Loading...
شما از نسخه قدیمی این مرورگر استفاده میکنید. این نسخه دارای مشکلات امنیتی بسیاری است و نمی تواند تمامی ویژگی های این وبسایت و دیگر وبسایت ها را به خوبی نمایش دهد.
جهت دریافت اطلاعات بیشتر در زمینه به روز رسانی مرورگر اینجا کلیک کنید.

زنگها برای که بصدا در می آیند - قسمت ششم

زنگها برای که بصدا در می آیند - قسمت ششم

نوشته ی: ارنست همینگوی
ترجمه ی: دکتر علی سلیمی

پیلار به رابرت جردن گفت «یه کمی خستگی در کنیم. بشین اینجا، ماریا خستگی درکنیم.»

رابرت جردن گفت «باید ادامه بدیم. وقتی اونجا رسیدیم خستگی در کن. باید این مرد و ببینم.»

زن گفت «می بینیش. عجله ای در کار نیست. ماریا بشین اینجا.»

رابرت جردن گفت «بیا، اون بالا خستگی در کن.»

زن گفت «من حالا خستگی در می کنم.» و کنار جوی روی زمین نشست. دختر در میان بوته های علف پهلوی او نشست. آفتاب به مویش می تابید. فقط رابرت جردن ایستاده بود و به علفزار کوهستانی مرتفع که جوی آبی در میان آن روان بود چشم دوخته بود. در جایی که او ایستاده بود علف روییده بود. پای سرخس های زردی که در قسمت های پایین تر جای علفها را گرفته بود قلوه سنگ جمع شده بود و پایین تر از آن خط تیره کاجها دیده می شد.

پرسید «تا قرارگاه ال سوردو چقدر راهه؟»

زن گفت «دور نیست. اون دست این جلگه، تو اون دره دیگه، بالای جنگل سر نهره. بشین و فراموش کن که جدی هستی.»

- میخوام او را ببینم و کارم را تمام کنم.

زن گفت «میخوام پامو تو آب بذارم.» کفشهای تخت آجیده و جورابهای پشمی کلفتش را درآورد و پای راستش را در جوی گذاشت. «خدایا، چه سرده.»

رابرت جردن به او گفت «باید با اسب میومدیم.»

زن گفت «پیاده روی برام خوبه. همینو کم داشتم. چته؟»

- «هیچی. فقط عجله دارم.

- پس آروم بگیر. وقت زیاده. چه روزی! چقدر خوشحالم که میون درختهای کاج نیستم. تصورشو نمیتونی بکنی که آدم چطور از درخت کاج خسته میشه. Guapa تو از کاجا خسته نشده ی؟

دختر گفت «من از اونا خوشم میاد.»

- از چه چیزشون خوشت میاد؟

- از بوشون، از حس کردن برگهای سوزنیشون زیر پا. از باد که تو درختای بلند میوزه، از صدای بهم خوردن درختها.

پیلار گفت «تو هرچی باشه دوست داری. اگه یه خرده پخت و پزت بهتر بود برای هر مردی نعمت بودی. اما درختای کاج یه جنگل دلتنگی ببار میارن. تو اصلاً جنگل زان یا بلوط یا شا بلوط ندیده ی. اونا جنگلن. تو اون جنگلها هر درختی یه جوره و یه خاصیت و قشنگی داره. جنگل کاج اسباب دلتنگیه. انگلیسی تو چی میگی؟»

- من هم کاجا را دوست دارم.

پیلار گفت «Pero vengo هر دوتاتون، من هم کاجا رو دوست دارم، اما ما خیلی وقته که تو این کاجا هستیم. من از کوهستان خسته شدهم تو کوهستان فقط دو راه هست. پایین و بالا و پایینش هم فقط به جاده و شهرهای فاشیستا میرسه.»

- تو هیچ به سگوویا میری؟

- Que va. با این قیافه؟ این قیافه را همه میشانسن. به ماریا گفت «خوشگله چطوره تو هم زشت بشی؟»

- تو زشت نیستی.

- Vamos. من زشت نیستم. من زشت دنیا اومده م. تمام عمرم زشت بوده م. انگلیسی تو که از زنا چیزی نمیدونی. میدونی یه زن زشت چه احساسی داره؟ میدونی اینکه آدم همه عمرش زشت باشه و پیش خودش فکر کنه خوشگله یعنی چه؟ خیلی عجیبه.

پای دیگرش را در جوی گذاشت و بعد بیرون آورد، گفت «اون دم جنبو نگاه کن»، و به پرنده گردی که بالای جوی روی سنگی نشسته بود و به بالا و پایین و بالا می جنبید اشاره کرد. «اینا بدرد هیچ کاری نمی خورن. نه میخونن و نه بدرد خوردن میخورن. فقط برای این خوبن که دمشونو پایین و بالا بجنبونن، یه سیگار بده من.» سیگار را گرفت و آنرا با فندکی که در جیب داشت روشن کرد. پکی زد و به ماریا و رابرت جردن نگاه کرد.

گفت «زندگی خیلی عجیبه»، و دود سیگار را از بینی بیرون داد. «اگه من مرد بودم مرد خوبی می شدم. اما هم زنم و هم زشت. با همه این خیلی مردها عاشق من بوده ن و من هم عاشق خیلی مردها شده م. عجیبه. گوش کن، این خیلی جالبه. منو نگاه کن، بهمون زشتی که هستم نگاه کن. از نزدیک نگاه کن.»

-  تو زشت نیستی.

- Que no؟ به من دورغ نگو.

خنده ای از ته دل سرداد. «نکنه داره در تو هم کارگر میشه؟ نه. شوخی می کنی. نه. زشتی را نگاه کن. با همه این تو آدم یه احساسی هست که مردها را وقتی عاشقت میشن کور میکنه. با این احساس کورشون می کنی و خودت هم کور میشی. بعد، یه روزی، روی هیچ حسابی، تو را همانطور که واقعاً هستی، زشت می بیننت و دیگه کور نیستن و اون وقت تو هم خودتو به همان زشتی که اونا می بینن می بینی و مردت، احساست، همه از دستت میره.» دستی به شانه دختر زد.

- Guapa. می فهمی؟

ماریا گفت «نه. برای اینکه تو زشت نیستی.»

پیلار گفت «سعی کن کله ت را کار بندازی نه دلت را. گوش کنین، من براتون حرفهای خیلی شنیدنی میزنم. برای تو جالبه؟»

- آره. اما باید بریم.

- Que va، بریم. جای من خیلی خوبه.

آنگاه چنانکه گفتی، کمابیش در یک کلاس سخنرانی می کند رو به رابرت جردن کرد و ادامه داد «یک چند که گذشت، وقتی که باندازه من زشت شدی، همان طور که زنا زشت میشن اونوقت همان طور که گفتم بعد از مدتی اون احساس، احساس احمقانه اینکه خوشگل هستی، یواش یواش تو آدم جوانه میزنه. مثل کلم نمو میکنه. آن وقت همچین که این احساس بال و پر گرفت، یه مرد دیگه می بیندت و خیال میکنه خوشگلی و همه چی از سر شروع میشه. فکر می کنم که دیگه از من گذشته، اما هنوز هم ممکنه برگرده. Guapa تو خیلی شانس آوردی که زشت نیستی.»

ماریا اصرار کرد «اما من زشتم.»

پیلار گفت «از اون بپرس. پات را هم تو آب نذار که یخ میزنه.»

ماریا گفت «بنظرم اگه ربرتو میگه بریم، باید بریم.»

پیلار گفت «چه حرفا. این همونقدر به من مربوطه که به ربرتوی تو، من هم میگم اینجا پای این جو جامون خوبه و وقت هم زیاد داریم. از اون گذشته من دلم میخواد صحبت کنم. از تمدن فقط همین را داریم. وگرنه چطور میتونیم خودمو سرگرم کنیم؟ انگلیسی مگه حرفای من برات لطفی نداره؟»

- تو خیلی خوب صحبت می کنی. اما چیزهای دیگه هم هست که برای من مهمتر از صحبت خوشگل بودن یا نبودنه.

- پس از هرچی که برای تو جالبه صحبت کنیم.

- در شروع نهضت کجا بودی؟

- تو شهر خودم.

- آویلا؟

- Que va، آویلا.

- پابلو گفت اهل آویلاس.

- دروغ میگه. میخواسته یه شهر بزرگ برای خودش جا بزنه. این شهره.

و شهری را نام برد.

- چه خبرها شد؟

زن گفت «خیلی، خیلی. همه ش هم زشته. حتی اونی که خیلی عالی بود.

رابرت جردن گفت «برام تعریف کن.»

زن گفت «وحشیانه س. نمیخوام جلوی این دختره بگم.»

رابرت جردن گفت «بگو. اگه بهش مربوط نباشه گوش نمیکنه.»

ماریا گفت «من می شنوم.» دستش را روی دست رابرت جردن گذاشت «هرچه باشه می شنوم.»

پیلار گفت «حرف سر این نیست که تو می شنوی یا نه سر اینه که من اینا رو بهت بگم و برات خوابهای بد درست کنم یا نه؟»

ماریا به او گفت «من از حکایت خواب بد نمی بینم. خیال میکنی بعد از این همه بلاها که به سرمون اومده من از یه حکایت خواب بد می بینم؟»

- شاید انگلیسی از اون خوابای بد ببینه.

- بگو ببین می بینه یا نه.

- نه انگلیسی شوخی نمی کنم. تو شروع نهضت را تو هیچ شهر کوچکی دیده ی؟

رابرت جردن گفت «نه.»

- پس تو هیچی ندیده ی. تو پابلو را حالا می بینی که چه آدم فاسدیه، خوب بود اون روز میدیدیش.

- تعریف کن.

- باشه درست همینطور که بود میگم. اما تو guapa  اگه به جایی رسید که ناراحتت کرد به من بگو.

ماریا گفت «اگه ناراحتم بکنه گوش نمیدم. از خیلی چیزا که بدتر نیست.»

زن گفت «چرا، یقین دارم که هست. انگلیسی یه سیگار دیگه بده من.»

دختر به بوته های حاشیه جوی تکیه داد و رابرت جردن سرش را روی توده ای علف و شانه هایش را روی زمین گذاشت و دراز کشید. دستش را دراز کرد و دست ماریا را پیدا کرد و در دست خود گرفت و هر دو دست را به علفها مالید تا او دستش را باز کرد، و در حالی که گوش می داد، آنرا باز روی دست رابرت جردن گذاشت.

پیلار شروع کرد...

 

 

بدلیل حفظ حقوق مولف، متن کامل کتاب در این سایت ارائه نمی‌شود.

بخش بعدی متن را می‌توانید در زنگها برای که بصدا در می آیند - قسمت هفتم مطالعه نمایید.

برای شرکت در مسابقه و پاسخ به سوالات وارد سایت شوید اگر عضو نیستید ثبت نام کنید


  • منبع: کتاب زنگها برای که بصدا در میآیند انتشارات سکه
  • تاریخ: یکشنبه 15 تیر 1399 - 15:58
  • صفحه: ادبیات
  • بازدید: 1851

یادبان، نکوداشت یاد رفتگان

ارسال نظر

اطلاع رسانی

کافه خوندنی

مقاله بخوانید، جایزه نقدی بگیرید

از اول خرداد 1400

هر هفته 10 جایزه

100 هزار تومانی و 5 جایزه 200 هزار تومانی

هر ماه یک جایزه یک میلیون تومانی

و 2 جایزه 500 هزار تومانی

برای ثبت نام کلیک کنید

اعضا سایت، برای ورود کلیک کنید . . . 

 

اطلاع رسانی

آمار

  • بازدید امروز: 252
  • بازدید دیروز: 3765
  • بازدید کل: 25096077