- پابلو مثل حمله به سربازخونه ترتیب تمام کارو داد. اول داد راه خیابونها را، انگار که بخواد میدونو برای Capea، برای یه مسابقه گاو بازی آماتوری، آماده کنه با گاری بستن. همه فاشیستها رو تو تالار شهر جمع کرده بودن که بزرگترین عمارت یک طرف میدون بود. ساعت بدیوار اونجا بود. تو ساختمونهای زیر رواق باشگاه فاشیستها بود. تو پیاده روی زیر رواقها، جلو باشگاهشون، میز صندلیای باشگاهو گذاشته بودن. پیش از نهضت عادت داشتن که مشروب پیش غذاشونو اونجا بخورن. میز صندلیها از نی بود شبیه یه کافه بود. اما قشنگتر بود.
- برای گرفتن اونا زد و خوردی چیزی نشد؟
- پابلو گفته بود آنها را، شب، پیش از حمله به سربازخونه بگیرن. اما قبلاًا سربازخونه را محاصره کرده بود. همه شونو همون ساعتی که حمله شروع شده بود گرفته بودن. این کارش خیلی زرنگی بود. پابلو اهل تشکیلاته. وگرنه یه عده. وقتی اون به سربازخونه یورش می برد از پشت سر و پهلو بهش حمله می کردن. پابلو خیلی باهوشه. اما خیلی هم سنگدله. نقشه دهو خوب ریخت و خوب هم اداره کرد. گوش کن. بعد از اینکه حمله ما با موفقیت تمام شد . چهار گارد آخری تسلیم شدن و اون جلو دیوار تیربارون کرد و ما تو کافه ای که همیشه صبح زودتر از همه، اون گوشه که اتوبوس اول وقت حرکت می کنه باز میشه، قهوه خوردیم، پابلو رفت که میدونو مرتب کنه. گاریها را رو هم تل کردن، درست مثل وقتی که برای Capea می کنن با این تفاوت که طرف رود خونه بسته نشده بود. اونجا را باز گذاشتن. اونوقت پابلو دستور داد کشیش اعتراف فاشیستها را بشنفه و مراسم مذهبی لازم را براشون بجا بیاره.
- کجا این کارها را کردن؟
- گفتم که تو تالار شهر. بیرون جمعیت زیادی بود که وقتی کشیش اون تو مشغول بود، اونا بیرون لودگی می کردن و حرفای رکیک می زدن. اما بیشتر مردم خیلی جدی و موقر بودن. اونایی که مزه میداختن همه کسانی بودن که پیش پیش از جشن تصرف سربازخونه مست شده بودن و، دیگه آدمای بی مصرفی بودن که هر موقعی مست می کردن. وقتی کشیش سرگرم کارش بود پابلو از اونا تو میدون دو تا صف ساخت. تو دو صف گذاشتشون، مثل اینکه بخوای مردم را برای طناب کشی دو دسته کنی، یا مثل کسانی که تو شهر وامیستن آخر مسابقه دوچرخه سواری را تماشا کنن فقط آنقدر جا باقی می گذارن که دوچرخه سوارا ردشن، یا مثل مردایی که تو دسته ها وامیستن تا برای شمایل یکی از مقدسین راه واکنن. بین دو صف دو ذرع فاصله گذاشته شده بود. از در تالار وسط میدون، درست تا لب پرتگاه کشیده شده بودن، جوریکه اگه کسی از درگاه تالار در میومد و به میدون نگاه می کرد دو صف محکم آدم منتظر را می دید. اونا به خرمن کوب مسلح شده بودن و درست به درازی یه خرمن کوب از هم فاصله داشتن. همه شون خرمن کوب نداشتن، چون نمی شد باندازه کافی خرمن کوب گیر آورد. اما بیشتر شون داشتن که از مغازه دن گیرمو مارتین فاشیست که همه جور افزار کشت می فروخت گیر آورده بودن. اونایی هم که خرمن کوب نداشتن چوبدستهای کته کلفت چوپانی یا سیخک گاو چرانی داشتن؛ بعضیها هم از اون پاروهایی که دنده چوبی داره و بعد از خرمن کوبی سبوس و کاه روباهاش با دمیدن داشتن و دست عده ای هم داس داسکاله بود، اما پابلو اینها را اون سر صف که به لبه پرتگاه می رسید جا داده بود. این صفها ساکت بودن و هوا صاف بود، مثل امروز، و تو آسمون چند پاره ابر بود، همینطور که حالا هست و هنوز میدونو گرد و غبار نگرفته بود، چون شب شبنم سختی نشسته بود و درختا روی مردایی که تو صف ایستاده بودن سایه مینداختن و صدای آبی را می شنفتی که از لوله برنجی دهن شیر میومد و تو کاسه چشمه که زنا کوزه ها شونو از اونجا پر می کنن می ریخت. فقط نزدیک تالار جایی که کشیش مشغول انجام وظیفه ش با فاشیستها بود یه لیچاری می گفتن. اون را هم آدمای بی سر و پایی می گفتن که همونطور که گفتم پیش پیش مست بودن و دور پنجره ها جمع شده بودن و از لای میله آهنی پنجره ها فحشهای رکیک و متلکهای زشت نثار می کردن. بیشتر مردایی که تو صف بودن ساکت منتظر بودن و من یکیشونو شنیدم که به اون یکی «گفت زن هم هست؟» یکی دیگه گفت «خدا کنه نباشه.» اونوقت یک نفر گفت «زن پابلو اینجاس. ببین پیلار زن هم هست؟» من تماشا کردم. یه دهاتی بود و کت یکشنبه شو پوشیده بود و سخت عرق می ریخت. من گفتم «نه خوآکین. زن نیست. ما زنها را نمی کشیم. چرا زنهاشونو بکشیم؟» اونم گفت «خدا را شکر که زن تو کار نیست. کی شروع میشه؟» گفتم «هم چنین که کشیش کارشو تموم کنه.» «کشیش کی کارشو تمام میکنه؟» من بهش گفتم «نمیدونم،» و دیدم صورتش تو هم میره و عرق رو پیشونیش راه افتاد. گفت «من تا حالا آدم نکشته م.» دهاتی پهلو دستیش گفت، «پس یاد میگیری. اما گمون نکنم یه ضربه این آدمو بکشه» و خرمن کوبشو دو دستی گرفت و با شک نگاش کرد. یه دهاتی دیگه گفت «مزه ش به همینه. باید خیلی بزنی.» یک نفر گفت «والا دولیدو گرفتن و آویلا دستشونه. اینها را پیش از این که بیام شهر شنیدم.» من گفتم «این شهر رو هیچ وقت نمیتونن بگیرن. این شهر مال ماس. ما بر اونا پیشدستی کرده یم. پابلو کسی نیست که صبر کنه اونا ضربه شونو بزنن.» یک نفر دیگر گفت «پابلو آدم قابلیه. اما تو ختم کار سیویل ها خیلی خودخواه بود پیلتر بنظر تو این طور نیست؟» من گفتم «چرا. اما حالا همه تون سر این شریکین.» اون گفت «آره. خوب مرتب شده اما چرا دیگه از نهضت خبری نمی شنفیم؟» پابلو پیش از هجوم به سربازخونه سیمای تلفونو قطع کرد. هنوز تعمییر نشده ن. اون گفت «پس برای اینه که خبری به گوشمون نمیرسه. من خبرها را صبح زود از رادیوی عمله جاده شنیدم.» «به من گفت پیلار چرا این جوری میکنن؟» «من گفتم، برای اینکه از گلوله صرفه جویی بشه و همه در مسئولیتش شریک باشن.» «خدا کنه که شروع کنه. خدا کنه شروع کنه؛ و من نگاهش کردم و دیدم داره گریه میکنه.» «ازش پرسیدم. خواکین چرا گریه می کنی؟ این چیزی نیست که براش گریه کنی.» «اون گفت، پیلار دست خودم نیست. من تا حالا کسی را نکشته م.» اگه روز انقلابو تو یه شهر کوچک که همه همدیگه را می شناسن و همیشه با هم آشنا بوده ن ندیده باشی هیچی ندیده ی بیشتر مردایی که تو دو تا صف از این سر تا اون سر میدون ایستاده بودن لباسهای کار تو مزرعه شونو پوشیده بودن، چون به عجله به شهر آمده بودن، اما بعضیها که نمیدونستن برای روز انقلاب چه لباسی بپوشن لباس روز یکشنبه و تعطیلیاشونو پوشیده بودن؛ اینا هم وقتی دیدن که بقیه، اونایی که به سربازخونه حمله کرده بودن، کهنه ترین لباساشونو پوشیده ن از عوضی لباس پوشیدن خودشون خجل شدن. با وجود این نمی خواستن کتاشونو در بیارن چون می ترسیدن آنها را گم کنن یا اون بی سر و پاها آنها را بلند کنن و این بود که عرق ریزان تو آفتاب ایستادن و منتظر شروع کار شدن. اونوقت باد بلند شد و حالا دیگه خاک میدون که از بس مردا روش قدم زده بودن و ایستاده بودن و پا کشیده بودن خشک شده بود به هوا بلند شد و مردی که کت آبی سیر یکشنبه شو پوشیده بود داد زد، agua agua ، و رفتگر میدون که کارش این بود که صبح ها میدونو با یه شلنگ آبپاشی کنه، آمد و شلنگو وا کرد و شروع کرد به خوابوندن گرد و خاک کنار میدون و بعد وسط میدون. انوقت هر دو صف کنار رفتن که گرد و خاک وسط میدونو بخوابونه؛ شیلنگ با یه قوس پهن که تو آفتاب برق می زد آبپاشی می کرد و مردا به خرمن کوبا یا چوبدستی ها یا پاروهای چوب سفیدشون تکیه داده بودن و آبپاشی را تماشا می کردن. بعد وقتی میدون خوب تر شد و گرد و خاک خوابید دوباره تشکیل شدن و یه دهاتی داد زد. کی فاشیست اولی گیرمون میفته؟ کی نفر اول از صندوق در میاد؟ پابلو از دم تالار داد زد. الان، الان اولی میاد بیرون، صدایش، از بس موقع هجوم به سربازخونه فریاد زده بود و دود تو گلوش رفته بود، گرفته بود. یکی پرسید: چرا دیر کردن؟ پابلو داد زد، هنوز سرشون به گناهاشون بنده. یک نفر گفت «معلومه. بیست نفرن.» یکی دیگه گفت «بیشتر.» میون بیست نفر گناه گفتن زیاده. آره، اما بنظر من این یه حقه س برای اینکه طولش بدن. یقین دارم که تو این فرصت کم فقط گناهای خیلی بزرگ آدم یادش میاد. پس صبر داشته باش. چون بیست نفر بیشتر آدم آنقدر گناه بزرگ دارن که طول بکشه. اون یکی گفت. من صبر دارم. اما بهتره کلکشو بکنیم. هم برای اونا بهتره، هم برای خودمون. ماه جولایه و کار زیاده. خرمن زده یم اما هنوز وقت جشن و سر درمون نشده. یکی دیگه گفت امروز جشن و سرور است. جشن آزادی و از امروز، وقتی اینها از بین بردیم، شهر مال ماس. یک نفر گفت. امروز فاشیستها را می کوبیم و از سبوسشون آزادی این شهر بدست میاد. یکی دیگه گفت «باید خوب اداره ش کنیم که لایقش باشیم.» به من گفت «پیلار، کی برای تشکیلات اجتماع می کنیم؟» من بهش گفتم «همینکه این کار تموم شد. تو همون تالار.» من یکی از کلاه های سه گوش ورنی چرمی گارد سیویل ها را بشوخی سرم گذاشته بودم و چخماق تپانچه را خوابونده بودم و شستمو روش گذاشته بودم که پایینش بیارم مثل معمول با انگشت ماشه را می کشیدم. تپانچه لای طنابی بود که به کمرم بسته بودم و لوله درازش زیر طناب چسبیده بود. وقتی کلاهو سرم گذاشتم بنظرم خیلی بامزه آمد، هرچند که بعد دلم می خواست جای کلاه قاب تپانچه رو گرفته بودم، اما یکی از مردایی که تو صف بود بهم گفت «پیلار دخترم. بنظر من او کلاه بتو نمیاد. حالا دیگه اینجور چیزها را مثل گارد سیویل ها کنار گذاشته یم.» من گفتم «پس ورش میدارم.» و اونو ور داشتم. اون گفت «بدش من. باید نابودش کرد.»
بدلیل حفظ حقوق مولف، متن کامل کتاب در این سایت ارائه نمیشود.
بخش بعدی متن را میتوانید در زنگها برای که بصدا در می آیند - قسمت نهم مطالعه نمایید.