Loading...
شما از نسخه قدیمی این مرورگر استفاده میکنید. این نسخه دارای مشکلات امنیتی بسیاری است و نمی تواند تمامی ویژگی های این وبسایت و دیگر وبسایت ها را به خوبی نمایش دهد.
جهت دریافت اطلاعات بیشتر در زمینه به روز رسانی مرورگر اینجا کلیک کنید.

زنگها برای که بصدا در می آیند - قسمت سوم

زنگها برای که بصدا در می آیند - قسمت سوم

نوشته ی: ارنست همینگوی
ترجمه ی: دکتر علی سلیمی

این آخرین باری بود که گلز را با آن چهرۀ سفید شگفتش که هرگز از نور آفتاب نمی سوخت، با آن چشمها که مانند چشمهای باز بودند، با آن بینی بزرگ و لبهای باریک و سر تراشیده پر از داغ و چروکش دیده بود. فردا شب، خارج از اسکوریال، در جاده تاریک، صف های دراز کامیونها، در تاریکی، افراد پیاده نظام را سوار میکردند؛ افراد با تجهیزات سنگین، از کامیونها بالا می رفتند؛ دسته های مسلسل، مسلسل ها را به کامیونها می کشیدند، تانکها از روی پل با تانک برهای دراز برده می شدند؛ و لشکر شبانه برای حمله به گردنه براه می افتاد. نمی خواست به آن فکر کند. این کار او نبود. کار گلز بود. فقط یک چیز که او باید انجام میداد و درباره آن فکر میکرد و باید خوب هم فکر میکرد و با هرچه که پیش می آمد بدون ناراحتی روبرو میشد. ناراحت شدن چون ترسیدن بود که نتها کار را دشوارتر میکرد.

اکنون کنار نهر نشسته بود و آب زلال را که میان سنگها روان بود تماشا میکرد. انبوهی شاهی در آنسوی نهر به چشمش خورد. از نهر گذشت و دو مشت از آنها کند و ریشه های گل آلود آنها را درآب شست و بعد دوباره کنار کوله پشتی نشست و برگهای سبز پاک و خنک و ساقه های ترد و تند مزه آنها را خورد. کنار جوی زانو زد و سلاح کمری خودش را روی کمربند به پشت خود برد که خیس نشود و هریک از دستهایش را روی یک سنگ گذاشت و خم شد و از آب جوی نوشید. آب از سردی درد آور بود.

هنگامی که خود را روی دستها بلند میکرد سرش را گرداند و پیرمرد را که از هره پایین می آمد دید. مرد دیگری با لبادۀ سیاه روستایی و شلوار خاکستری تیره که در آن ولایت کما بیش رسمی بود، و کفشهای تخت آجیده همراه او بود که کار بینی به پشت خود آویخته بود. این مرد کلاه بسر نداشت. هر دو مانند دو بز، چهار دست و پا، از صخره پایین آمدند. آنها بسوی رابرت جردن آمدند و او بپا خاست.

به مردی که کاربین داشت گفت «رفیق، سلام» و لبخندی زد.

دیگری با اکراه گفت «سلام،» و رابرت جردن به چهرۀ درشت مرد که ته ریشی داشت نگاه کرد. چهره اش کما بیش گرد بود و سر گردش روی شانه چسبیده بود. چشمهایش ریز و دور از هم و گوشهایش کوچک و چسبیده بسرش بود. مرد تنومندی بود. دست و پای درشتی داشت. بینی اش شکسته بود؛ گوشۀ دهانش بریده بود و روی صورتش جای زخمی از لب بالا تا فک تحتانی میان ته ریش بلندش نمایان بود.

پیرمرد با سر اشاره ای باین مرد کرد و لبخند زد.

با لبخند گفت «ارباب اینجا اوست» بعد بازوهایش را بحالت عضله گرفتن خم کرد با ستایش نیمه ریشخند آمیزی به مردی که کاربین داشت نگاه کرد. «مرد پر زوریه.»

رابرت جردن گفت «می بینم». باز لبخند زد. از قیافه این مرد خوشش نمیآمد و در دل هیچ نمی خندید.

مردی که کاربین داشت پرسید «برای اثبات هویتت چه داری؟»

رابرت جردن سنجاق قفلی را که نقاب جیبش را بسته بود باز کرد و کاغذ تا شده ای از جیب سینه چپ پیراهن فلانل خود درآورد و آن را به مرد داد. او کاغذ را باز کرد و آن را در دست پشت و رو کرد و با تردید بآن نگاه کرد. رابرت جردن با خود گفت، پس او سواد ندارد.

گفت «مهرش را نگاه کن.»

پیرمرد به مهر اشاره کرد و مردی که کاربین داشت آن را درحالی که میان انگشتها می گرداند وارسی کرد.

- چه مهری؟

- مگه تا حالا ندیدیش؟

- نه.

رابرت جردن گفت «دو تا مهره. یکی اس. آی. ام. سرویس اطلاعات نظامی و اون یکی مهره ستاده.»

مرد دیگر با اخم گفت «آره. این مهر را پیشتر هم دیده م. اما اینجا غیر از من کسی فرمان نمیده. تو آن کوله ها چیه؟»

پیرمرد با غرور گفت «دینامیت. ما دیشب تو تاریکی از مرز گذشتیم و تمام روز این دینامیت ها را روی کوهها کشیده ایم.»

مردی که کاربین داشت گفت «من میتونم از دینامیت استفاده کنم.» کاغذ را به رابرت جردن پس داد و او را برانداز کرد. «آره. دینامیت به دردم میخوره. چقدر برام آورده ین؟»

رابرت جردن با خونسردی گفت «برای تو دینامیتی نیاورده م. دینامیت برای منظور دیگریه، اسمت چیه؟»

- این دیگه بتو چه مربوطه؟

پیرمرد گفت «این پابلوس» مردی که کاربین داشت با اخم به هر دوی آنها نگاه کرد.

رابرت جردن گفت «صحیح. تعریف تو را خیلی شنیدم.»

پابلو پرسید «از من چه شنیده ی؟»

- شنیدم که تو سرکردۀ چریک بی نظیر هستی و به جمهوری وفاداری و وفاداریت را با اعمالت ثابت میکنی. دیگر اینکه مردی جدی و شجاع هستی. از ستاد توسط من برای تو سلام فرستاده ن.

پابلو پرسید «کجا اینها را شنیده ای؟» رابرت جردن دریافت که هیچ یک از خوش آمد گوئی های او در پابلو اثر نکرده است.

گفت «از بویتراگوتااسکوریال شنیده م.» و تمام طول کشور را در آنسوی مرز نام برد.

پابلو باو گفت «من هیچکس را تو بویتراگواسکوریال نمی شناسم.»

- آنطرف کوهها خیلی ها هستن که بیشتر آنجا نبوده ن. اهل کجایی؟

- آویلا، با دینامیت میخواهی چکار کنی؟

- یک پل را منفجر کنم.

- کدام پل را؟

- این دیگه بخودم مربوطه.

- اگر تو این ناحیه باشه بمن مربوطه. نمیشه آدم نزدیک مسکنش پل منفجر کنه. باید یک جا زندگی کرد و جای دیگه مشغول عملیات شد. من میدانم چی به من مربوطه چی مربوط نیس. کسی که، یک ساله اینجا زندگی میکنه کار خودش را میدونه.

رابرت جردن گفت «این به من مربوطه. میتونیم ما با هم صحبتش را بکنیم. کمکمان میکنی کوله ها را برداریم؟»

پابلو گفت «نه» و سرش را تکان داد.

پیرمرد ناگهان رو به باو کرد و، تند و خشمگین، با لهجه ای که رابرت جردن بزحمت میتوانست از آن سر دربیاورد سخن گفت. مثل اینکه کودو را میخواند. آنسلمو بزبان کاستیلی قدیم حرف میزد و چنین جمله هایی می گفت «وحشی هستی؟ آره. حیوان هستی؟ آره. خیلی مخ داری؟ نه، هیچی. حالا ما آمده ایم کار باین مهمی بکنیم و تو برای اینکه مسکنت دست نخوره حفرۀ روباهت را جلوی منافع بشریت میذاری. جلوی منافع هم وطن هات میذاری. آن کوله را بردار.»

پابلو سرش را پایین انداخت.

گفت «هرکسی باید تا آنجا پی کاری که از عهده اش برمیاد بره که راستی ممکن باشه. من اینجا زندگی میکنم و اونطرف سکوویا می جنگم. اگه اینجا سر و صدا راه بیندازین ما از این کوهها در بدر میشیم. چون اینجا کاری نمی کنیم میتونیم تو این کوهها زندگی کنیم. ایمن قاعده روباهه.»

آنسلمو با تندی گفت «آره، وقتی که به گرگ احتیاج داریم این قاعدۀ روباهه.»

پابلو گفت «من از تو گرگ ترم» و رابرت جردن دانست که او کوله پشتی را برخواهد داشت.

آنسلمو باو نگاه کرد. «هه هه.... من شصت و هشت سال دارم و تو از من گرگ تری.»

تفی بزمین انداخت و سرش را تکان داد.

رابرت جردن که در آن لحظه موقع را مساعد یافته بود، برای آنکه آن را ملایم تر کند پرسید «تو اینهمه سال داری؟»

- ژوئیه که بیاد شصت و هشت سال.

پابلو گفت «اگه باین ماه برسیم. بگذار آن کوله را بردارم. آن یکی را هم به پیرمرد بده.» اکنون، نه با اخم، بلکه تقریباً با اندوه سخن می گفت «پیرمرد پر قدرتیه.»

رابرت جردن گفت «من کوله را می برم.»

پیرمرد گفت «نه، بذارش برای این گردن کلفت.»

پابلو گفت «من آنرا میبرم.» در اخم او اندوهی بود که رابرت جردن را ناراحت میکرد. او این اندوه را می شناخت و دیدن آن در آنجا او را نگران میکرد.

گفت «پس کاربین را بمن بده.» و هنگامیکه پابلو کاربین را باو داد، آن را بدوش انداخت و با دو مرد دیگر که پیشاپیش او می رفتند بسختی از هرۀ خارایی و لبۀ بالای آن بالا رفتند و به محوطه سبزی در میان جنگل رسیدند.

از کنار علفزار کوچک دور زدند. رابرت جردن اکنون بدون کوله پشتی، بآسانی گام برمیداشت و سختی کاربین برشانه اش، پس از سنگینی کوله پشتی که عرقش را درآورده بود، دلپذیر بود. دید که در جاهایی علف بریده شده و اثر میخ چوبی که در زمین فرو کرده بودند به چشمش خورد. در میان علف ها رد چند اسب را که برای آب خوردن کنار نهر برده بودند و سرگین تازۀ دو اسب را دید. فکر کرد، آنها را شبها برای چریدن اینجا می بندند و روزها در جنگل پنهان می کنند. معلوم نیست این پابلو چند تا اسب دارد.

اکنون با مشاهده شلوار پابلو بی آنکه متوجه حقیقت آن باشد بیاد آورد که سر زانوها و رانهای آن نخ نما و براق شده بود. اندیشید، معلوم نیست چکمه ای برای پوشیدن دارد یا با همان alpargatas سواری میکند. باید تجهیزات حسابی داشته باشد. فکر کرد، اما من از این اندوه خوشم نمی آید. اندوه بدی است. این اندوهی است که پیش از اینکه انسان را ترک کنند یا باو خیانت کنند بسراغشان میآید.

اندوهی است که پیش از تصفیه حساب پیدا میشود.

در جلوی آنها اسبی در میان درختها شیهه کشید. بعد او از میان تنه های خرمایی کاجها که اندک نوری از لابلای انبوه و کمابیش بهم چسبیدۀ آنها می تابید طویله را که با بستن طناب به تنۀ درختها ساخته بودند دید. همچنانکه نزدیک می شدند اسبها سرهاشان را بسوی آنها گرفته بودند. بیرون طویله، در پای درختی زینها روی هم انباشته شده بود و یک قیر گونی آنها را پوشانده بود.

 

 

بدلیل حفظ حقوق مولف، متن کامل کتاب در این سایت ارائه نمی‌شود.

بخش بعدی متن را می‌توانید در زنگها برای که بصدا در می آیند - قسمت چهارم مطالعه نمایید.

برای شرکت در مسابقه و پاسخ به سوالات وارد سایت شوید اگر عضو نیستید ثبت نام کنید


  • منبع: کتاب زنگها برای که بصدا در میآیند انتشارات سکه
  • تاریخ: پنجشنبه 12 تیر 1399 - 16:49
  • صفحه: ادبیات
  • بازدید: 1991

یادبان، نکوداشت یاد رفتگان

ارسال نظر

اطلاع رسانی

کافه خوندنی

مقاله بخوانید، جایزه نقدی بگیرید

از اول خرداد 1400

هر هفته 10 جایزه

100 هزار تومانی و 5 جایزه 200 هزار تومانی

هر ماه یک جایزه یک میلیون تومانی

و 2 جایزه 500 هزار تومانی

برای ثبت نام کلیک کنید

اعضا سایت، برای ورود کلیک کنید . . . 

 

اطلاع رسانی

آمار

  • بازدید امروز: 1944
  • بازدید دیروز: 1908
  • بازدید کل: 23101519