اونوقت یک نفر با خرمن کوب محکم به سر مسته زد و اون از عقب افتاد و همین طور که روی زمین دراز می کشید به مردی که زده بودش نگاه کرد و بعد چشماشو بست و دستاشو رو سینه ش روی هم گذاشت. و پهلوی دن آناستازیو دراز کشید، طوری که انگار خوابیده بود. اون مرد دیگه نزدش و مسته اونجا ماند و هنوز آنجا بود که دن آناستازیو را برداشتن و با بقیه تو گاری گذاشتن و پای پرتگاه بردنشون و غروب اون روز، بعد از اینکه تالار شهرداری رو تمیز کردن، از اونجا پرتشون کردن. برای اهالی شهر بهتر بود که بیست سی تا از مستها را، مخصوصاً از اونا که دستمال سرخ و سیاه داشتن، پایین مینداختن، و اگه انقلاب دیگه بشه من عقیده دارم که در اول کار باید آنها را نابود کرد. اونوقت اینو نمیدونستیم، اما روزای بعد ملتفت شدیم.
اون شب نمیدونستیم چی میخواد بشه. بعد از کشتار توی تالار دیگه کشت و کشتاری نشد، اما ما نمیتونستیم در اون شب اجتماعی تشکیل بدیم، چون عده زیادی مست بودن و بر قرار کردن نظم غیرممکن بود. این بود که اجتماع را تا روز دیگه عقب انداختیم.
اون شب من با پابلو خوابیدم. Guapa، من نباید اینا رو به تو بگم، اما از طرف دیگه خوبه تو همه چیز را بدونی. دست کم اینایی که من بهت میگم راسته. انگلیسی اینو گوش کن. خیلی جالبه.
دلم برات بگه، اون شب ما شام خوردیم و این خیلی عجیب بود. مثل این که پشت سر یه طوفان یا سیل یا جنگ بود و همه خسته بودن و هیچ کس زیاد حرف نمی زد خودم احساس کسالت می کردم و سراپا شرمنده بودم و یه حس خطا کاری داشتم و خیلی دلتنگ بودم و دلم مثل امروز صبح بعد از آمدن طیاره ها شور می زد. و البته سر روز نگذشت که بدبختی به سراغمان آمد.
پابلو، وقتی غذا می خوردیم، حرفی نزد.
آخر سر، با دهن پر از کباب بزغاله پرسید «پیلار خوشت آمد؟» داشتم تو کاروانسرایی که محل حرکت اتوبوسها بود غذا می خوردیم. اطاق پر از جمعیت بود و مردم آواز می خوندن و غذا آوردن مشکل بود.
من گفتم «نه، غیر دن فاوستینو از بقیه خوشم نیامد.»
اون گفت «من خوشم آمد.»
پرسیدم «از همه ش؟»
گفت «از همه ش.» و با چاقو یه تکه نون بزرگ را برای خودش برید و با اون شروع به پاک کردن روغنا شد. «از همه ش، غیر از کشیش.»
پرسیدم «خوشت نیامد که با کشیش اون معامله را کرده ن؟» چون میدونستم اون از کشیشها حتی بیشتر از فاشیستها بدش میاد.
پابلو با حالتی غمگین گفت «اون پاک پکرم کرد.»
آواز خونا آنقدر زیاد بودن که ما تقریباً ناچار بودیم داد بزنیم تا صدای همدیگه را بشنفیم.
- چرا؟
پابلو گفت «با بد وضعی مرد. هیچ وقار نداشت.»
من گفتم «چطور میخوای اون جمعیت دنبالش بیفته و وقاری براش بمونه؟ بنظر من تا اون موقع همیشه وقار داشت. همه وقاری که یک نفر میتونه داشته باشه.»
پابلو گفت «آره اما دم آخری ترسیده بود.»
من گفتم «کی بود که نترسه؟ دیدی با چی دنبالش می کردن؟»
پابلو گفت «البته که دیدم. اما با بد وضعی مرد.»
من گفتم «این جور موقع ها هر کسی باشه بد می میره. جواب های هویه. هر عملی که تو تالار شهرداری شد وحشیانه بود.»
پابلو گفت «آره. ترتیبی در کار نبود. اما کشیش. اون باید سرمشق دیگران باشه.»
- فکر می کردم تو از کشیشها بدت میاد.
پابلو گفت «آره.» و یه تکه دیگه نان برید. «اما یه کشیش اسپانیایی. کشیش اسپانیایی باید خیلی خوب بمیره.»
گفتم «بنظرم اون خیلی هم خوب مرد. چون از همه مراسم محروم شد.»
پابلو گفت «نه. اون همه خیالاتمو باطل کرد. از صبح همه ش منتظر مرگ کشیش بودم. فکر کرده بودم که اون آخرین نفریه که وارد صف میشه. با چه فکرایی منتظرش بودم. توقع داشتم یه چیز عالی ببینم. هیچ وقت مردن یه کشیشو ندیده بودم.»
من با طعنه گفتم «وقت هست. تازه امروز نهضت شروع شده.»
اون گفت «نه، دیگه از شوق افتاده م.»
گفتم «بنظرم میخوای ایمانتو از دست بدی.»
گفت «تو نمی فهمی پیلار. او کشیش اسپانیایی بود.»
بهش گفتم «اسپانیایی ها چه مردمی هستن. و چه غروری دارن، آی، آی انگلیسی چه مردمی.»
رابرت جردن گفت «باید راه بیفتیم.»
به خورشید نگاه کرد. «نزدیک ظهره.»
پیلار گفت «آره. الان میریم. اما بذار از پابلو برات بگم. اون شب به من گفت پیلار، امشب کاری نمی کنیم.»
من بهش گفتم «خیله خب. بهتره.»
- فکر می کنم بعد از کشتن اون همه لطفی نداشته باشه.
بهش گفتم «Que va چه آدم مقدسی. خیال کرده ی بعد از این همه سال که با گاو بازا گذروندم هنوز نمی دونم بعد از مسابقه چطور میشن؟»
از من پرسید «پیلار، راست میگی؟»
بهش گفتم «کی بتو دورغ گفته م؟»
- درسته، پیلار من امشب مرد از بین رفته ای هستم. سرزنشم نمی کنی؟
بهش گفتم «نه، hombre اما پابلو، هر روز آدم نکش.»
اون شب مثل یه بچه شیر خوره خوابید و من سپیده دم بیدارش کردم اما خودم اون شب خوابم نبرد و بلند شدم و رو یه صندلی نشستم و از پنجره بیرونو نگاه کردم تو مهتاب همه جا را می دیدم، جایی که صفها بودن و اونسر میدون، درختها را که تو مهتاب برق می زدن و سیاهی سایه هاشونو و نیمکت ها را که اونا هم تو مهتاب می درخشیدن و بطریهای پخش و پلا را که برق می زدن، و اونور لبه پرتگاه را که همه شونو از اونجا پرت کرده بودن. جز شرشر چشمه صدایی نمی آمد و من اونجا نشستم و با خودم فکر کردم که بد جوری شروع کردیم.
پنجره باز بود و از بالای میدون، از مهمانخانه صدای گریه زنی را می شنیدم. به ایوان رفتم و پا برهنه روی آهنها ایستادم. مهتاب به نمای همه خانه های میدون می تابید صدای گریه از ایوان منزل دن گیرمو می آمد. زنش بود که تو ایوان زانو زده بود و گریه می کرد.
اونوقت برگشتم به اطاق و نشستم. دلم نمی خواست فکر کنم، چون اون روز بدترین روز زندگیم بود تا یک روز دیگه.
ماریا پرسید «اون روز چه روزی بود؟»
- سه روز بعد فاشیستها شهر و گرفتن. من بهت گفتم نباید گوش بدی. ببین. من نمی خواستم تو اینها را گوش کنی. حالا خوابای بد می بینی.
ماریا گفت «نه. اما دیگه نمیخوام بشنوم.»
رابرت جردن گفت «دلم میخواد یه وقتی اونو برام تعریف کنی.»
ماریا با لحن ترحم انگیزی گفت «من نمیخوام اونو بشنوم. پیلار خواهش می کنم اگه من اونجا باشم نگو، چون با اینکه دلم نمیخواد می شنوم.»
لبهایش داشت جمع می شد رابرت جردن اندیشید که او می خواهد گریه کند.
- خواهش می کنم پیلار. نگو.
پیلار گفت «ناراحت نشو. گیس بریده کوچولو. ناراحت نشو. اما یه وقتی به انگلیسی میگم.»
ماریا گفت «اما من میخوام هرجایی که اون میره پهلوش باشم. اوه پیلار. اصلاً نگو.»
- وقتی تو مشغول کار باشی میگم.
ماریا گفت «نه. نه خواهش می کنم. اصلاً حرفشو نزنیم.»
- حقشه که بگم، چون کارهایی را که خودمون کردیم گفتیم. اما تو اصلاً نخواهی شنید.
ماریا گفت «مگه چیزایی خوب ندارین که ازشون صحبت کنین؟ مگه مجبوریم همیشه از چیزای وحشتناک صحبت کنیم؟»
پیلار گفت «امروز بعد ازظهر تو و انگلیسی میتونین، دوتایی، صحبتهایی که دلتون میخواد بکنین.»
ماریا گفت «پس خدا کنه بعد ازظهر شه. خدا کنه بعد ازظهر پرواز کنه بیاد.»
پیلار به او گفت «میرسه. پرواز میکنه و میاد و همونطور هم میره و فردا هم می پره.»
ماریا گفت «امروز بعد ازظهر. امروز بعد ازظهر. خدا کنه بعد ازظهر شه.»
بدلیل حفظ حقوق مولف، متن کامل کتاب در این سایت ارائه نمیشود.
بخش بعدی متن را میتوانید در زنگها برای که بصدا در می آیند - قسمت چهاردهم مطالعه نمایید.