Loading...
شما از نسخه قدیمی این مرورگر استفاده میکنید. این نسخه دارای مشکلات امنیتی بسیاری است و نمی تواند تمامی ویژگی های این وبسایت و دیگر وبسایت ها را به خوبی نمایش دهد.
جهت دریافت اطلاعات بیشتر در زمینه به روز رسانی مرورگر اینجا کلیک کنید.

زنگها برای که بصدا در می آیند - قسمت هفتم

زنگها برای که بصدا در می آیند - قسمت هفتم

نوشته ی: ارنست همینگوی
ترجمه ی: دکتر علی سلیمی

پیلار شروع کرد «صبح زود بود که سیویل ها تو سربازخونه تسلیم شدن.»

رابرت جردن پرسید «به سربازخونه حمله کرده بودین؟»

- پابلو شبانه محاصره ش کرده بود. سیم های تلفونو قطع کرده بود، زیر یه دیوار دینامیت کار گذاشته بود و گارد سیویل ها را به تسلیم دعوت کرده بود. اونا تسلیم نمی شدن. هوا که روشن شد دیوار رو داغون کرد. زد و خوردی درگرفت. دو سیویل کشته شدن چهار نفر زخمی شدن و چهار نفر تسلیم شدن. ما همه تو روشنایی سحر روی بامها، روی زمین و لب دیوار و عمارتا دراز کشیده بودیم و هنوز گرد و خاک انفجار نخوابیده بود، چون خیلی گرد و خاک بلند شده بود و بادی نبود که اونو ببره، و همه مون تو دیوار ریخته ساختمان تیراندازی می کردیم، پر می کردیم و تو دود شلیک می کردیم و از اون تو هنوز برق تفنگ پیدا می شد و انوقت یه فریادی تو دود بلند شد که دیگه آتش نکنیم و همون چهارسیویل، دست بالای سر بیرون اومدن. یه تکه از سقف ریخته بود و دیوار از بین رفته بود و اونا بیرون اومدن که تسلیم بشن. پابلو داد زد «کس دیگری هم اون توست؟» «.. زخمیا هستن.» پابلو به چهار نفری که از اونجا که تیراندازی می کردیم رفته بودن گفت، «اینا رو بپایین» و به سیویل ها گفت «اونجا واستین. جلوی دیوار» چهار سیویل جلوی دیوار ایستادن. کثیف و گرد و خاکی و دودی بودن و چهار نفر دیگه آنها را می پاییدن و تفنگا شونو بطرف اونا قراول رفته بودن و پابلو و بقیه رفتن زخمیا را خلاص کنن. بعد از اینکه کارشونو کردن و دیگه نه ناله و نه داد و فریاد زخمیا از سربازخونه در نیومد و سر و صدای تیراندازی خوابید پابلو و بقیه اومدن بیرون و پابلو تفنگشو به دوش انداخته بود و یه تپانچه موزر دستش بود.

گفت «نگا پیلار. این تو دست افسره بود که خودشو کشت. من تابحال با تپانچه تیراندازی نکرده م.» به یکی از نگهبانا گفت «تو بهم نشون بده چطوری کار میکنه. نه نمیخواد نشون بدی. بگو.»

وقتی تو سربازخونه تیراندازی براه بود چهار سیویل جلوی دیوار ایستاده بودن و عرق می ریختن و صدا شون در نیومد. همه شون مردای رشیدی بودن قیافه هاشون قیافه گارد سیویل ها بود که عین قیافه منه. فقط ته ریش کوتاه صبح آخرشون به صورتشون بود که هنوز اونو نتراشیده بودن. اونجا جلوی دیوار ایستاده بودن و صداشون در نیومد.

پابلو به یکی شون که از همه بهش نزدیکتر ایستاده بود گفت «تو بهم بگو چطور کار می کنه.» اون مرد با صدای خیلی خشکی گفت «اهرم کوچکو بکش پایین. چخماقو بکش عقب و ولش کن برگرده.»

پابلو گفت «چخماق کدومه؟» و به چهار سیویل نگاه کرد. «چخماق کدومه؟»

«شستی بالای چکاننده.»

پابلو اونو عقب کشید اما اون گیر کرده بود. پابلو گفت «حالا چی؟ اینکه گیره بهم دروغ گفتی.»

سیویل گفت «عقب تر بکش بذار یواش برگرده.» و من صدایی با این آهنگ نشنیده بودم. از صبح آفتاب نزده هم گرفته تر بود.

پابلو همان طور که اون مرد بهش گفته بود اونو کشید و ول کرد و شستی برگشت و جا افتاد و تپانچه چخماق کشیده و حاضر شد. تپانچه بد ترکیبه. دسته ش گرد و کوچیکه و لوله ش دراز و پهنه. خوش دست نیست. در این مدت سیویل ها اونو نگاه کردن و چیزی نگفتن.

یکیشون پرسید «با ما چکار میخوای بکنی؟»

پابلو گفت «میخوام بکشمت.»

مرد با همون صدای گرفته ش گفت «کی؟»

پابلو گفت «الان»

مرد پرسید «کجا؟»

پابلو گفت «همین جا. اینجا، الان. اینجا و الان. چیزی داری بگی؟»

سیویل گفت «nada، هیچی. اما این کار زشتیه.»

پابلو گفت «تو هم چیز زشتی هستی. قاتل دهاتیا. تو مادر خودت را هم می کشی.»

سیویل گفت «من اصلاً کسی را نکشته م. حرف مادرم را هم نزن.»

- تو که همیشه می کشتی حالا ببینیم چطوری می میری.

یه سیویل دیگه گفت «لازم نیست بهمون توهین کنی. ما میدونیم چطور بمیریم.»

پابلو بهشون گفت «جلوی دیوار زانو بزنین و سر تونو به دیوار بذارین.»

سیویل ها به همدیگه نگاه کردن.

پابلو گفت «میگم زانو بزنین. به یقین زانو بزنین.»

یه سیویل به اون که از همه شون رشیدتر بود و با پابلو درباره تپانچه صحبت کرده بود گفت: تو چی میگی. کوتو؟

این یکی که نوار سرجوخه ها به آستینش بود و با اینکه صبح زود بود و هنوز هوا خنک بود خیلی عرق می ریخت گفت «بهتره زانو بزنیم. اهمیتی نداره.»

اولی که صحبت کرده بود گفت «به زمین نزدیک تره.» می خواست شوخی کنه. اما اونا آنقدر گرفته بودن که هیچکدوم لبخند نزدن.

سیویل اولی گفت «پس زانو بزنیم» و هرچهار نفر زانو زدن. خیلی بی ریخت شده بودن. سراشون به دیوار بود و دستاشون پهلوشون و پابلو از عقب سرشون گذشت و با تپانچه، از پشت کله یکی یکیشون سوراخ کرد. از این یکی می رفت پشت اون یکی و لوله تپانچه را پشت کلشون میذاشت و به هرکدومشون که تیر می زد اون روی زمین می لغزید. هنوز صدای تپانچه که با این که تیزه خفه س تو گوشمه. هنوز لوله شو می بینم که تکون میخوره و سر مرد جلو میافته. یکی وقتی تپانچه به سرش چسبید سرشو راست نگهداشت. یکی سرشو جلو برد و به سنگ فشار داد. یکی همه تنش می لرزید و سرش هم تکون می خورد. فقط یکیشون دستشو جلو چشماش گذاشت، اون هم آخری بود. وقتی پابلو از جلوی اونا برگشت و طرف ما اومد نعش چهارتاشون جلوی دیوار افتاده بود.

پابلو گفت «پیلار اینو واسم نگهدار. بلد نیستم چخماقو بخوابونم. تپانچه را به من داد و اونجا ایستاد و به چهار تا گاردی که پای دیوار سربازخونه افتاده بود نگاه کرد. همه اونایی هم که با ما بودن اونجا ایستاده بودن و آنها را نگاه می کردن و صدا از کسی در نیومد.

شهر را فتح کرده بودیم و هنوز صبح زود بود و هیچ کس ناشتایی نخورده بود و ما به همدیگه نگاه میکردیم و سر و روی همه مون از گرد و غبار دیوار سربازخونه خاکی بود، مثل مردای سر خرمن کوبی، و من تپانچه را گرفته بودم و تپانچه تو دستم سنگینی میکرد. وقتی چشمم به گاردها که نعششون پای دیوار ولو شده بود افتاد دلم آشوب شد؛ اونا مثل ما خاکستری و گرد و غباری بودن، اما حالا هر کدوم داشت با خون خودش خاک خشکی را که کنار دیوار بود تر میکرد. اونجا ایستادم که آفتاب از پشت تپه های دور دراومد و روی جاده ای که ما ایستاده بودیم و روی دیوار سفید سربازخونه افتاد و غبار تو نور آفتاب تازه دمیده طلایی میزد و دهاتی ای که پهلوم ایستاده بود به دیوار سربازخونه و اونایی که جلوش بودن نگاه کرد و بعد بما و بعد به خورشید نگاه کرد و گفت «vaya روزی که شروع میشه»

من گفتم «حالا بریم قهوه بخوریم.»

«اون گفت خب، پیلار، خب» و ما وارد شهر شدیم و به میدون شهر رفتیم. اونا آخرین کسانی بودن که تو شهر تیر بارون شدن.

رابرت جردن پرسید «بقیه چطور شدن؟ مگه غیر از اونا توده فاشیست نبود؟»

«Que va ، غیر از اونا فاشیست نبود؟ بیست تا بیشتر بود. اما هیچ کدوم تیربارون نشدن.»

- چکارشون کردین؟

پابلو داد با خرمن کوب تا دم مرگ زدنشون و از بالای پرتگاه انداختشون تو رود خونه.

- هر بیستا رو؟

- برات میگم. به همین سادگی ها هم نیست. هیچ وقت تو عمرم دلم نمی خواد از این منظره ها ببینم. منظره ای مثل کوبیدن اونا تا دم مرگ، تو میدون، سرپرتگاه بالای رود خونه. شهر بالای رود خونه، اون طرفش که بلنده تر ساخته شده. یه میدونگاهی هست که یه چشمه و چند تا نیمکت و درختای بزرگی داره که سایبان نیمکتهاس. ایوان خانه ها رو به میدونه. شش تا خیابان به میدون میرسه و خانه ها رواقی دارن که دور تا دور میدونو گرفته و وقتی تو آفتاب خیلی گرم باشه آدم میتونه از زیرسایه رواق بره. سه طرف میدون رواق داره و ضلع چهرمش پیاده روس. پیاده رو  کنار لبه پرتگاه و زیر سایه درختاس و پایین اون هم رود خونه س که سیصد پا پایین تره. 

 

 

بدلیل حفظ حقوق مولف، متن کامل کتاب در این سایت ارائه نمی‌شود.

بخش بعدی متن را می‌توانید در زنگها برای که بصدا در می آیند - قسمت هشتم مطالعه نمایید.

برای شرکت در مسابقه و پاسخ به سوالات وارد سایت شوید اگر عضو نیستید ثبت نام کنید


  • منبع: کتاب زنگها برای که بصدا در میآیند انتشارات سکه
  • تاریخ: دوشنبه 16 تیر 1399 - 13:17
  • صفحه: ادبیات
  • بازدید: 2121

یادبان، نکوداشت یاد رفتگان

ارسال نظر

اطلاع رسانی

کافه خوندنی

مقاله بخوانید، جایزه نقدی بگیرید

از اول خرداد 1400

هر هفته 10 جایزه

100 هزار تومانی و 5 جایزه 200 هزار تومانی

هر ماه یک جایزه یک میلیون تومانی

و 2 جایزه 500 هزار تومانی

برای ثبت نام کلیک کنید

اعضا سایت، برای ورود کلیک کنید . . . 

 

اطلاع رسانی

آمار

  • بازدید امروز: 254
  • بازدید دیروز: 3765
  • بازدید کل: 25096079