Loading...
شما از نسخه قدیمی این مرورگر استفاده میکنید. این نسخه دارای مشکلات امنیتی بسیاری است و نمی تواند تمامی ویژگی های این وبسایت و دیگر وبسایت ها را به خوبی نمایش دهد.
جهت دریافت اطلاعات بیشتر در زمینه به روز رسانی مرورگر اینجا کلیک کنید.

سینوهه - قسمت چهارم

سینوهه - قسمت چهارم

نوشته ی: میکا والتاری
ترجمه ی: ذبیح الله منصوری

ای (سینوهه) منهم مثل تو هستم و در مدرسه، به آموزگاران خود گفتم برای چه باید اینطور باشد و برای چه آنطور نباشد؟ برای چه سینه یک مجسمه همه وقت با رنگ آبی ملون میشود و چرا چشمهای او را قرمز میکنید؟ آیا بهتر این نیست که ما چشمهای یک مجسمه را سیاه کنیم و لباس او را برنگ پارچه هائی که دربر دارند در بیاوریم؟

ولی کاهنین که در همه جا آموزگار و استاد هستند مرا از مدرسه بیرون کردند و بهمین جهت تو اکنون مرا در این دکه با این ورم بزرگ روی پیشانی مشاهده میکنی؟

وای ای سینوهه، با این که کاهنین معبد، و مدارسی که در این معابد بوجود آورده اند دو دستی برسوم و آداب و شرایع و شعائر خود چسبیده اند و می کوشند که هر فکری جدید را در مشیمه خفه کنند و نگذارند که هیچکس قدمی برای تحول و تغییر بردارد من خوب حس میکنم که دنیا طوری عوض شده که حیرت آور است.

این مردم که امروز در خیابانهای طبس حرکت می کنند گرچه هنوز به (آمون) و سایر خدایان مصر عقیده دارند ولی از آنها نمیترسند و در لباس پوشیدن بسیار لاابالی شده اند، و این لاابالی گری بدرجۀ بیشرمی رسیده زیرا مردم با وقاحت هرچه تمامتر سینه و شکم خود را زیر پارچه های رنگارنگ میپوشانند در صورتیکه خدایان انسان را عریان آفریده اند تا اینکه انسان پیوسته عریان باشد و هرگز بدن خود را نپوشاند حتی زنها هم مانند مردها وقیح شده، لباسهائی در برمینمایند که سینه و شکم آنها را پنهان می کند.

من هروقت راجع باین اوضاع فکر می کنم حدس میزنم که ما در دوره آخر الزمان زندگی می کنیم و عنقریب دنیا بنهایت خواهد رسید. اگر پنجاه سال قبل از این یکزن، با یک مرد لباسی در بر میکرد که سینۀ او را می پوشانید، بجرم اهانت بخدایان او را سنگسار می نمودند و اینک همین زنها و مردها آزاد در خیابان های طبس حرکت می کنند. اوه! که دنیا چقدر کهنه شده است و خوشا بحال کسانی که دو هزار سال قبل از این هرم بزرگ، و هزار سال پیش اهرام کوچک را ساختند و رفتند و زنده نماندند که این اوضاع را ببینند.

پیمانه های آشامیدنی علاوه براین که قلب ما را شادمان کرده بود، روح ما را طوری سبک نمود که گوئی ما چلچله هائی هستیم که فصل پائیز به پرواز در آمده ایم.

(توتمس) گفت خوب است که برخیزیم و به یک منزل عیش برویم و رقص را تماشا کنیم تا این که شب در خصوص (برای چه) فکر ننمائیم.

من دکه دار را صدا زدم و او نزدیک آمد و دو دست را روی زانو گذاشت و خم شد و من یکی از دو حلقه نقره را بوی دادم که بهای آشامیدنی و تخمۀ بو داده را بردارد و دکه دار بعد از کسر کردن بهای آشامیدنی و تخمه، چند حلقه مس بما داد، و من یکی از حلقه های مس را به غلامی که برای ما شراب می آورد و روی دست ما آب میریخت بخشیدم.

شهر طبس، روز و شب ندارد، شب هم مثل روز، در خیابانها و کوچه های شهر مردم مشغول رفت و آمد هستند. ثروتمندان عیاش سوار بر تخت روان، از خیابان ها میگذشتند و مقابل منازل عیاشی و در سر چهار راه ها مشعل می سوخت. از بعضی از خانه های آن محله صدای موسیقی بگوش میرسید و از بعضی از خانه ها صدای طبل سیاه پوستان مسموع می شد.

من، بدفعات، هنگام شب، باتفاق پدرم، برای رفتن بخانۀ بیماران از خیابانهای طبس گذشته بودم. ولی تا آنشب نمیدانستم وضع داخلی خانه های عیاشی چگونه است. (توتمس) مرا وارد خانه ای کوچک کرد که بنام خانه (گربۀ انگور) خوانده می شد و در آنجا فرش های نرم بزمین گسترده بودند. زن های جوان آن خانه، در پرتو زرد چراغها زیباتر بنظر میرسیدند و من دیدم که بعضی از آنها مشغول نواختن نی، و بعضی سرگرم زدن بربط هستند.

بعد بر اثر افراط در نوشیدن درست بخاطر ندارم چه شد و بطور مبهم حس میکنم که در آن خانه بین من و یک سیاه پوست نزاع در گرفت و یک وقت بخود آمدم و خویش را در خارج خانه، درون جوی آب یافتم و مشاهده کردم که حلقۀ نقره و حلقه های مس من از بین رفته و گفته پدرم را بیاد آوردم که می گفت وقتی انسان زیاد بنوشد نتیجه اش این است که وقتی چشم می گشاید خود را در جوی آب میبیند و (توتمس) مرا به کنار نیل برد که در آنجا دست ها و سر و صورت گل آلود خود را بشویم.

وقتی به دارالحیات مراجعت کردم صبح دمیده بود و من با اینکه بر اثر افراط در نوشیدن، حالی خوب نداشتم خود را به قسمت امراض گوش رسانیدم زیرا در آن روز میباید در آن قسمت انجام وظیفه کنیم.

در راهرو، معلم من، که طبیب سلطنتی و متخصص امراض گوش بود مرا دید و نظری به لباس پاره و برآمدگی سرم انداخت و گفت (سینوهه) آیا تو دیشب در خانه های عیاشی بودی؟ من سرم را پائین انداختم معلم گفت چشم های تو را ببینم من چشم های خود را باو نشان دادم و بعد او زبانم را دید و نبضم را گرفت و گفت تو دیشب زیادی نوشیده ای و برای یک محصل دارالحیات افراط در نوشیدن بسیار بد است زیرا وی را از کار باز میدارد. و تو اگر خود را معالجه نکنی تا فردا صبح کسل خواهی بود و نخواهی توانست از روی دل کار کنی و بیا تا من بتو مسهل بدهم تا این اندرون تو را تمیز کند و آثار آشامیدنی را از بین ببرد ولی مشروط بر اینکه دیگر نگوئی (برای چه) زیرا در دارالحیات رفتن به منازل عیاشی و نوشیدن عیب نیست ولی سئوال (برای چه) عیبی بزرگ میباشد. از آن ببعد من متوجه شدم که معلمین مدرسه که در گذشته نسبت بمن بد بین بودند با این که میدانستند من به منازل عیاشی میروم، نیک بین گردیدند چون دریافتند که من طوری مایل به خوشگذرانی شده ام که دیگر بفکر ایراد گرفتن نمی افتم.

در خلال احوال فرعون بنام (آمن هوتپ) سخت بیمار بود و اطبای سلطنتی از عهده درمان او بر نمی آمدند و با این که در معبد (آمون) روزی یکمرتبه برای خدا معبد از طرف فرعون قربانی میکردند اثر بهبود در مزاج او پدیدار نمیگردید.

گفته می شد که سلطان با این که پسر خدا می باشد نسبت به خدای (آمون) که او را معالجه نمی نماید بسیار خشمگین شده و هیأتی را به نینوا واقع در بین النهرین فرستاده تا این که از خدای نینوا باسم (ایشتار) برای معالجه خود کمک بگیرد و آنقدر این موضوع از لحاظ ملی ننگ آور بود که کسی جرئت نمیکرد بصدای بلند بگوید که فرعون برای معالجه خود از خدای نینوا کمک گرفته و پیوسته، آهسته، این موضوع را بر زبان می آوردند. یک روز مجسمه خدای نینوا وارد طبس شد و من دیدم یک عده روحانی که ریش های بلند و مجعد دارند مجسمه مذکور را احاطه کرده اند. با این که من تصور میکردم که یک محصل منور الفکر هستم از این که خدای بیگانه آمده تا فرعون را معالجه کند، رنج میبردم و متوجه بودم که تمام محصلین و معلمین دارالحیات ناراحت هستند. خدای بیگانه تا یک هفته قبل از طغیان نیل در طبس بود ولی نتوانست کاری مفید انجام بدهد و فرعون را معالجه کند و ما همه از عدم موفقیت خدای بیگانه خوشوقت شدیم.

(پاتور) سرشکاف سلطنتی مانند سایر اطبای سلطنتی به دارالحیات میآمد ولی او هم مثل دیگران تا مدتی نسبت بمن توجه نمیکرد. وقتی دانست که من دیگر چون و چرا نمیکنم و نمیگویم (برای چه)، نسبت بمن، بر سر لطف آمد و یک روز بمن گفت (سینوهه) پدر تو مردی بزرگ و شریف ولی مانند تمام بزرگان فقیر است و من بپاس دوستی با پدر تو، و احترامی که برای شرافت و بزرگی او قائل هستم می خواهم نسبت به تو مساعدتی بکنم. من نمیدانستم که (پاتور) چه مساعدت با من خواهد کرد تا این که یک روز خبر دادند که (پاتور) برای شکافتن سر فرعون بکاخ سلطنتی میرود.

 

 

بدلیل حفظ حقوق مولف، متن کامل کتاب در این سایت ارائه نمی‌شود.

بخش بعدی متن را می‌توانید در سینوهه - قسمت پنجم مطالعه نمایید.

برای شرکت در مسابقه و پاسخ به سوالات وارد سایت شوید اگر عضو نیستید ثبت نام کنید


  • منبع: کتاب سینوهه انتشارات زرین
  • تاریخ: شنبه 3 خرداد 1399 - 11:12
  • صفحه: ادبیات
  • بازدید: 2150

یادبان، نکوداشت یاد رفتگان

ارسال نظر

اطلاع رسانی

کافه خوندنی

مقاله بخوانید، جایزه نقدی بگیرید

از اول خرداد 1400

هر هفته 10 جایزه

100 هزار تومانی و 5 جایزه 200 هزار تومانی

هر ماه یک جایزه یک میلیون تومانی

و 2 جایزه 500 هزار تومانی

برای ثبت نام کلیک کنید

اعضا سایت، برای ورود کلیک کنید . . . 

 

اطلاع رسانی

آمار

  • بازدید امروز: 2974
  • بازدید دیروز: 3439
  • بازدید کل: 23068580