هنوز تحت تأثیر همون انگیزه ای بود که وادارش کرده بود به دیگران بگه که میاد بیرون. همون انگیزه ای که وادارش کرده بود اعلام گاو بازی بکنه این کار باعث شده بود که اون فکر کنه و ایمان داشته باشه که یک گاو باز آماتوره. حالا هم تحت تأثیر عمل دن ریکاردو قرار گرفته بود و ایستاده بود و هم قشنگ و هم شجاع بنظر میومد و قیافه تحقیرآمیزی گرفته بود اما نمی تونست حرف بزنه.
یک نفر از توی صفها داد زد «بیا دن فاوستینو. بیا دن فاوستینو. این گاوه از همه بزرگتره.»
دن فاستینو ایستاده بود و بیرونو نگاه می کرد و تو هیچکدوم از دو صف کسی ذره ای هم دلش برای اون نمی سوخت. هنوز هم ظاهرش قشنگ و عالی بود؛ اما وقت داشت تنگ می شد و اون فقط یه راه در پیش داشت.
یک نفر داد زد «دن فاوستینو منتظر چی هستی؟»
یکی گفت «داره خودشو میسازه که قی کنه»، و هر دو صف بخنده افتاد.
یه دهاتی صدا زد «دن فاوستینو. اگه دلتو خوش میکنه قی کن. واسه من فرقی نمیکنه.»
اونوقت همین طور که ما تماشا می کردیم دن فاوستینو به اونور میدون به پرتگاه نگاه کرد و وقتی پرتگاهو دید که پشتش خالیه، تند برگشت و بطرف مدخل تالار برگشت.
همه اونا که تو صف بودن نعره کشیدن و یکی با صدای نازک داد زد، «کجا میری دن فاوستینو. کجا میری؟»
یک نفر دیگه داد زد «میره بالا بیاره» و دوباره همه خندیدن.
بعد دن فاوستینو رو دیدیم که داره باز بیرون میاد و پابلو با تفنگ پشت سرشه. حالا همه ژستش از بین رفته بود. منظره صفها پز و ژستشو برده بود و داشت با پابلو که پشت سرش بود بیرون میومد، درست مثل اینکه پابلو داشت یه خیابانو پاک می کرد و چیزی که جلو خودش می برد دن فاوستینو بود. دن فاوستینو بیرون اومد و داشت بخودش صلیب می کشید و دعا میخوند. بعد دستاشو جلو چشماش گذاشت و از پله ها بطرف صفها سرازیر شد.
یک نفر داد زد «ولش کنین. دست بهش نزنین.»
اونایی که تو صف بودن ملتفت شدن و هیچکس ازجاش نجنبید که به دن فاوستینو دست بزنه و اون همین طور که دستاشو جلو چشماش گرفته بود می لرزید و لباش می جنبید از میون دو صف جلو رفت.
هیچکس حرفی نزد و هیچکس هم بهش دست نزد وقتی که نیمه راه میون دو صف رسیده بود دیگه نتونست جلوتر بره و رو زانوهاش افتاد.
هیچکس نزدش. من کنار صف می رفتم ببینم چی بسرش میاد. یه دهاتی خم شد اونو روی پا بلندش کرد و گفت «دن فاوستینو بلند شو راه برو. هنوز گاو بیرون نیومده.»
دن فاوستینو نمیتونست تنها راه بره و دهاتیه که لباده سیاه داشت از یک طرف و یه دهاتی دیگه با لباده سیاه و گالش چوپانی از طرف دیگه بازوشو گرفتن و نگهش داشتن و دن فاوستینو میون صفها جلو می رفت و دستاش رو چشمهاش بود و لباش یه بند می جنبید و موی بور صافش تو آفتاب برق میزد و همین طور که رد می شد دهاتیا می گفتن «دن فاوستینو buen provecho. دن فاوستینو با اشتها باشی»، یه عده دیگه می گفتن «دن فاوستینو a sus ordense. دن فاوستینو گوش بفرمان شما هستیم.» یکی هم که خودش تو گاوبازی زه زده بود گفت «دن فاستینو. ماتادور a sus ordens» یکی دیگه گفت «دن فاوستینو تو بهشت دخترای خوشگل هست»، و اونا دن فاوستینو را از میون صفها راه می بردنش. از هر طرف محکم گرفته بودنش و همین طور که میرفت سرپا نگهش داشته بودن. دستاش رو چشمهاش بود اما حتماً از لای انگشتاش نگاه می کرد، چون وقتی باهاش تا لبه پرتگاه آمدن دوباره بزانو افتاد. خودشو انداخت زمین و به زمین چنگ زد و علفها را چسبید و گفت «نه. نه. نه. ترا بخدا. نه. ترا بخدا، ترا بخدا. نه، نه.»
اونوقت دهاتیایی که همراهش بودن و اون گردن کلفتای ته صف همچین که زانو زد پشت سرش چمباتمه زدن و یک دفعه هولش دادن و اون از روی لبه پرتگاه افتاد، بی اینکه هیچ کتکی بخوره و وقتی سقوط می کرد جیغ بلندش شنیده میشد.
در این موقع بود که فهمیدم رحم از دل تو صفی ها رفته و اول فحشای دن ریکاردو و بعد بزدلی دن فاوستینو بود که این جورشون کرده بود.
یه دهاتی صدا زد «یکی دیگه برامون بفرستین.» و یه دهاتی دیگه به پشت اون زد و گفت «دن فاوستینو! چه تیکه ای! دن فاوستینو!»
یکی دیگه گفت «حالا گاو بزرگه را زیارت کرده. حالا دیگه با بالا آوردن هم دردش دوا نمیشه.»
یه دهاتی دیگه گفت «تو عمرم جونوری مثل دن فاوستینو ندیده م.»
یه دهاتی دیگه گفت «باز هم هستن. حوصله کن. کی میدونه هنوز چه چیزایی می بینیم؟»
یه دهاتی دیگه گفت «ممکنه غول و کوتوله هم باشه. شاید زنگی و حیوونات عجیب غریب افریقایی هم باشه. اما برای من هیچ وقت، هیچ وقت چیزی مثل دن فاوستینو نمیشه. حالا بریم سراغ یکی دیگه. یاالله بریم سراغ یکی دیگه!»
مستا بطریای انیس و کنیاکو که از باشگاه فاشیستها غارت کرده بودن دست بدست رد می کردن و مثل شراب آنها را سر می کشیدن. عده زیادی از مردایی که تو صف بودن هم از مشروبی که بعد از کشتن دن بنیتو و دن فدریکو و دن ریکاردو و مخصوصاً فاوستینو خورده بودن داشتن کمی مست می شدن. اونایی که از شیشه لیکور نمی خوردن از یه مشگول چرمی که اونو دور می گردوندن می خوردن و یکی از اونا یه مشگول بمن داد و من یه جرعه طولانی خوردم و گذاشتم شراب خنک bota از گلوم پایین بره چون خیلی تشنه بودم.
مردی که مشگول دستش بود گفت «کشتن خیلی عطش میاره.»
من گفتم Que va «تو هم کشته ی؟»
اون با افتخار گفت «چهار نفرو کشته یم. اونم اگه سیویل ها را حساب نکنی. پیلار راسته که تو یکی از سیویل ها را کشته ی؟»
من گفتم «یکی هم نه. وقتی دیوار ریخت مثل بقیه توی دود تیر انداختم. همین.»
- تپانچه را از کجا گیر آورده ی؟
- از پابلو. پابلو بعد از اینکه سیویل ها را کشت دادش بمن.
- آنها را با این تپانچه کشت؟
من گفتم «با خود این. و بعدش منو باهاش مسلح کرد.»
- میدی ببینمش پیلار؟ میدی بگیرم دستم؟
من گفتم «البته که میدم، مرد.» و اونو از لای طناب درآوردم و بهش دادم. اما همون وقت متحیر بودم چرا هیچکس دیگه بیرون نیومده و درست در همین موقع کی می خواستی بیرون بیاد جز دن گیرمو مارتین که از مغازه ش خرمن کوب ها و چوبدستی چوپانی و پاروهای چوبی را گیر آورده بودن. دن گیرمو یه فاشیست و جز فاشیست بودن گناهی نداشت.
درسته که خرمن کوبها را به قیمت خیلی کم می خرید اما ارزون هم می فروخت و اگه کسی دلش نمی خواست از دن گیرمو خرمن کوب بخره خودش میتونست به قیمت چوب و چرمش درست کنه. با خشونت صحبت می کرد. تو فاشیست بودن حرف نبود. عضو باشگاهشون بود و ظهرها و غروبا تو صندلیای باشگاهشون می نشست و روزنامه ال دباته را می خوند و می داد کفشاشو واکس بزنن و ورموت و آب معدنی سر می کشید و بادوم بو داده و میگوی خشک و ماهی شور می خورد. اما سر این چیزا که کسی را نمی کشن و من یقین دارم که برای فحشای دن ریکاردو مونتالوو و ریخت زار دن فاوستینو و از اثر مشروبی که وقتی گرم شدن خوردن نبود یه نفر پیدا می شد و داد می زد «باین دن گیرمو نباید کاری کرد، خرمن کوباشو ور داشته یم دیگه ولش کنین.»
چون مردم این شهر همونقدر که میتونن سنگ دل باشن مهربان هم هستن و یه حس طبیعی عدالت دارن و میل دارن کاری را که درسته انجام بدن. اما سنگدلی با شروع مستی تو صفها راه پیدا کرده بود و اونا مثل وقتی که دن بنیتو بیرون اومد نبودن. نمیدونم تو کشورهای دیگه چه جوریه. هیچ کس نیست که بیشتر از من طرفدار لذت مشروبخوری باشه، اما تو اسپانیا وقتی مستی از چیزی غیر از شراب باشه خیلی خیلی زشت میشه و مردم کارایی میکنن که در غیر آن صورت نمی کردن. انگلیسی تو کشور تو هم همین جوره؟
رابرت جردن گفت «همین جوره. وقتی من هفت سالم بود یه روز با مادرم می رفتیم به یک عروسی در ایالت اوهایو و قرار بود من با یه دختر دیگه گل ببریم...»
ماریا پرسید «گل بردی؟ چه خوب!»
- تو این شهر یه سیاپوستو به تیر چراغ دار زدن و بعد سوزوندن. چراغ قوس بود و از سر تیر تو پیاده رو پایین می آمد. اول سیاپوستو با دستگاهی که چراغ قوسو بالا می برد بالا کشیدن اما طنابش پاره شد....
ماریا گفت «یه سیاپوستو. چه وحشیایی!»
پیلار پرسید «مگه مردم مست بودن؟ مگه مست بودن که یه سیاپوستو اینطور بسوزونن؟»
رابرت جردن گفت «نمیدونم، چون فقط از پشت کرکره پنجره خانه سر نبش بود و چراغ قوس هم همانجا بود می دیدم. خیابان پر از آدم بود و وقتی سیاه پوسته را بار دوم بالا می کشیدن...»
پیلار گفت «اگه فقط هفت سال داشته ی و تو خونه بودی، نمیتونسته ی بفهمی مست بودن یا نه.»
رابرت جردن گفت «همونطور که گفتم سیاه پوسته رو داشتن برای بار دوم بالا می کشیدن که مادرم از پنجره کنارم کشید و من دیگه چیزی ندیدم. اما از اونوقت تا بحال به چیزهایی برخورده م که نشون میدن که مستی در کشور ما هم همون جوره. زشته حیوانیه.»
ماریا گفت «هفت سالگی خیلی بچه بوده ی. این چیزا واست زود بوده. من سیاه پوستا را فقط تو سیرک دیده م. مگر اینکه عربا هم سیاه پوست باشن.»
پیلار گفت «بعضیاشون هستن و بعضیاشون نیستن. از وحشیگری عربا هم برات تعریف میکنم.»
ماریا گفت «مثل من نمیتونی. نه مثل من نمیتونی.»
پیلار گفت «از این چیزا حرف نزن. خوب نیس. کجا بودیم؟»
رابرت جردن گفت «داشتی تو صفی ها حرف می زدی. ادامه بده.»
پیلار گفت «انصاف نیست بگم مستی، چون هنوز خیلی تا مستی فاصله داشتن. اما تا اونوقت عوض شده بودن. وقتی دن گیرمو بیرون آمد و راست ایستاد، با چشمهای نزدیک بین و موهای خاکستری و قد متوسطش با پیراهن که یک دکمه یخه بهش بود اما یخه نداشت اونجا ایستاد و یه صلیب بخودش کشید و جلوشو نگاه کرد، اما چون عینک نداشت خوب نمی دید و با وجود این خوب و آرام جلو می رفت، ظاهری داشت که میتونست دل مردم را به رحم بیاره. اما یکی از تو صف داد زد. «اینجا دن گیرمو، این بالا دن گیرمو. از این راه. اینجا همه از محصولات تو داریم.»
بدلیل حفظ حقوق مولف، متن کامل کتاب در این سایت ارائه نمیشود.
بخش بعدی متن را میتوانید در زنگها برای که بصدا در می آیند - قسمت یازدهم مطالعه نمایید.