Loading...
شما از نسخه قدیمی این مرورگر استفاده میکنید. این نسخه دارای مشکلات امنیتی بسیاری است و نمی تواند تمامی ویژگی های این وبسایت و دیگر وبسایت ها را به خوبی نمایش دهد.
جهت دریافت اطلاعات بیشتر در زمینه به روز رسانی مرورگر اینجا کلیک کنید.

زنگها برای که بصدا در می آیند - قسمت یازدهم

زنگها برای که بصدا در می آیند - قسمت یازدهم

نوشته ی: ارنست همینگوی
ترجمه ی: دکتر علی سلیمی

شوخیشون با دن فاستنیو انقدر گرفته بود که حالا متوجه نبودن دن گیرمو یه آدم دیگه س و اگه قرار باشه که دن گیرمو را بکشن باید بسرعت و محترمانه بکشن.

یکی دیگه داد زد «دن گیرمو بفرستیم خونه عینکتو بیارن؟»

خونه دن گیرمو خونه نبود، چون پول زیادی نداشت. یه دکان ابزار چوبی داشت و فقط برای این فاشیست شده بود که متشخص باشد و دلشو خوش کنه که باید برای کم کار کنه. علت دیگر فاشیست شدنش هم دین داری زنش بود و چون اونو دوست داشت خودش هم متدین شده بود. دن گیرمو تو یه آپارتمان که سه خونه پایین تر از میدون بود می نشست و وقتی اونجا ایستاده بود و با چشمهای نزدیک بینش صفها را نگاه می کرد، صف دو رجه ای که میدونست باید میونش بره، یه زن از ایوان آپارتمانی که زندگی می کرد شروع به جیغ زدن کرد. از روی ایوان دن گیرمو را می دید. زنش بود.

داد می زد «گیرمو. گیرمو. صبرکن منم باهات بیام.»

دن گیرمو سرشو به اون طرفی که صدا می آمد گرداند. نمیتونست اونو ببینه. خواست یه چیزی بگه اما نتونست. اونوقت دستشو به طرفی که صدای زن از اونجا آمده بود تکان داد و میون صفها رفت.

زنش داد می زد «گیرمو! گیرمو! آخ، گیرمو!» و نرده ایوانو گرفته بود و خودشو به عقب و جلو تکان می داد و می گفت «گیرمو!»

دن گیرمو دوباره بطرف صدا دست تکان داد و سرشو بالا گرفت و میون صف راه افتاد اگه رنگ رخسارش نبود نمیشد بگی چی حس میکنه.

اونوقت تو صفها، یه مست تقلید زنشو درآورد و با صدای نازک و شکسته جیغ کشید «گیرمو!» و دن گیرمو کورکورانه و در حالی که اشک چشماش روی صورتش سرازیر بود بطرف مرد یورش برد و اون مرد با خرمن کوبش محکم زد تو صورت دن گیرمو و اون از ضرب چوب روی زمین نشست و گریه سر داد، اما نه از ترس، و مستا زدنش و یه مست رو سرش پرید و دو طرف شونه ش و با یه بطری زدش. بعد از این خیلی از مردا از صف در آمدن و مست هایی که دم پنجره تالار متلک های زشت و چرند پرند می گفتن جاشونو گرفتن.

من خودم سرکشته شدن گاردهای سیویل بدست پابلو خیلی ناراحت شده بودم. کار خیلی زشتی بود، اما با خودم فکر می کردم هرچی بخواد بشه میشه، و دست کم بیرحمی تو کار نبود؛ فقط محروم کردن از زندگی بود که، همونطور که تو این چند ساله دستگیرت شده، کار زشتیه اما اگه بنا باشه پیروز بشیم و جمهوری را نجات بدیم لازمه.

وقتی دور میدون گرفته شد و صفها تشکیل شد من آفرین گفتم و دونستم که این کار تدبیر پابلوس، گرچه بنظرم کمی غیرعادی می آمد و با خودم فکر می کردم اگه نمی خواستن سر و صدا در بیاد باید کارها را با وضع آبرومندی انجام می دادن. اگه قرار بود که فاشیستها بدست مردم اعدام بشن یقیناً بهتر بود که همه مردم تو این کار شریک باشن و من هم باندازه همه دلم می خواست در این گناه دست داشته باشم، همونطور که امیدوار بودم وقتی شهر مال خودمون می شد در نفعش شریک باشم. اما بعد از دن گیرمو یه حس شرم و بیزاری پیدا کردم و، وقتی دیدم مستا و بی سرو پاها تو صف رفتن و اونایی که تو صف بودن بعد از دن گیرمو به عنوان اعتراض خودشونو کنار کشیدن، خواستم که بکلی از صف ها جدا بشم. از اونجا دور شدم و از میدون رد شدم و روی نیمکت، زیر یکی از درختای بزرگی که اونجا سایه می انداخت، نشستم.

دو نفر دهاتی از تو صف راه افتادن و گفتگو کنان بطرف من آمدن و یکیشون منو صدا زد «پیلار، چته؟»

من بهش گفتم «هیچی، مرد.»

گفت «چرا، بگو چته؟»

بهش گفتم «بنظرم زیادیم کرده.»

گفت «ما هم همینطور» هر دو شون رو نیمکت نشستن. دست یکیشون یه مشگول شراب بود و اونو بمن تعارف کرد.

گفت «بگیر گلوتو تر کن.» و اون یکی دنبال صحبتی را که می کردن گرفت و گفت «بدتر از همه اینه که بدبختی میاره. هیچکس نمیتونه بگه که کشتن دن گیرمو با اون وضع بدبختی نمیاره.»

اونوقت اون یکی گفت «اگه لازمه که همه شون کشته بشن، گرچه من به این حرف عقیده ندارم. بذارن با حرمت و بدون مسخرگی کشته بشن.»

اون یکی گفت «مسخرگی حق دن فاوستینو بود، چون اون همیشه سبکی می کرد و هیچ وقت آدم سنگینی نبود. اما دست انداختن آدم موقری مثل دن گیرمو از حق بدوره.»

من بهش گفتم «من زیادیم کرده.» و راست هم گفتم، چون، انگار که ماهی مونده خورده باشم، تو اندرونم یه ناخوشی حس می کردم و عرق کرده بودم و دلم آشوب بود.

همون دهاتیه گفت «پس، هیچی. دیگه ما با اونا قاطی نمیشیم. اما معلوم نیست تو شهرهای دیگه چه خبره.»

من گفتم «هنوز سیمای تلفونو تعمییر نکرده ن. این از اون نقص هاییس که باید رفع بشه.»

گفت «معلومه. از کجا معلوم که اگه شهر و در حالت دفاع نگه داریم ازمون بهتر استفاده نشه تا اینکه مردمو با این کندی و بیرحمی قتل و عام کنیم؟»

بهشون گفتم «من میرم با پابلو صحبت کنم.» و از روی نیمکت بلند شدم و بطرف رواقی که به در تالار می رسید رفتم. حالا دیگه صفها نه راست بود و نه نظم و ترتیب داشت و مستی مردم به اوج شدت رسیده بود. دو نفر وسط میدون طاق واز افتاده بودن و یه بطری را بین خودشون رد بدل می کردن. یکی از اونا یه جرعه می خورد فریاد می زد «Viva Ia Anarquiai» طاق واز خوابیده بود و مثل دیوونه ها داد می زد. یه دستمال سرخ و سیاه به گردش داشت. اون یکی داد می زد «Viva Ia Libertad!» و به هوا لگد انداخت و بعد دوباره نعره می زد «Viva La Libertad» اون هم یه دستمال سرخ و سیاه به گردن داشت و دستمالو با یک دست و بطری را با دست دیگه تکان می داد.

یه دهاتی که از صف جدا شده بود تو سایه رواق ایستاده بود با نفرت به اون نگاه کرد و گفت «باید فریاد بزنن، زنده باد مستی. اونا فقط به همین اعتقاد دارن.»

یه دهاتی دیگه گفت «به اونش هم اعتقاد ندارن. اونا نه  چیزی می فهمن و نه به چیزی اعتقاد دارن.»

در این موقع یکی از مستا سرپا بلند شد و هر دو دستشو با مشتهای گره کرده بالای سرش برد و داد زد «زنده باد آنارشی و آزادی!»

مست دیگه که هنوز طاق واز دراز کشیده بود مچ پای مستی را که داشت داد می زد گرفت و غلت زد، جوریکه مست عربده کش افتاد پهلوش و با هم غلت زدن بعد نشستن و مستی که پای اون یکی را کشیده بود دور گردن عربده کشه انداخت و بعد یه بطری به دستش داد و دستمال سرخ و سیاهی را که بسته بود بوسید و با هم میگساری کردن.

در همین موقع فریاد از صفها بلند شد و من بالای رواقارو نگاه کردم، اما کسی را که بیرون می آمد ندیدم، چون سر یارو از بالای کله کسانی که دم تالار جمع شده بودن پیدا نبود. تنها چیزی که می دیدم این بود که پابلو و کواترودس یک نفرو با تفنگاشون هول میدن بیرون، اما نمیتونستم ببینم کیه. به طرف صفها که جلوی در جمع شده بودن و می خواستن ببینن رفتم.

حالا دیگه خیلی هول می دادن و صندلیها و میزهای کافه فاشیستها چپه شده بود جز یه میز که یه مست با سر آویزون و دهن باز روش افتاده بود. من یه صندلی ور داشتم و جلوی یکی از ستونها گذاشتم و بالاش ایستادم که از بالای سر مردم ببینم.

مردی که پابلو و کواترودس هولش میدادن بیرون دن آناستایوریواس بود که تو فاشیست بودنش حرف نبود و چاق ترین مرد شهر بود. اون خریدار غله بود و از چند شرکت بیمه نمایندگی داشت و پول هم با نزول زیاد قرض می داد. از روی صندلی دیدم که از پله ها پایین آمد و بطرف صفها راه افتاد. گردن گشتالوش از پشت یخه پیرهنش ور قلنبیده بود و سر طاسش تو آفتاب برق می زد. اصلاً پاشو میون صفی ها نگذاشت. یه فریادی، نه مثل فریاد چند آدم مختلف، بلکه یک دفعه از همه شون بلند شد. سر و صدای زشتی بود؛ صدای فریاد تو صفی های مست بود که همگی با هم نعره می کشیدن. صفو بهم ریختن و بطرفش یورش بردن و من دیدم که دن آناستازیو دستاشو رو سرش گذاشت و خودشو انداخت زمین و بعد دیگه دیده نمی شد چون مردم روش ریخته بودن. وقتی مردم از روش بلند شدن دن آناستازیو، از برخورد سرش به سنگفرش زیر رواق، مرده بود. دیگه صفی در کار نبود و فقط یه جمعیت بود.

شروع کردن به داد زدن «میریم تو. ما دنبالشون میرم تو.»

یک نفر لگدی به نعش آناستازیو که روی زمین افتاده بود زد و گفت «این خیلی سنگینه و نمیشه بردش. بذارین همین جا بمونه.»

- واسه چی این خیک دل و روده را تا دم پرتگاه بکشیم. بذار همونجا بمونه.

یک نفر داد زد «میریم تو کلکشونو بکنیم. میریم تو.»

یکی دیگه فریاد کشید «چرا همه ش تو آفتاب صبر کنیم؟ بیاین، بیاین بریم.»

حالا جمعیت زیر رواق فشار می آورد. فریاد می کشیدن و زور می دادن و مثل حیوونات سر و صدا می کردن و همگی داد می زدن «وا کنین! وا کنین! وا کنین!» چون وقتی صف ها به هم ریخت نگهبانا درها رو بستن.

روی صندلی توی تالار و لای میله های پنجره میدیدم. توی تالار مثل دفعه پیش بود. کشیش ایستاده بود و اونایی که باقی مونده بودن دورش در یک نیم دایره زانو زده بودن و همه شون دعا می خوندن. پابلو روی میز بزرگ، جلوی صندلی شهردار، نشسته بود و تفنگشو بدوشش انداخته بود و پاهاشو از میز آویزان کرده بود و داشت یه سیگار می پیچید. کواترودس روی صندلی شهردار نشسته بود و پاهاشو رو میز گذاشته بود و داشت سیگار می کشید. همه نگهبانا روی صندلیهای اعضای انجمن شهر. تفتگ به دست، کلید در بزرگ پهلوی پابلو روی میز بود.

جمعیت داد می زد «وا کنین! وا کنین! وا کنین!» انگار که سرود میخوندند و پابلو اونجا همچنین نشسته بود که انگار نمیشنفه. یه چیزی به کشیش گفت، اما سر و صدای جمعیت نگذاشت بشنفم.

کشیش مثل دفعه پیش جوابشو نداد و دنبال دعا خوندشو گرفت.

 

 

بدلیل حفظ حقوق مولف، متن کامل کتاب در این سایت ارائه نمی‌شود.

بخش بعدی متن را می‌توانید در زنگها برای که بصدا در می آیند - قسمت دوازدهم مطالعه نمایید.

برای شرکت در مسابقه و پاسخ به سوالات وارد سایت شوید اگر عضو نیستید ثبت نام کنید


  • منبع: کتاب زنگها برای که بصدا در میآیند انتشارات سکه
  • تاریخ: جمعه 20 تیر 1399 - 13:24
  • صفحه: ادبیات
  • بازدید: 2032

یادبان، نکوداشت یاد رفتگان

ارسال نظر

اطلاع رسانی

کافه خوندنی

مقاله بخوانید، جایزه نقدی بگیرید

از اول خرداد 1400

هر هفته 10 جایزه

100 هزار تومانی و 5 جایزه 200 هزار تومانی

هر ماه یک جایزه یک میلیون تومانی

و 2 جایزه 500 هزار تومانی

برای ثبت نام کلیک کنید

اعضا سایت، برای ورود کلیک کنید . . . 

 

اطلاع رسانی

آمار

  • بازدید امروز: 1045
  • بازدید دیروز: 3840
  • بازدید کل: 23112246