Loading...
شما از نسخه قدیمی این مرورگر استفاده میکنید. این نسخه دارای مشکلات امنیتی بسیاری است و نمی تواند تمامی ویژگی های این وبسایت و دیگر وبسایت ها را به خوبی نمایش دهد.
جهت دریافت اطلاعات بیشتر در زمینه به روز رسانی مرورگر اینجا کلیک کنید.

سینوهه - قسمت اول

سینوهه - قسمت اول

نوشته ی: میکا والتاری
ترجمه ی: ذبیح الله منصوری

دورۀ کودکی

مردی که من او را به نام پدرم می خواندم در شهر طبس یعنی بزرگترین و زیباترین شهر دنیا، طبیب فقراء بود، و زنی که من وی را مادر می دانستم زوجۀ وی به شمار میآمد. این مرد و زن، تا وقتی که سالخورده شدند فرزند نداشتند و لذا مرا به سمت فرزندی خود پذیرفتند. آنخا چون ساده بودند گفتند مرا خدایان برای آنها فرستاده و نمی دانستند که این هدیۀ خدایان، برای آنها، چه قدر تولید بدبختی خواهد کرد. مادرم مرا (سینوهه) میخواند زیرا این زن، که قصه را دوست می داشت اسم (سینوهه) را در یکی از قصه ها شنیده بود. یکی از قصه های معروف مصر است که (سینوهه) برحسب تصادف، روزی در خیمۀ فرعون، یک راز خطرناک را شنید و چون دریافت که فرعون متوجه گردید که وی از این راز مطلع شده، از بیم جان گریخت و مدتی در بیابانها گرفتار انواع مهلکه ها بود تا به موفقیت رسید.

مادرم فکر میکرد که من از مهلکه ها گذشته تا باو رسیده ام و بعد از این هم از هر مهلکه جان بدر خواهم برد. کاهنین مصر میگویند که اسم هرکس نمایندۀ سرنوشت اوست و از روی نام میتوان فهمید که باشخاص چه می گذرد. شاید به همین مناسبت من هم در زندگی گرفتار انواع مخاطرات شدم و در کشورهای بیگانه سفر کردم و باسرار فرعونها و زنهای آنها، (اسراری که سبب مرگ می شد) پی بردم. ولی من فکر میکنم که اگر من اسمی دیگر هم میداشتم باز گرفتار این مشکلات و مخاطرات می شدم و اسم در زندگی انسان اثری ندارد.

ولی وقتی یک بدبختی، یا یک نیکبختی برای بعضی از اشخاص پیش می آید با استفاده از این نوع معتقدات، در بدبختی خود را تسکین میدهند، و در نیکبختی خویش را مستوجب سعادتی که بدان رسیده اند میدانند. من در سالی متولد شدم که پسر فرعون متولد گردید و زن فرعون که مدت بیست و دو سال نتوانست یک پسر به شوهر خود اهداء کند در آن سال یک پسر زائید. ولی پسر فرعون در فصل بهار یعنی دورۀ خشکی متولد گردید و من در فصل پائیز که دورۀ آب فراوان است قدم به دنیا گذاشتم.

من نمیدانم که چگونه و کجا چشم بدنیا گشودم برای اینکه وقتی مادرم مرا کنار رود نیل یافت، من در یک زنبیل از چوبهای جگن بودم و روزنه های آن زنبیل را با صمغ درخت مسدود کرده بودند که آب وارد آن نشود. خانۀ مادرم کنار رودخانه بود و در فصل پائیز که آب بالا می آید مادرم برای تحصیل آب مجبور نبود از خانه دور شود. یک روز که مقابل خانه ایستاده بود زنبیل حامل مرا روی آب دید و می گوید که چلچله ها، بالای سرم پرواز می کردند و خوانندگی مینمودند زیرا طغیان نیل، آنها را به خانۀ ما نزدیک کرده بود.

مادرم مرا به خانه برد و نزدیک اجاق قرار داد که گرم شوم و دهان خود را روی دهان من نهاد و با قوت دمید، تا این که هوا وارد ریه ام شود و من جان بگیرم. آن وقت من فریاد زدم ولی فریادی ضعیف داشتم. پدرم که به محلات فقراء رفته بود که طبابت کند با حق العلاج خود عبارت از دو مرغابی و یک پیمانه آرد مراجعت کرد و وقتی صدای مرا شنید تصور کرد که مادرم یک بچه گربه بخانه آورده ولی مادرم گفت این یک بچه گربه نیست بلکه یک پسر است و تو باید خوشوقت باشی زیرا ما دارای یک پسر شده ایم.

پدرم بدواً متغییر گردید و مادرم را از روی خشم بنام بوم خواند ولی بعد از این که مرا دید تبسم کرد و موافقت نمود که مرا مانند فرزند خویش بداند و نگاه بدارد. روز بعد پدر و مادرم به همسایه ها گفتند که خدایان به آنها یک پسر داده است ولی من تصور نمی کنم که آنها این حرف را پذیرفته باشند زیرا هرگز بارداری مادرم را ندیده بودند.

مادرم، زنبیل مزبور را که حامل من بود بالای گاهواره ای که مرا در آن قرار داده بودند آویخت و پدرم یک ظرف مس برای معبد هدیه برد تا این که در عبادتگاه اسم مرا به عنوان این که فرزند او و زنش هستم ثبت کنند. آنگاه پدرم چون طبیب بود خود، مرا ختنه نمود زیرا میترسید که مرا بدست کاهن معبد برای ختنه کردن بسپارد زیرا می دانست که چاقوی آنها تولید زخمهای جراحت آور می کند. ولی پدرم فقط برای احتراز از زخم چرکین، مرا خود ختنه ننمود بلکه از این جهت مرا برای مراسم به معبد نبرد که می دانست علاوه بر ظرف مس برای ختنه کردن باید هدیۀ دیگر به عبادتگاه بدهد زیرا پدرم بضاعت نداشت و یک ظرف مس برایش یک شیئی گرانبها بود. واضح است که وقتی این وقایع روی داد من اطلاع نداشتم و بعدها از پدر و مادر خود پرسیدم.

تا هنگامی که کودک بودم آنها را پدر و مادر خود می دانستم ولی بعد از این که دورۀ کودکی من سپری گردید و وارد مرحلۀ شباب شدم و گیسوهای مرا به مناسبت ورود باین مرحله بریدند و پدر و مادر حقیقت را به من گفتند. زیرا از خدایان می ترسیدند و نمی خواستند که من همیشه با آن دورغ بزرگ زندگی نمایم.

من هرگز ندانستم که پدر و مادر واقعی من کیست ولی می توانم از روی حدس و یقین بگویم که والدین من جزو فقراء بودند یا از طبقۀ اغنیاء و من اولین طفل نبودم که او را به رود نیل سپردند و آخرین طفل هم محسوب نمی شدم.

در آن موقع طبس واقع در مصر، یکی از شهرهای درجۀ اول یا بزرگترین شهر جهان شده بود، و در آن شهر کاخهای بسیار از ثروتمندان بوجود آمد. آوازۀ طبس سبب شد که عده ای کثیر از خارجیان از کشورهای دیگر آمدند و در طبس سکونت کردند و اکثرا فقیر بودند و می آمدند که در آن شهر تحصیل و ثروت نمایند. در کنار کاخهای اغنیاء و معبدهای بزرگ فقرا، در دو طرف رود نیل، تا چشم کار می کرد کلبۀ فقراء بوجود آمده بود و در آن کلبه ها یا فقرای مصری زندگی میکردند یا فقرای بیگانه.

بسیار اتفاق می افتاد که زنهای فقیر وقتی طفلی می زائیدند آن را در زنبیلی می نهادند و بدست رود نیل می سپردند تا این که بطرف دریا ببرد. و نیز اتفاق میافتاد که زنهای توانگر اطفال نامشروع خود را در زنبیل مینهادند و به رود نیل میسپردند. ولی چون یک مصری، کودک خود را بعد از تولد ختنه میکند، و من ختنه نشده بودم، فکر میکنم که والدین من خارجی بودند. وقتی از دورۀ کودکی گذشتم وارد دورۀ شباب یعنی اولین دورۀ جوانی شدم گیسوی مرا بریدند و مادرم موهای بریده و اولین کفش کودکی مرا در جعبه ای چوبی نهاد زنبیلی را که من در آن از روی رود نیل گذشته بودم به من نشان داد. من دیدم که چوبهای زنبیل مذکور زرد شده و بعضی از آنها شکسته و برخی از چوبها را بوسیلۀ ریسمان بهم متصل کرده اند و مادرم گفت وقتی من زنبیل را یافتم دارای این ریسمانها بود. وضع زنبیل نشان می داد که والدین من غنی نبوده اند زیرا اگر بضاعت داشتند مرا در زنبیلی بهتر قرار می دادند و به امواج نیل میسپردند.

امروز که پیر شده ام، دورۀ کودکی من، با درخشندگی، مقابل دیدگانم نمایان می شود و از این حیث بین یک غنی و فقیر فرقی وجود ندارد و یک پیرمرد فقیر هم مثل یک توانگر سالخورده دورۀ کودکی خود را درخشنده می بیند زیرا در نظر همه این طور مشکوف میشود که دورۀ کودکی بهتر از امروز است. خانۀ ما در واقع کنار نیل نزدیک مبعد، در یک محلۀ فقیر نشین بود، در جوار خانۀ ما، اسکله ای وجود داشت که کشتیهای رود نیل آنجا بارگیری میکردند یا بارهای خود را تحویل می دادند. در کوچه های تنگ آن محله ده ها دکه خمر فروشی وجود داشت که ملاحان شط نیل در آنجا خمر می نوشیدند و نیز در آن کوچه ها خانه هایی برای عیاشی موجود بود که گاهی ثروتمندان مرکز شهر با تخت روان برای عیش و خوشگذرانی آنجا می رفتند.

در آن محلۀ فقیر نشین، برجستگان محل عبارت بودند از مأمورین وصول مالیات و افسران جزء و ناخدایان زورق و چند کاهن از کهنه درجه پنجم معبدهای شهر و پدر من هم یکی از آن برجستگان قوم بشمار می آمد و خانۀ ما نسبت به خانه های فقراء که با گل ساخته می شد چون یک کاخ بود. ما در خانه یک باغچه داشتیم که پدرم یک درخت نارون در آن کاشته بود و این باغچه با یک ردیف از درختهای اقاقیا از کوچه جدا می شد و وسط باغچۀ ما حوضی بود که جز فصل پائیز، یعنی فصل طغیان نیل، نمی توانستیم آب بآن بیندازیم.

خانۀ ما دارای چهار اطاق بود که مادرم در یکی از آنها غذا می پخت و یک اطاق هم مطب پدرم بشمار می آمد. هفته ای دو مرتبه یک خدمتکار میآمد و در کارهای خانه به مادرم کمک میکرد و هفته ای یک بار زنی میآمد و رختهای ما را می برد و کنار رودخانه می شست. من روزها زیر سایۀ درخت مربوز دراز می کشیدم و وقتی به کوچه می رفتم یک تمساح چوبی را که بازیچۀ من بود به ریسمانی می بستم و با خود می بردم و روی سنگهای کوچه می کشیدم و تمام اطفال، با حسرت تمساح مربوز را که دهانی سرخ رنگ داشت مینگریستند و آرزو می کردند که بازیچه ای مثل من داشته باشند و من که میدانستم فقط فرزندان نجباء دارای آن نوع بازیچه هستند موافقت میکردم که بچه ها با آن بازی کنند. و آن بازیچه را نجار سلطنتی به پدرم داده بود زیرا پدرم دمل نجار مزبور را که مانع از این می شد که بنشیند معالجه کرد.

صبحها مادرم مرا با خود به بازار می برد و گرچه اشیاء زیادی خریداری نمیکرد ولی عادت داشت که برای خرید هر چیز به اندازۀ مدت یک ساعت آبی چانه بزند. از وضع حرف زدن مادرم معلوم بود که تصور می نماید بضاعت دارد و از این جهت چانه می زد که صرفه جویی را به من بیاموزد و می گفت که غنی آن نیست که طلا و نقره دارد بلکه آن است که به کم بسازد. ولی با این که این طور حرف می زد من از چشم او که به کالاهای بازار نظر میانداخت می فهمیدم که پارچه های پشمی رنگارنگ را دوست می دارد و از گردن بندهای عاج و پرهای شترمرغ خوشش می آید. و من تا وقتی که بزرگ نشدم نفهمیدم که مادرم ثروت را دوست می داشت و همه عمر در آرزوی آن بود ولی چون زن یک طبیب محلات فقیر شهر محسوب می گردید ناچار به کم می ساخت.

شبها مادرم برای من قصه می گفت، فراموش نمی کنم در هوای گرم تابستان، وقتی ما در ایوان می خوابیدیم مادر قصه ای را شروع می کرد پدرم اعتراض می نمود که برای چه ذهن این بچه را پر از چیزهای بیهوده می کنی؟

مادرم بر اثر اعتراض پدر سکوت می نمود ولی همین که صدای خرخر پدرم بلند میشد، مادرم دنبالۀ قصۀ ناتمام را میگرفت. 

 

 

بدلیل حفظ حقوق مولف، متن کامل کتاب در این سایت ارائه نمی‌شود.

بخش بعدی متن را می‌توانید در سینوهه - قسمت دوم مطالعه نمایید.

برای شرکت در مسابقه و پاسخ به سوالات وارد سایت شوید اگر عضو نیستید ثبت نام کنید


  • منبع: کتاب سینوهه انتشارات زرین
  • تاریخ: سه شنبه 30 اردیبهشت 1399 - 13:34
  • صفحه: ادبیات
  • بازدید: 2667

یادبان، نکوداشت یاد رفتگان

نظرات

ارسال نظر

اطلاع رسانی

کافه خوندنی

مقاله بخوانید، جایزه نقدی بگیرید

از اول خرداد 1400

هر هفته 10 جایزه

100 هزار تومانی و 5 جایزه 200 هزار تومانی

هر ماه یک جایزه یک میلیون تومانی

و 2 جایزه 500 هزار تومانی

برای ثبت نام کلیک کنید

اعضا سایت، برای ورود کلیک کنید . . . 

 

اطلاع رسانی

آمار

  • بازدید امروز: 3924
  • بازدید دیروز: 3439
  • بازدید کل: 23069530