پیکاری سخت کوچک می شود، اما بی اندازه خوب خواهد شد. خوب، من همیشه می خواستم نبردی را مستقلا رهبری کنم. از آژنکور به بعد همیشه نظری درباره اشتباهات دیگران داشتم باید این یکی را خوب از آب در بیاورم. پیکار کوچکی است اما نمونه خواهد بود. در واقع اگر کاری که در آن موقع باید بکنی همان باشد که الان فکرش را می کنی خیلی عالی خواهد شد.

به آنسلمو گفت «ببین خیلی از دیدنت خوشحالم.»

پیرمرد گفت «من هم از دیدن تو خوشحالم.»

هنگامی که در تاریکی که باد بر پشتشان میزد و درحین صعود آنها از اطرافشان می گذشت از تپه بالا می رفتند آنسلمو احساس تنهایی نمی کرد. از هنگامی که انگلیسی دست به شانه اش زده بود تنهایی را فراموش کرده بود. انگلیسی دلخوش و شاد بود و آنها با هم شوخی می کردند. انگلیسی می گفت که همه چیز روبراه است و نگرانی نداشت. مشروبی که در معده اش بود گرمش کرده بود و پاهایش اکنون که داشتند صعود می کردند رفته رفته گرم می شد.

به انگلیسی گفت «تو جاده زیاد خبری نبود.»

انگلیسی به او گفت «خب. به اونجا که رسیدیم نشونم میدی.»

آنسلمو اکنون خوشحال بود و خرسند بود که در محل دیده بانی مانده بود.

رابرت جردن با خود گفت اگر او به قرارگاه میآمد طوری نمیشد. در تحت این شرایط کار هوشیارانه و صحیحی بود. اما همانطور که به او گفته بودم ماند. این نادرترین اتفاقی است که در اسپانیا روی میدهد. ماندن در طوفان خودش با خیلی چیزها برابر است بی جهت که نیست که آلمانها حمله را طوفان می خوانند.

البته یک جفت دیگر هم هستند که در جای خود می مانند و من می توانم از وجود آنها استفاده کنم. بدون شک می توانم معلوم نیست این فرنادو در جای خود می ماند یا نه. گذشته از هرچیز او بود که همین الان پیشنهاد بیرون آمدن کرد. گمان می کنی او در کولاک می ماند؟ اگر می ماند خوب نبود؟ او هم باندازه کافی یکدنده است. باید از او چیزهایی بپرسم. معلوم نیست سرخ پوست سیگار فروش الان دارد به چه فکر می کند.

رابرت جردن پرسید «فرناندو، به چه فکر می کنی؟»

فرناندو گفت «داشتم فکرشامو می کردم.»

- از غذا خوشت میاد؟

- آره، خیلی.

- دست پخت پیلار چطوره؟

فرناندو جواب داد «متوسطه.»

رابرت جردن با خود گفت، او کولیج ثانی است. اما، میدانی الان به دلم برات شد که او می ماند.

هرسه بسختی در زیر برف از تپه بالا می رفتند.

 

 

بدلیل حفظ حقوق مولف، متن کامل کتاب در این سایت ارائه نمی‌شود.

بخش بعدی متن را می‌توانید در زنگها برای که بصدا در می آیند - قسمت شانزدهم مطالعه نمایید.

برای شرکت در مسابقه و پاسخ به سوالات وارد سایت شوید اگر عضو نیستید ثبت نام کنید


  • منبع: کتاب زنگها برای که بصدا در میآیند انتشارات سکه
  • تاریخ: دوشنبه 23 تیر 1399 - 16:28
  • صفحه: ادبیات
  • بازدید: 1819

یادبان، نکوداشت یاد رفتگان

ارسال نظر

اطلاع رسانی

کافه خوندنی

مقاله بخوانید، جایزه نقدی بگیرید

از اول خرداد 1400

هر هفته 10 جایزه

100 هزار تومانی و 5 جایزه 200 هزار تومانی

هر ماه یک جایزه یک میلیون تومانی

و 2 جایزه 500 هزار تومانی

برای ثبت نام کلیک کنید

اعضا سایت، برای ورود کلیک کنید . . . 

 

اطلاع رسانی

آمار

  • بازدید امروز: 309
  • بازدید دیروز: 3765
  • بازدید کل: 25096134