Loading...
شما از نسخه قدیمی این مرورگر استفاده میکنید. این نسخه دارای مشکلات امنیتی بسیاری است و نمی تواند تمامی ویژگی های این وبسایت و دیگر وبسایت ها را به خوبی نمایش دهد.
جهت دریافت اطلاعات بیشتر در زمینه به روز رسانی مرورگر اینجا کلیک کنید.

زنگها برای که بصدا در می آیند - قسمت دوازدهم

زنگها برای که بصدا در می آیند - قسمت دوازدهم

نوشته ی: ارنست همینگوی
ترجمه ی: دکتر علی سلیمی

در حالی که عده زیادی منو هول می دادن من هم صندلی را طرف دیوار کشیدم. اونا از پشت منو هول می دادن و من هم صندلی را جلوم زور می دادم. روی صندلی ایستادم و صورتمو به میله های پنجره چسبوندم و از میله ها گرفتم یه مرد هم بالای صندلی آمد و از دور دستهای من میله را گرفت.

بهش گفتم «صندلی میشکنه.»

اون گفت «بشکنه، چطور میشه؟ نگاشون کن. نگاشون کن چه دعا میخونن.»

نفسش روی گردنم بوی نفس جمعیتو می داد. مثل قی روی سنگفرش و بوی مستی ترش بود و اونوقت اون سرشو از روی شونه من دراز کرد و دهنشو جلوی میله ها گذاشت و داد زد «وا کنین! وا کنین!» و انگار تمام جمعیت مثل بختک که تو خواب روی آدم میفته، پشتم سوار شده بود.

حالا جمعیت تنگ به در فشرده شده بود بطوریکه اونایی که جلو بودن از فشار بقیه داشتن له می شدن و یه مست نکره که یه لباده سیاه تنش بود و یه دستمال سرخ و سیاه دور گردنش بسته بود دوید و خودشو روی جمعیت که داشتن زور می دادن پرت کرد و بعد بلند شد و عقب رفت و دوباره دوید جلو و خودشو انداخت پشت اونایی که داشتن زور می دادن و داد زد «زنده باد خودم و آنارشی.»

همین طور که داشتم تماشا می کردم دیدم این مرد پشت به جمعیت کرد و رفت رو زمین نشست و از یه بطری چند قلپ خورد بعد، همین طور که روی زمین نشسته بود، چشمش به دن آناستازیو افتاد که هنوز از رو روی سنگفرش افتاده بود، اما حالا خیلی لگد مال شده بود، و بلند شد و رفت طرف دن آناستازیو و دولا شد و از مشروب تو بطری روی سر و لباسای دن آستازیو ریخت و بعد از جیبش یه قوطی کبریت درآورد و چند تا کبریت روشن کرد که با دن آناستازیو آتش درست کنه. اما در این موقع باد سختی آمد و کبریت ها رو خاموش کرد و کمی بعد مست نکره پهلوی دن آناستازیو نشست و شروع کرد به مشروب خوردن و سر تکان دادن، و هر چند یک بار دولا می شد و به شونه هیکل بیجان دن آناستازیو می زد.

در تمام این مدت جمعیت فریاد می زد که درو باز کنن و مردی که با من رو صندلی ایستاده بود میله های پنجره را سفت گرفته بود و آنقدر بغل گوشم داد می زد درو باز کنن که گوشم را کر کرد، و نفس گندش رو صورتم بود و چشم از مستی که می خواست دن آناستازیو را آتش بزنه برداشتم و دوباره تو تالار رو نگاه کردم، توی تالار مثل پیش بود.

هنوز همونطور داشتن دعا میخوندن؛ همه مردا زانو زده بودن و پیراهناشون باز بود؛ بعضی ها سرشونو پایین انداخته بودن و بقیه سرشونو بالا گرفته بودن و به کشیش و صلیبی که دست کشیش بود نگاه می کردن و کشیش تند و تند سخت دعا می خوند و از روی سر اونا بیرونو نگاه می کرد، و پشت اونا پابلو که حالا سیگارش روشن بود، روی میز نشسته بود و پاهاشو تاب می داد و تفنگش به پشتش آویزان بود و داشت با کلید بازی می کرد.

دیدم که پابلو از روی میز خم شده و باز چیزی به کشیش میگه و داد و بیداد مردم نگذاشت بشنفم.

«چی میگه.» کشیش جوابشو نداد و دنبال دعا خوندنشو گرفت. اونوقت یک نفر از نیم دایره دعا خونا بلند شد و دیدم که میخواد بیاد بیرون. دن خوزه کاسترو بود که همه دن په په صداش می کردن و از اون فاشیستای سفت و سخت بود کارش خرید و فروش اسب بود. حالا ایستاده بود و با اینکه صورتشو نتراشیده بود، تر و تمیز نشون می داد و کت پیژامه ش تنش بود که دامنشو تو شلوار راه راه خاکستریش کرده بود. صلیب را بوسید و کشیش دعاش کرد و اون ایستاد و پابلو را نگاه کرد و با سر به در اشاره کرد.

پابلو سرشو تکان داد و دنبال سیگار کشیدنشو گرفت. دیدم که دن په په چیزی به پابلو گفت اما نشنیدم. پابلو جواب نداد؛ فقط سرشو تکان داد و به در اشاره کرد. اونوقت دیدم دن په په به در خیره شد و فهمیدم که نمیدونسته که در بسته بوده. پابلو کلیدو بهش نشون داد و اون یک دقیقه ایستاد و به کلید، نگاه کرد و بعد برگشت و رفت دوباره زانو زد. دیدم کشیش پابلو را نگاه میکنه و پابلو بهش لبخند زد و کلیدو بهش نشون داد. کشیش مثل اینکه تازه فهمیده بود در قفله و انگار خواست سرشو تکون بده، اما فقط سرشو خم کرد و به دعا خوندنش برگشت.

نمیدونم اونا چطور ملتفت قفل بودن در نشده بودن. شاید خیلی غرق دعا خوندن و فکراشون بودن؛ اما حالا حتماً فهمیده بودن و از علت داد و بیداد سردرآورده بودن حتماً می دونستن که همه چیز عوض شده. با این همه همونطور مثل پیش ماندن.

حالا دیگه آنقدر داد و فریاد بلند شده بود که نمیشد چیزی بشنفی و مستی که با من روی صندلی ایستاده بود دستاشو رو میله ها تکان داد و آنقدر داد زد، «وا کنین! وا کنین!» تا صداش گرفت.

دیدم که پابلو باز یه حرفی به کشیش زد و کشیش جوابشو نداد. اونوقت دیدم پابلو تفنگشو برداشت و بطرف کشیش رفت و با اون یواش به شونه کشیش زد. کشیش اعتنایی بهش نکرد و دیدم پابلو سرشو تکان میده. بعد از عقب با کواتروددس با نگهبانای دیگه صحبت کرد و اونا همگی بلند شدن و اون سر اطاق رفتن و با تفنگاشون اونجا ایستادن.

دیدم پابلو یه چیزی به کواتروددس گفت و اون دو میز و چند نیمکت رو برگردوند و نگهبانا با تفنگاشون پشت اونا ایستادن. یه سنگر فوری تو گوشه اطاق درست شده بود. پابلو دولا شد و با تفنگ یواش به شونه کشیش زد، کشیش هم اعتنایی بهش نکرد، اما دیدم دن په په، در حالی که بقیه به پابلو اعتنایی نمی کردن و مشغول دعا خوندنشون بودن، داره پابلو را تماشا میکنه. پابلو سرشو تکان داد و وقتی دید دن په په نگاش میکنه به دن په په هم سری تکان داد و کلیدو بالا گرفت و بهش نشون داد. دن په په فهمید و سرشو پایین انداخت و شروع کرد به تند تند دعا خوندن.

پابلو خودشو از میز پایین انداخت و میزو دور زد و رفت جلوی صندلی بزرگ شهردار که روی سکوی پشت میز شورا بود. روی صندلی نشست و یه سیگار برای خودش پیچید و در همه این مدت فاشیستها را که با کشیش مشغول دعا خوندن بودن می پایید. صورتش هیچ حالتی نداشت. کلید جلوش روی میز بود. یه کلید آهنی بود که از یه پا بزرگتر بود. اونوقت پابلو یه چیزی به نگهبانا گفت که شنیدم و یه نگهبان بطرف در رفت. حالا می دیدم که هموشون دارن تندتر از همیشه دعا می خونن و فهمیدم که هموشون خبردار شدن.

پابلو یه چیزی به کشیش گفت اما کشیش جواب نداد. اونوقت پابلو خم شد و کلیدو برداشت و به طرف نگهبان دم در انداخت و نگهبان کلیدو گرفت و پابلو بهش لبخند زد. اونوقت نگهبان کلیدو تو قفل در کرد و چرخاند و درو بطرف خودش کشید و هم چین که جمعیت هجوم آورد تو پشت در قایم شد.

دیدم مردم ریختن تو و در همین موقع مستی که با من رو صندلی بود شروع کرد به داد زدن «هی! هی! هی!» و سرشو بزور جلو آورد، بطوریکه من دیگه چیزی نمی دیدم، و داد زد. «بکشینشون!» و با هر دو دستش منو کنار زد و من دیگه هیچی نمی دیدم.

من با آرنجم به شکمش زدم و گفتم، «مست، صندلی مال کیه، هان؟ بذار ببینم.»

اما اون همونطور دستاشو به میله ها تکان می داد و داد می زد، «بکشینشون! بکوبینشون! بکوبینشون! جانمی، بکوبینشون! بکشینشون!»

من با آرنجم محکم زدمش و گفتم زدمش و گفتم «Cabron! مست! بذار ببینم.»

اونوقت اون هر دو دستشو رو سرم گذاشت که منو زور بده پایین و بهتر ببینه و تمام سنگینشو رو سر من انداخت و فریاد شو از سرگرفت «بکوبینشون! جانمی، بکوبینشون!»

من گفتم «خودتو بکوبن.» و محکم زدم به جاییش که دردش بیاد و دردش آمد و دستاشو از روی سرم انداخت و خودشو چسبید و گفت «No hay derecho! Mujer. زن، تو حق نداری این کار و بکنی»؛ و در این موقع من از میون میله ها نگاه کردم و دیدم تالار پر از مردایی شده که چوبدستاشونو تکان میدن و با خرمن کوباشون می زنن. پاروهای سفید را که حالا سرخ شده بود و دنده هاشون شکسته بود به مردم فرو می کردن و می زدن و فشار می دادن و بطرفشون پرت می کردن. تمام تالار این وضع را داشت و پابلو رو صندلی بزرگ نشسته بود و تفنگشو روی زانوهاش گذاشته بود و داشت تماشا می کرد و اونا فریاذ می کشیدن و چوب می زدن و پارو به بدنشون فرو می کردن و فاشیستا مثل اسیابی که گرفتار آتش شده باشن جیغ می کشیدن. کشیشو دیدم که دامنش جمع شده و داره چهار دست و پا از روی یه نیمکت می گذره و اونایی که دنبالش با داسکاله و داس میزننش و بعد یکی عباشو گرفت و یه جیغ و پشت سرش یه جیغ دیگه بلند شد و دیدم دو مرد دارن با داسکله به پشتش می زنن و سومی دامن عباشو گرفته و دستای کشیش بالاس و پشتی یه صندلی رو چسبیده و اونوقت صندلیی که روش ایستاده بودم شکست و مسته و من رو پیاده رو که بوی شراب و قی می داد افتادیم و مسته انگشتشو برای من تکان می داد و می گفت «نزدیک بود ناقصم کنی». و مردم از رومون رد می شدن که به تالار شهرداری برسن و من فقط پاهای مردمو می دیدم که از درگاه تو میرن و مسته روبروی من نشسته بود و جاییشو که زده بودم گرفته بود.

این ختم فاشیست کشی تو شهر ما بود و من خوشحال بودم که بیشتر از اون چیزی ندیدم. اما اگه مسته نبود همه شونو دیده بودم. از این بابت او خدمتی به من کرد. چون تو تالار وضعی بود که آدم از دیدنش پشیمان می شد.

اما اون مست دیگه از این یکی هم عجیب تر بود. بعد از اینکه صندلی شکست ما بلند شدیم، و هنوز تالار از مردم پر بود مستی را که تو میدون بود و دستمال سرخ و سیاه داشت دیدم که باز یه چیزی روی دن آناستازیو می ریزه سرشو از اینور به اونور تکان می داد و نشستن براش خیلی مشکل بود، اما داشت یه چیزی می ریخت و کبریت می زد و باز می ریخت و کبریت می زد. رفتم پیشش و گفتم «بی حیا، چکار داری می کنی؟»

اون گفت «Nada mujer nada راحتم بذار.»

و شاید هم چون من اونجا ایستاده بودم و پاهام جلوی باد و گرفته بود کبریت گرفت و یه شعله آبی از شونه کت دن آناستازیو بلند شد و پشت گردنش گرفت و مسته سرشو بلند کرد و با صدای بلند داد زد «دارن مرده می سوزونن! دارن مرده می سوزونن!»

یکی گفت «کی؟»

یکی دیگه داد «کجا؟»

مسته فریاد زد «همین جا. همین جا!»

 

 

بدلیل حفظ حقوق مولف، متن کامل کتاب در این سایت ارائه نمی‌شود.

بخش بعدی متن را می‌توانید در زنگها برای که بصدا در می آیند - قسمت سیزدهم مطالعه نمایید.

برای شرکت در مسابقه و پاسخ به سوالات وارد سایت شوید اگر عضو نیستید ثبت نام کنید


  • منبع: کتاب زنگها برای که بصدا در میآیند انتشارات سکه
  • تاریخ: شنبه 21 تیر 1399 - 09:29
  • صفحه: ادبیات
  • بازدید: 2141

یادبان، نکوداشت یاد رفتگان

ارسال نظر

اطلاع رسانی

کافه خوندنی

مقاله بخوانید، جایزه نقدی بگیرید

از اول خرداد 1400

هر هفته 10 جایزه

100 هزار تومانی و 5 جایزه 200 هزار تومانی

هر ماه یک جایزه یک میلیون تومانی

و 2 جایزه 500 هزار تومانی

برای ثبت نام کلیک کنید

اعضا سایت، برای ورود کلیک کنید . . . 

 

اطلاع رسانی

آمار

  • بازدید امروز: 1168
  • بازدید دیروز: 3840
  • بازدید کل: 23112369