Loading...
شما از نسخه قدیمی این مرورگر استفاده میکنید. این نسخه دارای مشکلات امنیتی بسیاری است و نمی تواند تمامی ویژگی های این وبسایت و دیگر وبسایت ها را به خوبی نمایش دهد.
جهت دریافت اطلاعات بیشتر در زمینه به روز رسانی مرورگر اینجا کلیک کنید.

زنگها برای که بصدا در می آیند - قسمت چهارم

زنگها برای که بصدا در می آیند - قسمت چهارم

نوشته ی: ارنست همینگوی
ترجمه ی: دکتر علی سلیمی

هنگامیکه بآنجا رسیدند دو مردی که کوله پشتی داشتند ایستادند و رابرت جردن دانست که بر او است که اسبها را بستاید.

گفت «به – قشنگن.» رو به پابلو کرد. «یک سواره نظام حسابی داری.»

در طویله طنابی پنج اسب بود، سه کهر، یک کرند، و یک کهربایی. رابرت جردن بعد از اینکه همۀ آنها را با هم از نظر گذراند تک تک آنها را بدقت برانداز کرد. پابلو و آنسلمو از ارزش آنها آگاه بودند و درحالی که پابلو با غرور و نگای پر مهر که کمتر رنگ اندوه داشت آنها را تماشا می کرد و پیرمرد چنان حالتی از خود نشان می داد که گویی آنها شگفتیهائی بزرگ بودند که خود او، ناگهان آفریده بود.

پرسید «چه نگاهی به تو می کنن؟»

پابلو گفت «همه اینها را خودم گرفته م.» و رابرت جردن از اینکه میدید با غرور سخن می گوید خوشحال بود.

رابرت جردن به یکی از کهرها که اسب نر بزرگی بود و یک لکۀ سفید روی پیشانی و یکی روی یک پا داشت اشاره کرد و گفت «آن یکی خیلی عالیه»

اسب زیبائی بود. انگار از یکی از تابلوهای ولاسکز درآمده بود.

پابلو گفت «همه شون خوبن، اسب میشناسی؟»

- آره.

- باز هم بد نیست. نقصی در یکی از اینها میبینی؟

رابرت جردن می دید که اکنون مردی که سواد نداشت اوراقش را وارسی می کند، اسبها سرها را بلند کرده و هنوز چشم به مرد دوخته بودند. رابرت جردن از لای دو طناب طویله رد شد و دستی به پشت اسب کهربایی زد. بعد به طنابهای محوطه تکیه داد و اسبها را که در طویله را دور میزدند تماشا کرد وقتی اسبها ایستادند یک دقیقه دیگر هم ایستاد و آنها را نگاه کرد و بعد خم شد و از لای طنابها بیرون آمد.

بی آنکه پابلو را نگاه کند گفت «پای راست عقب کرند لنگه. سمش خرد شده، هرچند که اگه درست بشه بدتر نمیشه. اگه تو زمین سخت زیاد راه بره ممکنه از پا بیفته.»

پابلو گفت «وقتی گرفتیمش سمش همینطور بود.»

- بهترین اسبی که داری، کهر پیشانی سفید، ورمی بالای قلم پاش داره که من خوشم نمیاد.

پابلو گفت «اون چیزی نیست. سه روز پیش ضرب دید، اگه میخواست طوری بشه تا حالا شده بود.»

قیر گونی را برداشت و زینها را نشان داد. دو زین معمولی چوپانی مثل زینهای ساده آمریکایی بود، یک زین چوپانی پر زیور با چرم کار دست و رکاب های سربسته، و دو زین نظامی با چرم سیاه.

دربارۀ زینهای نظامی گفت «دو نفر گارد سیویل را کشتیم.»

- شکار بزرگیه.

- تو جاده بین سگوویا و سانتاماریا دل رآل پیاده شده بودن که اوراق یه گارچی را ببینن. ما تونستیم بی اینکه به اسبها صدمه بزنیم آنها را بکشیم.

رابرت جردن پرسید «خیلی از گارد سیویل ها را کشته ین؟»

پابلو گفت «چند تایی. اما فقط این دو تا بودن که اسباشون صدمه ندید.»

آنسلمو گفت «این پابلو بود که آر والو قطار را منفجر کرد.»

پابلو گفت «یک خارجی با ما بود که انفجار را انجام داد. می شناسیش؟»

- اسمش چیه؟

- یادم نیست اسم کمیابی بود؟

- بور بود، مثل تو، اما قدش به قد تو نمی رسید و دماغش شکسته نبود.

رابرت جردن گفت «کاشکین. حتماً کاشکین بوده.»

پابلو گفت «آره اسم کمیابی بود. یک همچین چیزی. کارش به کجا کشید؟»

- ماه آوریل مرد.

پابلو با دلتنگی گفت «این چیزیه که برای همه پیش میاد. همه مان این راه را به آخر می رسانیم.»

آنسلمو گفت «این راهیه که همه مردم میرن. راهیه که همیشه مردم رفته ن چته مرد؟ چی تو دلت میگذره؟»

پابلو گفت «آنها خیلی قوی هستن.» انگار با خود حرف میزد. نگاه اندوهناکی به اسبها انداخت. «نمی دونی چقدر قوی هستن. من آنها را همیشه قوی تر می بینم، همیشه مجهزتر. همیشه تجهیزات بیشتر دارن. منهم این اسبها را دارم. من چه انتظاری میتونم داشته باشم؟ که تعقیبم کنن و بکشندم. همین.»

آنسلمو گفت «همانقدر که تعقیب میشی تعقیب میکنی.»

پابلو گفت «نه. دیگه نه. اگه این کوهها را هم ترک کنیم، کجا می تونیم بریم؟ بگو ببینم کجا؟»

- تو اسپانیا کوه زیاده. اگه کسی اینجا را ترک کنه کوههای سیرادگردوس هست.

پابلو گفت «من نه. من از تعقیب شدن خسته شده م. اینجا آسوده هستیم. حالا اگه اینجا یک پل را منفجر کنی ما را تعقیب می کنن. اگه بدونن اینجا هستیم با طیاره پی ما میگردن و پیدامون میکنن و ما مجبور میشیم بریم. من از همۀ اینها خسته شده م. میشنوی؟» رو به رابرت جردن کرد.

- تو، یک نفر خارجی، چه حقی داری بیایی پیش من و برام تکلیف معین کنی؟

رابرت جردن گفت «من برایت تکلیف معین نکرده م.»

پابلو گفت «اما خواهی کرد. اینه. عیب کار اینجاس.»

به دو کوله پشتی سنگین که در حین تماشای اسبها آنها را پایین گذاشته بودند اشاره کرد. چنان می نمود که دیدن اسبها همه این اندیشه ها را به مغز او آورده و از اینکه می دید رابرت جردن اسب می شناسد زبانش باز شده بود. اکنون هر سه کنار طویلۀ طنابی ایستاده بودند و لکه های آفتاب روی پوست اسب کهر می تابید. پابلو به او نگاه کرد و با پا فشاری به کوله پشتی داد. «عیب کار اینجاس.»

رابرت جردن به او گفت «من فقط بخاطر وظیفه م اینجا آمده م. من به فرمان کسی آمده م که جنگ را رهبری میکند. اگر از تو تقاضای کمک کنم میتونی رد کنی و من کسان دیگری را که مایل به کمک کردن باشند پیدا می کنم. حتی هنوز از تو تقاضای کمک نکرده ام. من باید دستورهایی را که بمن داده ن اجرا کنم و میتونم بتو قول بدم که کار مهمی است. اینکه خارجیم تقصیر خودم نیست. خودم ترجیح می دادم که اینجا دنیا می آمدم.»

پابلو گفت «برای من مهمترین مسئله اینه که اینجا بدردسر نیفتیم. حالا بنظر خودم در برابر کسانی که با من هستن و خودم وظیفه دارم.»

آنسلمو گفت «خودت آره. خیلی وقته که همه ش خودتی. خودت و اسبهات. تا وقتی اسب نشده بودی با ما بودی. حالا تو هم یک سرمایه دار هستی.»

پابلو گفت «این بی انصافیه. من برای جنگ اسبها را مرتب بیرون میارم.»

آنسلمو بریشخند گفت «خیلی کم. بنظر من خیلی کم. برای دزدی بله. برای خوردن بله. برای کشتن بله. اما برای جنگ نه.»

- تو پیرمردی هستی که زبونت آخرش بلای جونت میشه.

آنسلمو گفت «من پیرمردی هستم که از هیچ کس نمی ترسم اسب هم ندارم.»

- تو پیرمردی هستی که زیاد از عمرت نمونده.

آنسلمو گفت «من پیرمردی هستم که تا دم مرگ زندگی می کنم و از رویاها نمی ترسم.»

پابلو چیری نگفت، اما کوله پشتی را برداشت.

پابلو به او گفت «دهنتو ببند. تو پیرمرد هستی که همیشه زیاد حرف میزنی.»

آنسلمو هم چنان که در زیر کوله پشتی خم شده بود، گفت «و هرچه که بگم عمل میکنم و حالا گرسنه و تشنه ام. راهتو برو، سر دسته چریک ماتم گرفته. ما را به خورذنی برسون.»

رابرت جردن فکر کرد، باندازه کافی بد شروع شد، اما آنسلمو مرد است. اندیشید وقتی خوب هستند بی نظیرند، نظیرشان در دنیا پیدا نمی شود. و وقتی آن رویشان بالا می آید از آنها بدتر کسی نیست. آنسلمو باید وقتی که ما را اینجا می آورد می دانست که چکار می کند. خوشم نمی آید. از هیچ چیز خوشم نمیآید. تنها موضوع امیدوار کننده این بود که پابلو بار را حمل می کرد و کاربین را به او داده بود. رابرت جردن با خود گفت، بلکه همیشه همین جور است. شاید اصلاً آدم بد اخمی باشد.

به خودش گفت، خودت را دست نینداز. تو که نمیدانی او پیش از این چگونه بوده؛ اما میدانی که زود آن رویش بالا می آید و پنهانش هم نمیکند. هروقت بخواهد آن را پنهان کند خیالی در سر دارد.

با خود گفت، یادت باشد، اولین عمل دوستانه که از او سر زد خوابی برایت دیده فکر کرد، با این همه اینها اسبهای بسیار خوبی هستند، زیبا هستند. نمیدانم چه چیزی میتواند احساسی را که از دیدن اسبها در پابلو بیدار می شود در من ایجاد کند. پیرمرد راست میگفت. اسبها او را ثروتمند کرده اند و همین که به ثروت رسیده خواسته است که از زندگی لذت ببرد. فکر کرد، بنظرم به همین زودیها از اینکه نمی تواند عضو باشگاه سوار کاران بشود دلخور می شود.

این فکر او را آسوده تر کرد. نگاهی به دو پشت خمیده و کوله پشتیهای بزرگ که پیشاپیش او در میان درخت ها حرکت می کردند انداخت و لبخند زد. سراسر روز با خودش شوخی نکرده بود و اکنون که شوخی می کرد خود را خیلی سر حال تر احساس می کرد.

به خود گفت، تو هم داری مثل همه آن ها میشوی، تو هم اخمو میشوی. یقین با گلز جدی و خشک رفتار کرده بود. این کار کمی آشفته اش کرده بود. فکر کرد، مختصری آشفته اش کرده بود. خیلی آشفته اش کرده بود. گلز شاد بود و می خواست که او هم قبل از رفتن شاد باشد، اما او شاد نبود.

فکرش را که بکنی می بینی که بهترین آدمها همه با نشاط بوده اند. با نشاط بودن خیلی بهتر است. نشانه یک چیزی هم هست. مثل این است که انسان در عین این که زنده است عمر جاوید هم داشته باشد. این خیلی پیچیده بود. گرچه عده زیادی از آنها باقی نمانده بود.

نه، از آدمهای شاد زیاد نمانده بودند. عده بسیار بسیار کمی مانده بودند. پسرجان، اگر بخواهی همین طور فکر بکنی تو هم نمی مانی، رفیق عزیز، یار قدیم، فکرت را از کار بینداز. حالا دیگر تو پل خراب کن هستی، نه متفکر. فکر کرد، وای من گرسنه ام. خدا کند که خوراک پابلو خوب باشد.

 

 

بدلیل حفظ حقوق مولف، متن کامل کتاب در این سایت ارائه نمی‌شود.

بخش بعدی متن را می‌توانید در زنگها برای که بصدا در می آیند - قسمت پنجم مطالعه نمایید.

برای شرکت در مسابقه و پاسخ به سوالات وارد سایت شوید اگر عضو نیستید ثبت نام کنید


  • منبع: کتاب زنگها برای که بصدا در میآیند انتشارات سکه
  • تاریخ: جمعه 13 تیر 1399 - 18:26
  • صفحه: ادبیات
  • بازدید: 2026

یادبان، نکوداشت یاد رفتگان

ارسال نظر

اطلاع رسانی

کافه خوندنی

مقاله بخوانید، جایزه نقدی بگیرید

از اول خرداد 1400

هر هفته 10 جایزه

100 هزار تومانی و 5 جایزه 200 هزار تومانی

هر ماه یک جایزه یک میلیون تومانی

و 2 جایزه 500 هزار تومانی

برای ثبت نام کلیک کنید

اعضا سایت، برای ورود کلیک کنید . . . 

 

اطلاع رسانی

آمار

  • بازدید امروز: 406
  • بازدید دیروز: 1605
  • بازدید کل: 23113212