Loading...
شما از نسخه قدیمی این مرورگر استفاده میکنید. این نسخه دارای مشکلات امنیتی بسیاری است و نمی تواند تمامی ویژگی های این وبسایت و دیگر وبسایت ها را به خوبی نمایش دهد.
جهت دریافت اطلاعات بیشتر در زمینه به روز رسانی مرورگر اینجا کلیک کنید.

زنگها برای که بصدا در می آیند - قسمت نهم

زنگها برای که بصدا در می آیند - قسمت نهم

نوشته ی: ارنست همینگوی
ترجمه ی: دکتر علی سلیمی

چون ما ته صف اونجایی که پیاده رو کنار پرتگاه لب رودخونه بود ایستاده بودیم اون کلاهو گرفت و اونور، زیر جلی، مثل چوپانا که سنگ به گاوا میندازن که راهشون ببرن، از روی پرتگاه پرت کرد. کلاه تو هوا سینه کشید و هی کوچک شد ورنیاش تو هوای صاف برق زد و تو دره پایین رفت. برگشتم و اون دست میدونو نگاه کردم. دم تمام پنجره ها و روی تمام ایوانها مردم جمع شده بودن و صف دو رجه مردم تا درگاه تالار کشیده شده بود و جمعیت، بیرون، جلوی پنجره های عمارت جمع شده بودن و قیل و قال مردم بلند بود و اونوقت فریادی شنیدم و یکی گفت «اولیش اومد.» اون دن بنیتو کارسیا. شهردار بود. سرلخت بیرون آمد و یواش یواش از در آمد و از سکو گذشت و خبری نشد؛ از میون دو صف مردای خرمن کوب بدست گذشت و خبری نشد؛ از جلوی دو نفر، ده نفر گذشت هیچ خبری نشد و اون همینطور می رفت و سرشو بالا گرفته بود. صورت چاقش تیره بود و چشمهاش جلوشو نگاه می کرد و بعد از اینور به اونور می چرخید، و اون قدمهای مرتب ور می داشت. باز هم هیچ خبری نشد.

از یک ایوان یک نفر داد زد «Que pasa cobardes چه مرگتونه ترسوها؟»

و دن بنیتو هنوز داشت میون مردا راه می رفت و هیچ خبری نشد. اونوقت یه مرد را سه چهار نفر دورتر از جایی که ایستاده بودم دیدم که صورتش چنگ شده و لباشو میگزه و دستهاش رو خرمن کوب سفید شده. دیدم که داره دن بنیتو را نگاه میکنه و نزدیک شد نشون میداد و باز هم خبری نشد. انوقت درست پیش از اینکه دن بنیتو سینه به سینه این مرد برسه، اون خرمن کوبشو با چنان ضربی بلند کرد و به پهلو دستیش خورد و یه ضربه به دن بنیتو زد که به بغل سرش خورد و دن بنیتو اونو نگاه کرد و اونم باز زدش و داد زد «بگیر، Cabron» و این ضربه به صورت دن بنیتو خورد و اون دستاشو روی صورتش گذاشت و اونا دسته جمعی زدنش تا افتاد و مردی که اول زده بودش از بقیه کمک خواست و یخه پیراهن دن بنیتو را گرفت و بقیه هم دستاشو گرفتن و اونو همین طور که صورتش به زمین بود کشیدن و از روی پیاده رو هم کشیدن و لب پرتگاه بردن و از روی لبه پرتگاه تو رود خونه انداختن. مردی که اول زده بودش کنار لبه پرتگاه زانو زده بود و پشت سر اون نگاه می کرد و می گفت «Cabron! قرمساق! قرمساق!» اون مستأجر دن بنیتو بود و هیچ وقت میونه شون با هم جور نشده بود. سر یه تکه زمین کنار رودخونه دعوا داشتن. این زمینو دن بنیتو از این مرد گرفته بود و به یکی دیگه داده بود و اینم خیلی وقت بود که ازش کینه بدل بود. اون دوباره تو صف نرفت و لب پرتگاه ایستاد و به اونجا که دن بنیتو افتاده بود نگاه کرد.

بعد از دن بنیتو کسی بیرون نیومد. حالا تو میدون هیچ سر و صدایی نبود چون همه منتظر بودن ببینن کی بیرون میاد. انوقت یه مست با صدای بلند داد زد Que salga eI toro گاو را بفرستین بیرون؟

بعد یک نفر از دم پنجره های تالار داد زد «تکون نمیخوره! همه شون دارن دعا میخونن!»

یه مست دیگه داد زد «بکشینشون بیرون. یاالله بکشینشون بیرون. وقت دعا تمام شد.»

اما هیچکس بیرون نیومد و بعد یک نفرو دیدم که از در بیرون آمد.

دن فدریکو گونتزالز صاحب آسیاب و اغذیه فروشی بود و از فاشیست های درجه یک بود. مرد بلند قد و لاغری بود و موهاشو از یک طرف رو سرش خوابونده بود که طاسی سرشو بپوشونه و یه پیرهن خواب تنش بود که دامنشو تو شلوارش کرده بود. همونطور که از خونه گرفته بودنش پا برهنه بود و دستاشو بالای سرش گرفته بود و داشت جلوی پابلو راه می رفت که از پشت سرش می آمد و لوله تفنگشو پشت دن فدریکو گونتزالز فشار می داد تا دن فدریکو وارد صف دو رجه شد. اما وقتی پابلو ولش کرد و برگشت کنار در تالار، دن فدریکو نتونست جلوتر بره و همونجا ایستاد و چشمهاش بطرف آسمون چرخید و دستاش آنقدر بالا رفت که انگار می خواست آسمونو بغل کنه.

یکی گفت «پا نداره راه بره.»

یکی بهش داد زد «چیه دن فدریکو؟ نمیتونی راه بری؟» اما دن فدریکو اونجا ایستاده بود و دستاشو به هوا گرفته بود و فقط لباش می جنبید. پابلو از روی پله ها بهش داد زد «برو جلو، راه بیفت.» دن فدریکو اونجا ایستاده بود و نمی تونست حرکت کنه. یکی از مستا دسته خرمن کوبشو به پشت اون فشار داد دن فدریکو مثل یه اسب گنده جست، اما باز هم همونجا دست بهوا و چشم به آسمون ایستاد.

اونوقت دهاتیی که پهلو دستم ایستاده بود گفت «خیلی خجالت آوره. من هیچ خرده حسابی باهاش ندارم این وضع هم باید ختم بشه.» و رفت سر صف و از لابلای مردم خودشو به دن فدریکو رسوند گفت «با اجازه تون.» و یه ضربه محکم با چوب تو سرش زد.

انوقت دن فدریکو دستاشو روی طاسی سرش انداخت و همین که کله ش تو دستش بود و موهای تنکش که طاسی سرشو پوشیده بود از لای انگشتانش درآمده بود تند از میون دو صف دوید، و خرمن کوبها روی پشت و شونه هاش پایین می اومدن، تا افتاد و اونایی که ته صف بودن برداشتنش و از روی پرتگاه پرتش کردن. از همون دم که بزور تفنگ پابلو بیرون اومد اصلاً دهنشو وا نکرد. فقط جلو رفتن براش سخت بود. انگار اختیار پاهاشو نداشت.

بعد از دن فدریکو، دیدم ته صف، لب پرتگاه پر شده از یه مشت گردن کلفت که دو پشته ایستاده ن. اونجا را ول کردم و رفتم زیر رواق تالار دو نفر مستو کنار زدم و از پنجره نگاه کردم. توی تالار همه شون به یک نیم دایره زانو زده بودن و دعا میخوندن و کشیش هم زانو زده بود و با اونا دعا میخوند پابلو و یک نفر که اسمش کواترود ددس، چهار انگشتی بود و پنبه دوز بود و اونوقتها خیلی با پابلو بود، دو نفر دیگه با تفنگ ایستاده بودن و پابلو به کشیش گفت «حالا کی میاد؟» و کشیش دنبال دعا خوندنشو گرفت و جوابشو نداد.

پابلو با صدای گرفته ش به کشیش گفت «اهوی، گوش کن. حالا کی میاد؟ دیگه کسی حاضره؟»

کشیش نمی خواست با پابلو صحبت کنه و چنان وانمود می کرد که انگار اونجا نبود. پابلو داره عصبانی میشه.

دن ریکادومونتا لبو که یه مالک بود و سرشو از دعا بلند کرد و به پابلو گفت «بذار همه با هم بریم.»

پابلو گفت «Que va یکی یکی، حاضر که شدین.»

دن ریکا دو گفت «پس من الان میرم. دیگه از این حاضرتر نمیشم»؛ حرف که میزد کشیش دعاش کرد، بلند که می شد باز دعایش کرد، بی اینکه دعا خوندنشو قطع کنه، یه مسیح مصلوب جلوی دن ریکادو گرفت  که ببوسدش  و دن ریکادور بوسیدش بعد برگشت و به پابلو گفت «دیگه هیچ وقت تا این اندازه آماده نمیشم. قرمساق شیر ناپاک خورده بریم.»

دن ریکاردو کوتاه قد و مو خاکستری و گردن کلفت بود و یه پیراهن بی یخه تنش بود از بس پشت اسب نشسته بود پاهاش کج شده بود. به همه اونا که زانو زده بودن گفت «خداحافظ، غصه نخورین. مردن چیزی نیست فقط این بده که آدم بدست این پست فطرتها بمیره.» به پابلو گفت «بمن دست نزن. تفنگتو بمن نزن.»

از جلوی تالار بیرون آمد. با اون موهای خاکستری و چشمانی ریز خاکستری و گردن کلفتش بنظر خیلی کوتوله و عصبانی می آمد. به صف دو رجه دهاتیا نگاه کرد و به زمین تف کرد. میتونست آب دهن درست حسابی تف کنه که باید بدونی انگلیسی، تو همچین موقعی خیلی عجیبه، و گفت Arriba Espana مرده باد جمهوری قلابی».

اونوقت اونا بخاطر اهانتی که کرده بود زود زدن و کشتنش. هم چنین که به نفر اول رسید زدنش وقتی خواست سرشو بالا بگیره و راه بره زدنش، اونقدر زدنش تا افتاد و با داس و داسکاله سر و روشو تیکه تیکه کردن و یه عده زیادی تا لب پرتگاه کشیدنش و از اونجا انداختنش پایین. حالا دستا و لباساشون خونی شده بود و دیگه توشون این حس داشت پیدا می شد که اینایی که میان راس راستی دشمن و باید کشته بشن.

تادن ریکاردو با اون تندی و تغییر به اونا فحش نداده بود، خیلی از کسانی که تو صف بودن از خدا می خواستن که اصلاً تو صف نمی بودن و اگه یک نفر از میون صف داد می زد خوبه دیگه. بیاین ببخشیم. حالا دیگه عبرت گرفته ن. حتم دارم بیشترشون می پذیرفتن. 

یکی داد زد «اگه کشیشو بفرستین بیرون کارا زودتر راه میفته.»

«کشیشو بفرستین بیرون.»

«سه تا دزد گیرمون اومده کشیشو هم بفرستین بیاد.»

یه دهاتی کوتوله به مردی که داد زده بود گفت «دو تا دزد. دو تا دزد با ارباب ما.»

اون مرد که صورتش از غیظ سرخ شده بود گفت «اربابی کی؟»

«رسم اینه که بگن ارباب ها.»

اون یکی گفت «ارباب من یکی نیست؛ شوخی شوخی هم ارباب من نیست. تو هم اگه نمیخوای میون صف ها بری خوبه مواظب دهنت باشی.»

دهاتی کوتوله گفت «من هم باندازه تو آزادی خواه طرفدار جمهوری هستم. دن ریکاردو را به دهنش زدم. دن فدریکو رو به پشتش زدم. دن بنیتو از دستم در رفت. اما میگم اگه بخوای رسمی از یارو صحبت کنی باید بگی ارباب ما. دزداش هم دو تا بودن.»

«تو که همش دم از دن فلان و دن بهمدان میزنی.»

«اینجا اینطوری اسمشونو می برن.»

«من که نمی برم Cabrones اربابت.... هی! اینم یکی دیگه!»

اینجا بود که یه منظره شرم آوری دیدم چون مردی که از درگاه تالار شهر بیرون آمد دن فاوستینور یورو پسر بزرگ پدرش، دن شلستینور یورو یکی از مالکین بود.

بلند بالا و مو بور بود و زلفشو تازه از رو پیشونیش به عقب شونه زده بود، چون همیشه یه شونه تو جیبش داشت و حالا هم پیش از بیرون آمدن موهاشو شونه زده بود. خیلی مزاحم دخترا می شد، ترسو هم بود، همیشه آرزو داشت گاو باز آماتور بشه. خیلی با کولیا و گاو بازا و گاودارا راه می رفت و دلش به این خوش بود که لباس اندلسی بپوشه اما یه جو دل و جرات نداشت و اسباب مسخره همه بود. یکبار اعلام شده بود که اون تو یه گاو بازی آماتوری، به نفع خانه سالمندان، در آویلا ظاهر میشه و یه گاو را برسم اندلسی ها سوار بر اسب می کشه. برای این کار خیلی صرف تمرین کرده بود و آخرش هم وقتی قد و قواره گاوی را که بجای گاو کوچکی آورده بودن که پاهاش ضعیف بود و خودش اونو انتخاب کرده بود دید جا زد و گفت که حال نداره. بعضیا می گفتن که سه تا انگشت تو حلق خودش کرد که قی کنه.

وقتی چشم مردایی که تو صف بودن بهش افتاد شروع کردن به داد زدن «hoIa دن فاوستینو بپا بالا نیاری.»

«گوش کن دن فاوستینو. پایین پرتگاه دخترای خوشگل هستن.»

«دن فاوستینو اگه یه دقیقه واستی یه گاو گنده تر از اون یکی واست میاریم.»

یکی دیگه هم داد زد «ببین، دن فاوستینو. تا حالا شنیده ی از مرگ حرف بزنن؟»

دن فاوستینو اونجا ایستاده بود و هنوز با شجاعت بود...

 

 

بدلیل حفظ حقوق مولف، متن کامل کتاب در این سایت ارائه نمی‌شود.

بخش بعدی متن را می‌توانید در زنگها برای که بصدا در می آیند - قسمت دهم مطالعه نمایید.

برای شرکت در مسابقه و پاسخ به سوالات وارد سایت شوید اگر عضو نیستید ثبت نام کنید


  • منبع: کتاب زنگها برای که بصدا در میآیند انتشارات سکه
  • تاریخ: چهارشنبه 18 تیر 1399 - 16:41
  • صفحه: ادبیات
  • بازدید: 2061

یادبان، نکوداشت یاد رفتگان

ارسال نظر

اطلاع رسانی

کافه خوندنی

مقاله بخوانید، جایزه نقدی بگیرید

از اول خرداد 1400

هر هفته 10 جایزه

100 هزار تومانی و 5 جایزه 200 هزار تومانی

هر ماه یک جایزه یک میلیون تومانی

و 2 جایزه 500 هزار تومانی

برای ثبت نام کلیک کنید

اعضا سایت، برای ورود کلیک کنید . . . 

 

اطلاع رسانی

آمار

  • بازدید امروز: 647
  • بازدید دیروز: 3840
  • بازدید کل: 23111848