Loading...
شما از نسخه قدیمی این مرورگر استفاده میکنید. این نسخه دارای مشکلات امنیتی بسیاری است و نمی تواند تمامی ویژگی های این وبسایت و دیگر وبسایت ها را به خوبی نمایش دهد.
جهت دریافت اطلاعات بیشتر در زمینه به روز رسانی مرورگر اینجا کلیک کنید.

زنگها برای که بصدا در می آیند - قسمت چهاردهم

زنگها برای که بصدا در می آیند - قسمت چهاردهم

نوشته ی: ارنست همینگوی
ترجمه ی: دکتر علی سلیمی

آنسلمو در پناه تنه درخت بزرگی کز کرده بود و برف از هر طرف با باد فرود می آمد. سخت به تنه درخت چسبیده بود، دستهایش را بدرون آستینهای نیمتنه اش، هر دست در آستین دیگر، فرو کرده بود و سرش را تا آنجا که امکان داشت در نیمتنه پنهان کرده بود. با خود می گفت، اگر زیاد اینجا بمانم یخ می زنم و فایده ای هم ندارد. انگلیسی به من گفت آنقدر بایستم تا مرخصم کنند، اما آن وقت از این طوفان خبر نداشت. رفت و آمد غیرعادی که در جاده نبوده، ترتیب کار و مقرارت پاسگاه چوب بری آن طرف جاده را که می دانم. حالا دیگر باید به قرارگاه برگردم. هرآدم با شعوری که باشد انتظار خواهد داشت که من به قرارگاه برگردم. فکر کرد، کمی دیگر هم می مانم و بعد به قرارگاه می روم. تقصیر از دستورهاست که آنقدر سفت و سخت هستند. کوچکترین آزادی برای مواقعی که وضع تغییر می کند نمی دهند. پاهایش را بهم مالید، بعد دستهایش را از آستینهایش بیرون آورد، خم شد، و با دستها ساقهای خود را مالید و پاهایش را بهم زد که جریان خون رگهایش برقرار بماند. در پناه درخت که باد نمی آمد سرما کمتر بود اما او ناچار بود هرچه زودتر براه بیفتد.

هم چنانکه کز کرده بود و پاهایش را می مالید صدای اتومبیلی را از جاده شنید. اتومبیل زنجیر بسته بود و یک حلقه زنجیر لق می زد، و هم چنان که او آنرا می پایید، در جاده پوشیده از برف بسوی بالا حرکت می کرد. رنگ سبز و قهوه ای، بصورت لکه های بریده ازهم، داشت؛ شیشه های آنرا آبی کرده بودند که درون آن دیده نشود و تنها نیم دایره ای برای دید سرنشینان آن در میان رنگ آبی بجا گذاشته بودند. یک رولزرویس دو ساله بود که برای استفاده ستاد استتار شده بود اما آنسلمو این را نمی دانست. درون اتومبیل را هم نمی توانست ببیند که سه افسر، پیچیده در شنلهایشان، نشسته بودند. دو نفر از آنها در صندلی عقب و یکی دیگر روی صندلی تاشو نشسته بود. افسری که روی صندلی تاشو نشسته بود، در حین عبور اتومبیل، از شکاف میان رنگ آبی پنجره بیرون را نگاه می کرد اما آنسلمو از این موضوع بی خبر بود. هیچ یک از آندو دیگری را نمی دید.

اتومبیل در میان برف یکراست از پایین او گذشت. آنسلمو راننده سرخ روی آنرا دید که کلاه خودی بسر داشت و صورت و کلاه خودش از شنل پتویی که بتن داشت بیرون بود. در دست سربازی که پهلوی راننده نشسته بود یک مسلسل دستی بود که لوله آنرا بجلو گرفته بود. بعد سواری در بالای جاده ناپدید شد و آنسلمو دست به درون نیمتنه اش برد و از جیب پیراهنش دو برگ کاغذی را که از دفتر رابرت جردن کنده شده بود بیرون آورد و علامتی در پشت طرح یک اتومبیل گذاشت. این دهمین اتومبیلی بود که در طی روز به بالا رفته بود. شش تا هم از بالا آمده بود. هنوز چهار اتومبیل در بالا بود. تعداد اتومبیلهایی که از جاده گذشته بود غیرعادی نبود اما آنسلمو فوردها، فیاتها، اوپلها، رنوها و سیتروئن های ستاد لشگر را که از گردنه ها و کوهها عبور می کردند و رولزرویس ها و لانچیاها و مرسدس ها و ایزوتاهای ستاد کل را از هم تشخیص نمی داد. رابرت جردن باید این مشخصات را قید می کرد و اگر خودش بجای این پیرمرد می بود به اهمیت اتومبیلهایی که به بالا رفته بودند پی می برد. اما او در آنجا نبود و پیرمرد تنها یک علامت برای اتومبیلهایی که به بالای جاده می رفتند گذاشته بود.

اکنون آنسلمو آنقدر احساس سرما می کرد که بهتر دانست از تاریکی به قرارگاه برود. او از راه گم کردن نمی ترسید بلکه فکر می کرد که ماندن بیش از آن بیهوده است و باد هم هر زمان سردتر می شد و از کاهش برف خبری نبود. اما هنگامی که برخاست و پا بزمین کوبید و از لابلاهای تکه های برف سنگین به جاده نظر انداخت به بالای تپه براه نیفتاد بلکه به آن جانب از درخت که محفوظ بود تکیه داد همانجا ماند.

اندیشید، انگلیسی به من گفت که بمانم. همین الان هم ممکن است در راه اینجا باشد و اگر از اینجا بروم ممکن است در جستجوی من خودش را گم کند. سرتاسر این جنگ دچار بی انضباطی و عدم اطاعت از دستورات بوده ایم. من باز هم مدتی منتظر انگلیسی خواهم شد. اما اگر او نیاید با وجود همه دستورات باید بروم چون الان باید گزارش بدهم و در این چند روزه کار زیادی دارم و اینجا ماندن و یخ زدن زیادی است و فایده ای هم ندارد.

در آنسوی جاده از دودکش کارخانه چوب بری دود بیرون می آمد و آنسلمو بوی آنرا که از میان برف بسوی او کشیده می شد احساس می کرد. اندیشید، فاشیستها الان گرم و راحت هستند و فردا شب ما آنها را خواهیم کشت. چیز غریبی است، خوشم نمی آید به آن فکر کنم. از صبح تا حال آنها را تماشا کرده ام. آنها هم آدمهایی مثل ما هستند. مطمئنم که می توانستم به کارخانه بروم و درشان را بزنم و آنها هم از من استقبال می کردند، مگر اینکه دستور داشته باشند که کاغذهای تمام مسافرها را بازرسی کنند. فقط دستورهاست که میان ما جدایی انداخته. آن سربازها فاشیست نیستند. من آنها را فاشیست می خوانم، اما فاشیست نیستند. آنها هم مثل ما فقیر هستند. آنها هرگز به میل خود با ما نمی جنگند. از فکر کشتن خوشم نمی آید.

اینهایی که در این پست هستند اهل گالیتسیا هستند. این را امروز بعد ازظهر از حرفهایشان فهمیدم. نمی توانند آنجا را ترک کنند چون در آنصورت کسانشان کشته خواهند شد. اهالی گالیتسیا یا خیلی هوشیار هستند یا خیلی نفهم و بیرحم. هر دو جورشان را دیده ام. لیستر یک گالیستی است. او هم اهل همان شهری است که فرانکو اهل آن است. این گالیستی ها با دیدن برف در این وقت سال چه فکر میکنند؟ در ولایت آنها از این کوههای بلند وجود ندارد. آنجا همیشه باران می آید و پیوسته سر سبز است.

نوری از پنجره کارخانه چوب بری نمایان شد و آنسلمو لرزید و با خود گفت، خدا لعنتت کند انگلیسی! گالیستی ها گرم هستند و در یکی از ساختمانهای ولایت ما نشسته اند و من دارم در پشت یک درخت از سرما یخ میزنم و ما مثل حیوانات در یک سوراخ، میان سنگهای کوه، زندگی میکنیم. فکر کرد، اما فردا حیوانها از سوراخشان در می آیند و اینها که الان اینقدر راحت هستند گرم گرم لای پتوهایشان می میرند.

اندیشید، مثل آنهایی که در شب حمله ما به اترو مردند. دوست نداشت که ماجرای اترو را بیاد بیاورد.

آن شب، در اترو، او برای اولین بار آدم کشته بود و حالا آرزو می کرد که در جریان از میان برداشتن این پاسگاه ها مجبور به کشتن کسی نشود. در اترو بود که آنسلمو پتو را روی سرنگهبان انداخت و پابلو او را چاقو زد و نگهبان با اینکه در زیر پتو گرفتار بود پای آنسلمو را گرفت و نگهداشت و از درون پتو داد و فریاد کرد و آنسلمو، ناچار، دست به درون پتو برد و آنقدر او را با کارد زد تا پایش را رها کرد و بی حرکت ماند. آنسلمو زانویش را روی گلوی نگهبان گذاشته بود که صدایش در نیاید و داشت با کارد توی آن بقچه می زد که پابلو نارنجک را از پنجره بدرون اطاقی که همه افراد پاسگاه خوابیده بودند انداخت. وقتی برق نارنجک نمایان شد انگار تمام دنیا جلوی چشمهایش برنگ سرخ و زرد ترکید و تا آنوقت پابلو دو نارنجک دیگر هم انداخته بود. پابلو ضامن نارنجکها را کشیده بود و آنها را بسرعت از پنجره بدرون انداخته بود و آنهایی که در بستر نمرده بودند، وقتی از بستر برمی خاستند، در انفجار دوم مردند. این در روزهای اقتدار پابلو بود، زمانی که مانند تاتارها کشور را زیر تازیانه کشیده بود و هیچیک از پاسگاه های فاشیستها هنگام شب در امان نبودند.

آنسلمو با خود گفت، و حالا مثل یک گراز اخته فاتحه اش خوانده شده، مثل یک گراز. که وقتی کار اخته کردنش تمام شد و جیغ و دادش خوابید و تخم ها را بدور انداختی، می رود، چون دیگر گراز نیست، و بو میکشد و زیر و رو کنان آنرا پیدا کند و می خورد. لبخندی زد و با خود گفت، نه، باین بدی هم نیست. حتی درباره بدی پابلو هم می شود مبالغه کرد. اما او خیلی زشت شده، خیلی عوض شده.

فکر کرد. هوا خیلی سرد است. خدا کند این انگلیسی بیاید و خدا کند مجبور نشوم در کار پاسگاه ها آدم بکشم. این چهار گالیستی و سرجوخه شان بدرد آنهایی میخورند که از کشتن خوششان می آید. انگلیسی این را گفت. اگر وظیفه داشته باشم این کار را میکنم اما انگلیسی گفت که من با او سر پل خواهم بود و این کار به دیگران واگذار خواهد شد. سر پل زد و خوردی در خواهد گرفت، و در صورتی که تاب تحمل زد و خورد را داشته باشم، هر کاری را که در این جنگ از دست یک پیرمرد برمیآید انجام خواهم داد. اما خدا کند حالا انگلیسی سر برسد که من سردم است و از دیدن نور این کارخانه بیشتر سردم می شود چون می دانم که گالیستی ها در آنجا گرم هستند. ایکاش باز در خانه خودم بودم و ایکاش جنگ به آخر رسیده بود. فکر کرد. تو حالا خانه ای نداری. باید در این جنگ پیروز شویم تا بتوانی قدم در خانه ات بگذاری.

در داخل کارخانه چوب بری یکی از سربازها روی تخت خود نشسته بود و نیز گرم چرب کردن چکمه هایش بود. یک سرباز دیگر روی تختش خوابیده بود. سومی مشغول پخت و پز بود و سرجوخه داشت روزنامه ای میخواند. کلاه خودهایشان از میخ هایی که به دیوار کوبیده شده بود آویزان بود و تفنگها یشان به دیوار تخته ای تکیه داشت.

سربازی که روی تخت نشسته بود گفت «این دیگه چه جور ولایتیه نزدیک ماه ژوئن داره برف میاد.»

سربازی که مشغول پخت و پز بود گفت «تو ماه مه هستیم. هنوز ماه مه بسر نرسیده.»

سربازی که روی تخت نشسته بود با سماجت گفت «این چه جور ولایتیه که تو مه برف میاد؟»

سرجوخه گفت «تو این کوهستان برف باریدن تو ماه مه چیز تازه ای نیست. تو مادرید در ماه مه بیشتر از این آمد.»

سربازی که غذا می پخت گفت «اینطور نبود. تازه همین ماه گذشته که میگی برج آوریل بود.»

سرجوخه گفت «هرکس بتو و برجهات گوش بده دیوونه میشه. دست از این برج بازیهات وردار.»

سربازی که مشغول پخت و پز بود گفت «هر کی کنار دریا تو صحرا زندگی میکنه میدونه که برج بحساب میاد نه ماه. مثلاً حالا تازه اول برج مه است، با وجود این به ماه ژوئن کم مانده است.»

سرجوخه گفت «پس چرا از فصلها درست عقب نمی افتیم. من از این حسابها سر درد میگیرم.»

سربازی که سرگرم پخت و پز بود گفت «تو شهری هستی. تو اهل لوگو هستی. تو از دریا و صحرا چه خبر داری؟»

- آدم تو شهر خیلی بیشتر از اون که شما بیسوادها تو دریا یا صحراتون یاد میگیرین چیز یاد می گیره.

سربازی که سرگرم پخت و پز بود گفت «تو این ماه اولین دسته های بزرگ ساردین میان. تو این ماه قایقهای ماهیگیری مجهز میشن و ماهی خالدار میره به شمال.»

سرجوخه پرسید «تو که اهل نویا هستی چرا وارد نیروی دریایی نشدی؟»

- برای اینکه اسممو از نگریرا نوشتن، اونجا متولد شده م، نه از نویا. از نگریرا هم که بالای رودخونه تامبره برای ارتش سرباز میگیرن.

سرجوخه گفت «بد شانسی آورده ی.»

سربازی که روی تخت نشسته بود گفت «نه خیال کنی که نیروی دریایی بی خطره. اونجا حتی اگه احتمال زد و خورد هم نباشه تو زمستون ساحل خطرناکیه.»

سرجوخه گفت «هیچی بدتر از زمینی نیست.»

سربازی که سرگرم پخت و پز بود گفت «نا سلامتی تو سرجوخه ای. این چه حرفاییه که میزنی؟»

سرجوخه گفت «نه. خطر شو میگم. مقصودم از زیر بمباران موندن و حمله و زندگی در پشت سنگره.»

سربازی که روی تخت نشسته بود گفت «اینجا از این خبرا کمه.»

سرجوخه گفت «خدا را شکر. اما از کجا معلوم که کی  دوباره دوچارش میشیم؟ یقیناً همیشه هم باین راحتی نگرمون نمیدارن!»

- میگی تا کی در این مأموریت میمونیم؟

سرجوخه گفت «نمیدونم. اما دلم میخواد تا آخر جنگ مأموریتمون این باشه.»

سربازی که مشغول پخت و پز بود گفت «شش ساعت برای کشیک زوده.»

سرجوخه گفت «تا این طوفان هست کشیک سه ساعته میشه. قرارش اینه.»

سربازی که روی تخت نشسته بود پرسید «این ماشینهای ستاد برای چی آمده بودن. از قیافه این ماشینها خوشم نیومد.»

سرجوخه گفت «من هم همینطور. همه این چیزها نحسه.»

سربازی که غذا می پخت گفت «طیاره ها. طیاره ها هم بد شگونن.»

سرجوخه گفت «اما نیروی هوایی پر هیبتی داریم. نیروی هوایی سرخها مثل ما نیست. اون طیاره هایی که امروز صبح آمدن هرکسی را شاد میکنن.»

سربازی که روی تخت نشسته بود گفت «من طیاره های سرخها را، وقتی که خطرناک بودن، دیده م. اون بمب افکنهای دو موتوره شونو که خوف تو دل آدم مینداخت دیده م.»

سرجوخه گفت «درسته. اما به هیبت طیاره های ما نیستن. نیروی هوایی ما رو دست نداره.»

آنها، هنگامی که آنسلمو در برف چشم براه نشسته بود و چشم بجاده و روشنایی پنجره کارخانه چوب بری داشت، این گونه گفتگو میکردند.

 

 

بدلیل حفظ حقوق مولف، متن کامل کتاب در این سایت ارائه نمی‌شود.

بخش بعدی متن را می‌توانید در زنگها برای که بصدا در می آیند - قسمت پانزدهم مطالعه نمایید.

برای شرکت در مسابقه و پاسخ به سوالات وارد سایت شوید اگر عضو نیستید ثبت نام کنید


  • منبع: کتاب زنگها برای که بصدا در میآیند انتشارات سکه
  • تاریخ: یکشنبه 22 تیر 1399 - 09:47
  • صفحه: ادبیات
  • بازدید: 1877

یادبان، نکوداشت یاد رفتگان

ارسال نظر

اطلاع رسانی

کافه خوندنی

مقاله بخوانید، جایزه نقدی بگیرید

از اول خرداد 1400

هر هفته 10 جایزه

100 هزار تومانی و 5 جایزه 200 هزار تومانی

هر ماه یک جایزه یک میلیون تومانی

و 2 جایزه 500 هزار تومانی

برای ثبت نام کلیک کنید

اعضا سایت، برای ورود کلیک کنید . . . 

 

اطلاع رسانی

آمار

  • بازدید امروز: 188
  • بازدید دیروز: 1605
  • بازدید کل: 23112994