Loading...
شما از نسخه قدیمی این مرورگر استفاده میکنید. این نسخه دارای مشکلات امنیتی بسیاری است و نمی تواند تمامی ویژگی های این وبسایت و دیگر وبسایت ها را به خوبی نمایش دهد.
جهت دریافت اطلاعات بیشتر در زمینه به روز رسانی مرورگر اینجا کلیک کنید.

زنگها برای که بصدا در می آیند - قسمت پنجم

زنگها برای که بصدا در می آیند - قسمت پنجم

نوشته ی: ارنست همینگوی
ترجمه ی: دکتر علی سلیمی

رابرت جردن پتویی را که از دهانه غار آویزان بود کنار زد، قدم به بیرون گذاشت و نفس عمیقی در هوای خنک شب کشید. هوا از مه پاک شده بود و ستاره ها نمایان بودند. بادی نمی وزید. اکنون دور از هوای گرم غار، هوای متراکم از دود توتون و زغال، از بوی برنج و گوشت پخته، زعفران، فلفل فرنگی و روغن، بوی قیر و شراب مشک بزرگی که در کنار در از گردن آویخته شده بود و چهار دست و پایش دراز بود و شراب را از یکی از پاهایش، که آنرا با چوب پنبه ای بسته بودند، می گرفتند، و شراب کمی روی زمین می ریخت و بوی خاک بلند می کرد؛ دور از رایحه گیاهان مختلفی که اسم آنها را نمی دانست و با بندهای دراز از سیر دسته از سقف آویزان بود، دور از بوی شراب سرخ مسی رنگ و سیر، بوی عرق اسب و عرق آدم، که در لباسهاشان خشک شده بود (عرق مردها تند و کهنه و عرق خشکیده وقشو شده اسب، شیرین و مهوع)، آدمهایی که سر میز نشسته بودند، رابرت جردن از هوای پاکیزه شب کوهستان که عطر کاج ها و شبنم سبزه های علفزار کنار نهر را داشت نفس عمیقی کشید. باد فرو نشسته بود، و شبنم فراوان درآمده بود و او، هم چنان که آنجا ایستاده بود، فکر می کرد که تا بامداد شبنم ها یخ می زنند.

درحالی که آنجا ایستاده بود و نفس های بلند می کشید و به صدای شب گوش می داد نخست صدای تیری از دور، و بعد صدای جغد را از درختزار پایین، جایی که اسبها را بسته بودند، شنید. آنگاه از درون غار صدای کولی را که آوازش را سرداده بود و نوای ترنم ملایم یک گیتار به گوشش خورد.

صدایی کلفت ساختگی، با طنین ناهنجاری بلند شد و در هوا آویخت «از پدرم میراثی به من رسید، و بعد ادامه داد:

«ماه و آفتاب بود

با اینکه گرد همه جهان می گردم

هرگز از آن کم نمی شود.»

گیتار با لرزه ای خفه ای در تحسین خواننده بنوا درآمد. رابرت جردن صدای یک نفر را شنید «بارک اله، کاتالانو برامون بخون، کولی.»

- نه.

- چرا، چرا. کاتالانو بخون.

«ببنی من پهنه

صورتم سیاهه

با همه این من مرد هستم.»

یک نفر گفت «Ole. بخون کولی.»

صدای حزین و ریشخند آمیز کولی بلند شد:

«شکر خدا که سیاه پوستم

و کاتالان نیستم!»

صدای پابلو گفت «سر و صدا زیاده، خفه شو، کولی.»

صدای زن را شنید که می گفت «آره. سر و صدا خیلی زیاد. با اون صدات گارد سیویل ها رو خبر می کنی. تازه لطفی هم نداره.»

کولی گفت «یه شعر دیگه بلدم» و صدای گیتار بلند شد.

زن به او گفت «بذارش کنار.»

گیتار خاموش شد.

کولی گفت «امشب صدام خوب نیست. چیزی از دستمون نرفته.» و با گفتن آن پتو را کنار زد و قدم در تاریکی گذاشت.

رابرت جردن او را دید که تا کنار یک درخت رفت و بعد بسوی او آمد.

کولی آهسته گفت «ربرتو.»

او گفت «بله، رافال.» از صدای کولی فهمید که شراب در او تأثیر کرده است. خود او با اینکه دو پیاله عرق افسنتین و کمی شراب خورده بود، از فشار کشمکشی که با پابلو کرده بود کله اش سرد و روشن بود.

کولی، خیلی آرام، گفت «چرا پابلو را نکشتی؟»

- چرا بکشمش؟

- دیر یا زود باید بکشیش. چرا از اون فرصت استفاده نکردی؟

- جدی صحبت می کنی؟

- خیال کرده ی همه منتظر چی بودن؟ خیال کرده ی زن دختره را برای چی فرستاد بیرون؟ خیال میکنی ممکنه بعد از حرفایی که زده شد به کار ادامه داد؟

- شماها باید دسته جمعی بکشینش.

کولی بآرامی گفت «Que va این کار توس. سه دفعه، چهار دفعه منتظر شدیم تو بکشیش. پابلو همدستی نداره.»

رابرت جردن گفت «فکر شو کردم، اما ولش کردم.»

- معلومه، همه می دیدن. همه ملتفت بودن که داشتی خودتو حاضر می کردی چرا این کارو نکردی؟

- فکر کردم ممکنه شما و زن از من برگردین.

- Que va، تو از اینکه نشون میدی بچه تری.

- ممکنه.

کولی او را تشویق کرد «حالا بکشش.»

- این جنایته.

کولی، خیلی آرام گفت «چه بهتر. خطرش کمتره. برو. الان بکشش.»

- این جوری نمیتونم برام تنفر آوره. این طوری نباید برای انقلاب کار کرد.

کولی گفت «پس تحریکش کن. اما باید بکشیش. چاره نداره.»

هنگامی که آنها گفتگو می کردند جغد بنرمی سکوت از میان درختها پرید، جلوی آنها سرازیر شد، به تندی بال می زد اما صدایی از بالها برنمی خاست.

کولی در تاریکی گفت «نگاهش کن. مردا باید اینجوری حرکت کنن.»

رابرت جردن گفت «و روزها کورشن و توی تنه درخت بشینن و کلاغ ها دورشونو بگیرن.»

کولی گفت «کم ترا اینجور میشه. تازه اونم اتفاقیه. بکشش.» و ادامه داد «نذار سخت بشه.»

- حالا وقتش گذشته.

کولی گفت «ایجادش کن. یا از سکوت استفاده کن.»

پتو از جلوی غار کنار رفت و نوری بیرون آمد. یک نفر بسوی جایی که آنها ایستاده بودند آمد.

مرد با صدای سنگین و گرفته ای گفت «شب قشنگیه. هوای خوبی داریم.»

پابلو بود.

یکی از سیگارهای روسی را دود می کرد و وقتی به آن پک می زد در سوی آن صورت گردش نمایان می شد. هیکل درشت و دستهای زمختش در نور ستاره ها آشکار بود.

به رابرت جردن گفت «به این زن محل نذار.» سیگار در تاریکی درخشید و بعد آنرا پایین می آورد و در دستش دیده شد. «گاهی وقتا سرسخت میشه. زن خوبیه. به جمهوری خیلی وفاداره.» اکنون وقتی صحبت می کرد نور سیگار مختصری تکان می خورد. رابرت جردن فکر کرد، یقین آنرا به گوشه لبش گذاشته و صحبت می کند.

- نباید در کار ما اشکالی باشد. ما با هم موافقیم. من از آمدن تو خوشحالم.

سیگار درخشید گفت «به این بگو مگوها محل نذار خیلی خوش آمده ی.»

بعد گفت «معذرت میخوام. میرم ببینم اسبها چطور بسته ن.»

او از میان درختها به کنار علفزار و آنها صدای اسبی را که در آن پایین شیهه می کشید شنیدند.

کولی گفت «دیدی؟ حالا دیدی؟ اینجوری فرصت از دست میره.»

رابرت جردن چیزی نگفت.

کولی با خشم گفت «من میرم اون پایین.»

- که چی کار کنی؟

- چی چکار کنم. اقلاً نذارم بره.

- میتونه با یکی از اون اسبا بره؟

- نه.

- پس برو یه جایی که بتونی جلوشو بگیری.

- آگوستین اونجاس.

- پس برو با آگوستین صحبت کن. هرچی شده بهش بگو.

- آگوستین با کمال میل میکشدش.

رابرت جردن گفت «بهتر، پس برو بالا همه چیز و عیناً بهش بگو.»

- بعد؟

- من میرم پایین چراگاهو نگاه کنم.

«بارک اله. مرد. بارک اله.» چهره رافال را در تاریکی نمی دید اما لبخند او را احساس می کرد. کولی با خرسندی گفت «حالا کمر بسته ای.»

رابرت جردن به او گفت «برو پیش آگوستین.»

کولی گفت «خب ربرتو، خوب.»

رابرت جردن از میان کاجها کورمال کورمال، از درختی به درخت دیگر، تا کنار علفزار رفت. در فضای باز آنجا که از نور ستاره ها روشن تر از درختزار بود هیکل سیاه اسبهای بسته را دید و آنها را که بین او و نهر پراکنده بودند شمرد. پنج تا بودند رابرت جردن پای یک درخت کاج نشست و به آنسوی علفزار چشم دوخت.

با خود گفت، خسته ام؛ و شاید خوب قضاوت نمی کنم. اما تکلیف من خراب کردن پل است و برای اجرای آن تا وظیفه ام را انجام نداده ام، نباید خودم را بیهوده به خطر بیندازم. البته گاهی استفاده نکردن از فرصتهایی که لازم است خودش بیشتر در حکم مخاطره است، اما من تا اینجای کار سعی کردم که اوضاع مسیر عادی خود را طی کنند.

اگر آنها، آنطور که کولی می گفت «انتظار داشتند او را بکشم باید این کار را می کردم. اما من از کجا می دانستم که آنها چنین انتظاری دارند؟ کشتن برای یک بیگانه درجایی که آدم می خواهد بعد از آن با مردم کار کند خیلی بد است. ممکن است درحین پیکار این کار را کرد، یا باتکاء یک انظباط شدید، اما باین صورت فکر می کنم خیلی بد می شد، گرچه وسوسه ای بود و چنان می نمود که یک راه کوتاه و بیخطر باشد. اما گمان نمی کنم در این ملک چیزی باین کوتاهی و سادگی وجود داشته باشد و، با همه اعتمادی که به این زن دارم، نمی دانستم در برابر عملی باین شدت چه عکس العملی نشان می دهد. ممکن است مرگ کسی در این مکان خیلی زشت و کثیف و کراهت آور باشد. نمی شد که گفت زن در برابر این عمل چه می کرد. اینجا بی وجود زن نه تشکیلاتی هست و نه نظمی و با بودن او خوب هست. خیلی عالی می شد اگر پابلو را او می کشت، یا کولی می کشت (اما او نمی کشد)، یا آن نگهبان، آگوستین، او را می کشت. آنسلمو هم، اگر بخواهم، او را می کشد، با اینکه او مخالف هرجور آدمکشی است. مطمئنم که از او متنفر است و تا کنون به من اطمینان پیدا کرده و مرا مظهر آنچه مورد اعتقادش است می داند. تا آنجا که دستگیرم شده تنها او و این زن به جمهوری ایمان دارند، با این همه خیلی زود است که آنرا بدانم.

همین که چشمهایش به نور ستارگان آشنا شد پابلو را در کنار یکی از اسبها ایستاده بود دید. اسب درحین چریدن می ایستاد، سرش را بلند می کرد، و بعد با بیتابی آنرا پایین می آورد. پابلو پهلوی ایستاده بود، به او تکیه داده بود و با او که با تمام درازی طناب می چرخید حرکت می کرد و دست به گردن او می زد اسب درحالی که می چرید از این نوازش ناراحت بود. رابرت جردن نه می دید که پابلو چه می کند و نه حرفهای او را می شنید، اما می دید که او نه اسب را از میخ چوبی باز می کند و نه زینی برآن می نهد. نشست و او را پایید و کوشید که مساله را خوب حلاجی کند.

پابلو در تاریکی به اسب می گفت «اسب کوچولوی خوب و درشتم.» داشت با اسب کهر بزرگ حرف می زد «نازنین، صورت، صورت سفید خوشگلم. تو که گردنت مثل پل ولایت من کمونیه.» مکث کرد. «اما کمونی تره و خیلی قشنگتره.» اسب عفلها را بدندان می کند و وقتی خودش را می کشید، ناراحت از مرد و حرفهایش سرش را به این سو آن سو می چرخاند. پابلو به اسب کهر می گفت «تو نه زنی، نه ابلهی تو، تو، تو، تو ای اسب کوچولوی خوب و درشت من.»

رابرت جردن اشتیاق زیادی به شنیدن سخن هایی که پابلو به اسب کهر می گفت داشت، اما حرفهای او را نمی شنید؛ چون اکنون که متقاعد شده بود که پابلو جز رسیدگی به اسبهایش کاری نمی کند و چون به این نتیجه رسیده بود که کشتن او در این موقع عملی نبود برخاست و به غار بازگشت. پابلو زمان درازی در علفزار ماند و با اسب سخن گفت.

اسب از آنچه او می گفت چیزی نمی فهمید؛ فقط از آهنگ صدا پی می برد که نوازش سراسر روز را در طویله مانده بود و اکنون گرسنه بود و تا آنجا که طناب اجازه می داد، با بیتابی می چرید و مرد مزاحمش بود. سرانجام پابلو میخ را کشید و ساکت، در کنار اسب ایستاد. اسب دوباره سرگرم چریدن شد و اکنون که مرد دیگر کاری، با او نداشت آسوده شده بود.

 

 

بدلیل حفظ حقوق مولف، متن کامل کتاب در این سایت ارائه نمی‌شود.

بخش بعدی متن را می‌توانید در زنگها برای که بصدا در می آیند - قسمت ششم مطالعه نمایید.

برای شرکت در مسابقه و پاسخ به سوالات وارد سایت شوید اگر عضو نیستید ثبت نام کنید


  • منبع: کتاب زنگها برای که بصدا در میآیند انتشارات سکه
  • تاریخ: شنبه 14 تیر 1399 - 13:53
  • صفحه: ادبیات
  • بازدید: 1651

یادبان، نکوداشت یاد رفتگان

ارسال نظر

اطلاع رسانی

کافه خوندنی

مقاله بخوانید، جایزه نقدی بگیرید

از اول خرداد 1400

هر هفته 10 جایزه

100 هزار تومانی و 5 جایزه 200 هزار تومانی

هر ماه یک جایزه یک میلیون تومانی

و 2 جایزه 500 هزار تومانی

برای ثبت نام کلیک کنید

اعضا سایت، برای ورود کلیک کنید . . . 

 

اطلاع رسانی

آمار

  • بازدید امروز: 655
  • بازدید دیروز: 3840
  • بازدید کل: 23111856