Loading...
شما از نسخه قدیمی این مرورگر استفاده میکنید. این نسخه دارای مشکلات امنیتی بسیاری است و نمی تواند تمامی ویژگی های این وبسایت و دیگر وبسایت ها را به خوبی نمایش دهد.
جهت دریافت اطلاعات بیشتر در زمینه به روز رسانی مرورگر اینجا کلیک کنید.

سینوهه - قسمت دوم

سینوهه - قسمت دوم

نوشته ی: میکا والتاری
ترجمه ی: ذبیح الله منصوری

مادر در قصه هایش گاهی راجع به (سینوهه) و زمانی در خصوص فرعونها و دیوها و جادوگران حکایت می کرد و من اینک می فهمم که خود او از ذکر آن داستانها لذت میبرد. من این قصه ها را از این جهت دوست می داشتم که وقتی می شنیدم فکر می کردم در مکانی غیر از آن کوچه های کثیف پر از مگس و زباله زندگی می کنم. ولی گاهی باد بوی چوبهای سبز و زرین درخت را که از کشتی خالی می کردند بمشام من میرسانید و زمانی از تخت روان یک زن که عبور می نمود بوی عطر بمشام من می رسید. غروب آفتاب وقتی کشتی زرین خدای ما آمون (مقصود خورشید است – مترجم) بعد از عبور از روی نیل و گذشتن از جلگه های مغرب قصد داشت، که در پایین تپه ها ناپدید شود از خانه های واقع در ساحل نیل بوی نان تازه و ماهی سرخ شده بشمام من می رسید و من این رایحه را در کودکی دوست داشتم و امروز هم که پیر شده ام دوست می دارم.

اولین مدرسه ای که من در آن درس زندگی را فرا گرفتم ایوان خانۀ ما بود. شب، هنگام صرف غذا ما در ایوان خانه روی چهارپایه ها می نشستیم و مادرم غذا را تقسیم می کرد و مقابل ما می گذاشت و قبل از این که پدرم شروع بصرف غذا کند آب روی دست او می ریخت. گاهی اتفاق می افتاد که یک دسته ملاح که شراب یا آبجو نوشیده بودند از کوچه عبور می کردند و زیر درختهای اقاقیای ما برای رفع احتیاجات طبیعی توقف می نمودند. پدرم که مردی با احتیاط بود، در آن موقع چیزی نمی گفت ولی وقتی آنها می رفتند اظهار می کرد فقط یک سیاه پوست یا یک سریانی در کوچه احتیاجات طبیعی خود را رفع می کند و یک مصری، پیوسته در داخل خانه احتیاجات خود را دفع می نماید. هرگاه یک کوزه شراب بنوشند در جوی آب میافتند و وقتی به خود می آیند می بینند که لباس آنها را به سرقت برده اند.

گاهی بوی یک عطر تند از کوچه به ایوان می رسید و زنی که لباس رنگارنگ پوشیده و صورت و لب و مژگان را رنگ کرده و از چشمهای او یک حال غیر عادی احساس می شد از مقابل خانه ما می گذشت و من می فهمیدم که زنهای که آن طور هستند و با زنهای عادی فرق دارند. از خانه هایی که مخصوص عیاشی بوجود آمده، خارج می شوند و پدرم می گفت از زنهایی که بتو میگویند که یک پسر قشنگ هستی حذر کن و هرگز دعوت آنها را نپذیر و به خانه های آنها نرو زیرا قلب آنها، کمین گاه است و در سینۀ این زنها آتشی وجود دارد که تو را می سوزاند. و بر اثر این حرفها من از کودکی از کوزۀ شراب، و از زنهای زیبایی که شبیه به زنهای عادی نبودند می ترسیدم.

از کودکی پدرم مرا به اطاق مطب خود می برد تا این که من طرز معالجات او را ببینم. و من بزودی با تمام کاردها و گازانبرها و مرهمهای پدر آشنا شدم و وقتی او در صدد معالجۀ یک مریض برمی آمد من به او دوا و نوار و آب و شراب می دادم. مادرم مثل تمام زنها از زخم و دمل و جراحات می ترسید و هرگز به مطب پدرم نمی آمد مگر وقتی که پدرم او را برای بعضی از کارها صدا می زد. من متوجه بودم که پدرم به بیماران سه نوع جواب می دهد، به بعضی از آنها میگوید که بیماری شما معالجه می شود و به بعضی میگوید درمان بیماری شما محتاج قدری وقت است و برخی دیگر هم یک قطعه پاپیروس (کاغذ معروف مصری – مترجم) می دهد و می گوید این را به بیت الحیات ببرید تا در آنجا شما را معالجه کنند و بیت الحیات جایی بود که بیماران سخت را در آنجا معالجه می کردند و هر دفعه که یکی از آنها را روانۀ بیت الحیات می نمودند پدرم با قدری تأثر می گفت (ای بیچاره). با این که پدرم طبیب فقراء بود گاهی بیماران بی بضاعت نزد او می آمدند و بعضی اوقات از منازل مخصوص عیش و مطرب، کسانی به پدرم مراجعه می کردند که لباس های گرانبهای کتان دربرداشتند.

وقتی به سن هفت سالگی رسیدم مادرم لنگ (باضم لام) طفولیت را به من پوشاند و مرا به معبد (آمون) بزرگترین و زیباترین معبد خدایان مصری برد تا این که در آنجا یک قربانی را تماشا کنم. یک خیابان طولانی که دو طرف آن ابوالهول در فواصل معین نشسته بود تا معبد کشیده می شد و وقتی به معبد رسیدیم من دیدم که به قدری حصار معبد بلند است که من بالای آن را بزحمت می بینم. وقتی وارد صحن معبد شدیم فروشندگان کتاب اموات (قدیمی ترین کتابی که در جهان نوشته شده کتاب اموات مصر است – مترجم) کتاب خود را به مادرم عرضه می داشتند ولی ما در منزل یک کتاب اموات داشتیم و محتاج خرید آن نبودیم.

مادرم یک حلقۀ مس از دست خود بیرون آورد و برای حق حضور در مراسم قربانی پرداخت و من دیدم که کاهنین معبد لباس سفید دربردارند و سرهای تراشیده و روغن خوردۀ آنها برق می زند و می خواهند گاوی را ذبح نمایند و وسط دو شاخ گاو مهری آویخته بود که نشان می داد که در تمام بدن آن گاو یک موی سیاه وجود ندارد. من دیدم که وقتی گاو را ذبح می کنند چشم مادرم اشک آلود شد لیکن من توجهی به کشتن گاو نداشتم بلکه ستونهای بزرگ معبد، و تصاویر جنگها را که روی دیوار ها نقش کرده بودند تماشا می نمودم.

بعد از این که از معبد خارج شدیم مادرم کفشهای مرا از پایم بیرون آورد و کفشهای نو به من پوشانید و وقتی به خانه رسیدیم، پس از صرف غذای روز، پدرم دست را روی سرم گذاشت و پرسید تو اکنون هفت ساله شده ای و باید شغلی انتخاب نمایی، بگو چه می خواهی بشوی؟

من گفتم که قصد دارم سرباز بشوم زیرا بهترین بازی، که من در کوچه با بچه ها می کردم بازی سربازی بود و می دیدم که سربازها اسلحۀ درخشنده دارند و ارابه های آنها با صدای زیاد از روی سنگ فرش کوچه ها عبور می کند و بالای ارابه ها، بیرق رنگارنگ آنها در اهتزار است. دیگر این که می دانستم که سرباز احتیاج به خواندن و نوشتن ندارد و من از اطفال بزرگتر که به مدرسه میرفتند سرگذشتهای وحشت آور راجع به شکنجۀ خواندن و نوشتن شنیده بودم و می گفتند که معلم موهای سر طفلی را که از روی غفلت لوح خود را شکسته، یکایک میکند.

پدرم از جواب من متفکر و متأثر شد و بعد بمادرم گفت که سبوی سفالین به او بدهد و مادرم سبویی به او داد و پدرم دست مرا گرفت و در دست دیگر سبو، مرا کنار نیل برد و من میدیدم که عده ای از باربران مشغول خالی کردن محمولات کشتی هستند و یک مباشر با شلاق برپشت آنها می کوبد و آنها عرق ریزان و نفس زنان، بارها را خالی می کنند. پدرم گفت نگاه کن، اینها که می بینی باربر هستند و پوست بدن آنها آنقدر آفتاب و باد خورده که از پوست تمساح ضخیم تر شده و ناچارند که تا غروب آفتاب زیر شلاق زحمت بکشند و شب که بکلبۀ گلی خود می روند غذای آنها یک قطعه نان و پیاز است. وضع زندگی زارعین نیز همینطور می باشد و بطور کلی هرکس که با دو دست خود کار میکند این طور زندگی مینماید.

گفتم پدر من نمیخواهم باربر و زارع شوم بلکه قصد دارم که یک سرباز باشم و سربازان اسلحۀ درخشنده دارند و در گردن بعضی از آنها طوق طلا دیده می شود و از جنگ زر و سیم و غلام و کنیز می آورند و مردم شرح جنگها و دلیریهای آنان را به یکدیگر می گویند. پدرم چیزی نگفت مرا با خود برد و از آنجا دور شدیم و سبوئی را که در دست داشت پر از شرابی که از یک شراب فروشی خریداری کرد نمود و براه افتادیم تا بیک کلبۀ گلی کنار نیل رسیدیم و پدرم سر را درون کلبه کرد و بانگ زد (این تب)... (این تب).

مردی پیر و کثیف که بیش از یک دست نداشت و لنگ او از فرط کثافت معلوم نبود چه رنگ داشت از کلبه خارج شد و من حیرت زده گفتم پدر آیا (این تب) سرباز معروف و شجاع، همین است؟

پدرم به پیرمرد سلام داد و آن مرد دست خود را بلند کرد و با سلام سربازی جواب گفت و چون مقابل کلبۀ او نیمکت و چهارپایه نبود ما روی زمین نشستیم و پدرم سبوی شراب را مقابل پیرمرد نهاد و وی سبو را با یگانه دست خود به لب برد و با حرص زیاد نوشید. پدرم گفت (این تب) پسر من (سینوهه) میل دارد سرباز شود و من او را نزد تو آوردم تا این که تو را که یگانه بازماندۀ قهرمانان جنگهای بزرگ ما هستی ببیند و شرح این جنگها را از زبان تو بشنود.

(این تب) سبوی شراب را از لبها دور کرد و با نگاهی خشمگین و دهانی بی دندان و قیافه ای دژم و ابروهایی سفید و انبوه خطاب به من گفت تو را به (آمون) سوگند مگر دیوانه شده ای. بعد با دهان بدون دندان خود، خنده ای مهیب نمود و گفت اگر من، برای هر نفرین و ناسزا که حواله خود کردم که چرا سرباز شدم یک جرعه شراب دریافت می کردم، با آن شرابها نه فقط می توانستم دریاچه ای را که فرعون برای تفریح زن خود حفر کرده پر کنم، بلکه قادر بودم تمام سکنۀ شهر طبس را تا مدت یک سال، با شراب سیر نمایم.

من گفتم شنیده ام که شغل سربازی با افتخارترین شغلهای دنیا می باشد. (این تب) گفت افتخار و شهرت سربازی در این کشور عبارت از زباله و فضول حیوانات است که مگس روی آن جمع میشوند و تنها استفاده ای که من از افتخارات خود کرده ام این است که امروز باید آنها را برای دیگران نقل کنم تا یک لقمه نان یا یک جرعه شراب بمن بدهند و آن هم از صد نفر، فقط یک نفر میدهد و لذا من به تو می گویم ای پسر، در بین شغلهای دنیا هیچ شغلی بدتر از سربازی نیست و پایان تمام افتخارات سربازی، این زندگی من است که مشاهده می کنی.

بعد (این تب) سبوی شراب را تا قطرۀ آخر نوشید و حرارت شراب صورتش را قدری سرخ کرد و سر را بلند نمود و گفت آیا این گردن لاغر و پر از چین مرا می بینی،  این گردنی است که روزی پنج طوق از آن آویخته بود و خود فرعون این طوقها را به گردن من آویخت و وقتی من از میدان جنگ برمی گشتم آن قدر دستهای بریده می آوردم که مقابل خیمۀ من انبوه می گردید. ولی امروز از آن همه افتخارات و طلاها هیچ چیز برای من باقی نمانده است. طلاهای من از بین رفت و غلامان و کنیزانم از گرسنگی مردند یا گریختند و دست راست من در میدان جنگ باقی ماند. تا وقتی جوان بودم روز و شب در بیابانها با گرسنگی و تشنگی میدان جنگ، مبارزه می کردم و اینک که پیر شده ام باز گرسنه و تشنه هستم. اگر از پدرت بپرسی که وقتی دست مجروح یک سرباز را قطع می کنند و باز مانده آن را در روغن فرو می نمایند چه حالی به او دست می دهد او که طبیب است این موضوع را برایت شرح خواهد داد. هرقطعه از گوشت بدن من در یک میدان جنگ باقی مانده و دندانها و موهای سر را از دست داده ام و امروز اگر مردانی خیرخواه مثل پدر تو گاهی به من کمک نمی کردند، باید مقابل معبد (آمون) گدائی نمایم.

بعد از این حرفها (این تب) نظری به سبوی شراب انداخت و گفت متأسفانه تمام شد. پدرم یک حلقۀ مس از مچ دست بیرون آورد و به او داد که خمر خریداری نماید و (این تب) بانگی از شعف زد و طفلی را طلبید و حلقۀ مس را به او داد و گفت این سبو را ببر و شراب خریداری کن و به فروشنده بگو لازم نیست شراب اعلی بدهد بلکه با شراب وسط، سبو را پر نماید و بقیه مس را برگرداند.

طفل رفت و من گفتم فایدۀ سربازی این است که یک سرباز احتیاجی به خواندن و نوشتن ندارد و نباید زحمت رفتن بمدرسه را تحمل کند. (این تب) گفت راست میگویی سرباز محتاج خواندن و نوشتن نیست و فقط باید بجنگد، ولی اگر سواد داشته باشد، به سربازان دیگر حکمفرمائی می کند و دیگران تحت فرمان او خواهند جنگید. محال است یک بیسواد صاحب منصب شود و حتی یک دسته صد نفری را به کسی که نمی تواند بنویسد واگذار نمی نمایند و پیوسته این طور بوده و بعد از این هم چنین خواهد بود.

بنابراین ای پسر، اگر تو می خواهی در آینده به سربازان فرماندهی کنی باید نوشتن را بیاموزی و آن وقت کسانی که طوق طلا دارند مقابل تو سر تعظیم فرود خواهند آورد و در موقع جنگ، سوار تخت روان می شوی و غلامان تو را به میدان جنگ خواهند برد.

طفلی که رفته بود شراب خریداری کند با سبوی پر از شراب مراجعت کرد و چشمهای پیرمرد از مسرت برق زد و سرباز قدیمی گفت:

پدر تو هرگز جنگ نکرده و نمی تواند زه یک کمان را بکشد و یک شمشیر را از نیام بیرون بیاورد ولی چون می تواند بنویسد امروز براحتی زندگی می نماید و نظر به این که مردی نیک نهاد است من به او رشک نمی برم.

من وقتی دیدم که پیرمرد سبوی شراب را بلند کرد و از بیم آن که مستی او ذر ما اثر کند و ما در جوی آب بیفتیم و دیگران لباس ما رابه یغما ببرند آستین پدرم را کشیدم که از آنجا دور شویم و وقتی ما دور می شدیم (این تب) یکی از سرودهای جنگی را می خواند و طفلی که برای او شراب خریداری کرده بود می خندید.

ولی من، که (سینوهه) هستم از تصمیم خود که سرباز شوم منصرف گردیدم و روز بعد مرا به مدرسه بردند.

 

 

بدلیل حفظ حقوق مولف، متن کامل کتاب در این سایت ارائه نمی‌شود.

بخش بعدی متن را می‌توانید در سینوهه - قسمت سوم مطالعه نمایید.

برای شرکت در مسابقه و پاسخ به سوالات وارد سایت شوید اگر عضو نیستید ثبت نام کنید


  • منبع: کتاب سینوهه انتشارات زرین
  • تاریخ: پنجشنبه 1 خرداد 1399 - 09:05
  • صفحه: ادبیات
  • بازدید: 2380

یادبان، نکوداشت یاد رفتگان

ارسال نظر

اطلاع رسانی

کافه خوندنی

مقاله بخوانید، جایزه نقدی بگیرید

از اول خرداد 1400

هر هفته 10 جایزه

100 هزار تومانی و 5 جایزه 200 هزار تومانی

هر ماه یک جایزه یک میلیون تومانی

و 2 جایزه 500 هزار تومانی

برای ثبت نام کلیک کنید

اعضا سایت، برای ورود کلیک کنید . . . 

 

اطلاع رسانی

آمار

  • بازدید امروز: 44
  • بازدید دیروز: 4145
  • بازدید کل: 23069795