Loading...
شما از نسخه قدیمی این مرورگر استفاده میکنید. این نسخه دارای مشکلات امنیتی بسیاری است و نمی تواند تمامی ویژگی های این وبسایت و دیگر وبسایت ها را به خوبی نمایش دهد.
جهت دریافت اطلاعات بیشتر در زمینه به روز رسانی مرورگر اینجا کلیک کنید.

همزاد - قسمت دوم

همزاد - قسمت دوم

نوشته ی: فئودر داستایوسکی
ترجمه ی: ایرج قریب

آن شب، جشن با شکوه تولد کلارا اولسوفیوونا (Clara Olsufievan)، یگانه دختر مستشار دولت، برنده یف (Berendeiev) ولینعمت سابق آقای گولیه دکین بود. آن روز که بر اساس دعوت به ناهار عالی، سفره ای مجلل مشخص شده بود، ناهاری که از مدتها پیش دیوارهای حصار کارکنانی که ساکن محلۀ پل اسماعیلووسکی بودند، شاهد آن نبوده اند – سفره ای که بیشتر به بزم بالتازار می مانست تا سفره ای ساده، زیرا یک چیز بابلی در تجمّل، شکوه و خوش سلیقگی آن بود، چیزی همراه شامپانی، صدفهای خوراکی و میوه های غیر بومی که از خانۀ الیسه یف (Elisseiev) و میلو تینه (Miliotine) آمده بود، و شماری اشباح فربه و سلسله مراتب مناصب نجیب زادگی، آن روز با شکوه که با چنان ناهار مجلّلی مشخص شده بود، با یک مجلس رقص باشکوه خودمانی، رقص خانوادگی، صمیمی و در بین نزدیکان، پایان یافت، با این همه در آن سلیقۀ ستایش انگیز، آداب حسنه و متمایزی به چشم می خورد.

البته، من با کمال میل اعتراف می کنم که چنین جلسات رقصی را دیده ام، اما به ندرت. چنین مجالس رقصی که بیشتر همان ضیافت های خانوادگی است تا مجالس رقص، فقط امکان دارد در خانه هایی مثل منزل مستشار دولت برنده یف برگزار شود. به علاوه، عقیده دارم که گمان هم نمی توان کرد چنین مجالس رقصی بتواند در منزل تمام مستشاران دولتی برپا شود.

آه اگر شاعر بودم – مقصودم شاعری است که لااقل همتای هومر (Homere) و یا پوشکین (Pouchkine) باشد، نه آنکه مسئله با خرده استعدادها مشتبه شود و الاّ ای خوانندگان – در نقاشی تمامی آنچه در آن روز فرخنده جریان داشت، با رنگهای جلا و قلمی پردهش، دریغی نمی کردم. نه، شعرم را با ضیافت آغاز می کردم و خاصه بر لحظۀ هیجان انگیز و شکوهمندی تکیه می کردم که نخستین جام به افتخار ملکۀ جشن بالا رفت. آغاز کار، میهمانانی را توصیف می کردم که غرق در سکوت مذهبی بودند، سکوتی سرشار از شکیبایی و بسی مانند فصاحت دموستنی تا سکوتی ساده. آنگاه برایتان آندره فیلیپوویچ را تصویر می کردم که فروزۀ سنی اش بر میهمانان، به حق او تفوق داده بود و همچنین درخشش موهای نقره ای و زیورهایش به او برتری بخشیده بود. وقتی که برخاست و بالای سرش جام شراب جوشان و کف آلوده ای را با دست بلند کرد، شرابی که از قلمرویی دور، برای تجلیل چنین مواقعی عمداً آورده شده بود، شرابی که چیزی از شراب خدایان افسانه های المپ کم نداشت و میهمانان و اقوام خوشبخت ملکۀ جشن را نشانتان می دادم، که به شیوۀ آندره فیلیپوویچ جامهای خودشان را بلند کرده بودند و چشمهای پر از انتظارشان را به او دوخته بودند. و به شما می گفتم چگونه این آندره فیلیپوویچ که اغلب در اینجا ذکرش رفته است، پس آنکه مجال داد قطره اشکی در جام شرابش فروچکد، مطالبی در تهنیت و دعای خیر بیان کرد، پیاله ای نوشید و «این جام را به سلامتی خالی کرد...» ولی اعتراف می کنم، با فروتنی اعتراف می کنم که نمی توانستم تمامی صلابت آن دقیقه ای را به دست دهم که خود ملکۀ جشن، کلارا اولسوفیورنا قرمز شد، مثل گل بهاری، گلگون از خوشبختی و فروتنی. و هیجانش را در میان بازوان مادر مهربانش پنهان ساخت: چگونه مادر مهربان گریست و چگونه بر اثر مشاهدۀ آن، پدرش به گریه افتاد. مشاور خردمند و محترم دولت، اولسوفئی ایوانوویچ که بر اثر خدمت و استفاده زیاد از پاهایش، از نعمت آن محروم شده بود و سرنوشت به پاداش این خدمات، به او ثروتی اندک، محل سکونت محقر، چند ده و دختری بسیار زیبا عطا کرده بود، و چگونه مثل یک کودک، هق هق می گریست و در پایان قطرات اشک می گفت که حضرت اجل کرامت سجیۀ بشری است، من نمی توانستم، نه به راستی نمی توانستم برایتان هیجان شدید و عمومی را که نمی توانست در چنین لحظه ای دوام یابد، تصور کنم، هیجانی که حتی در رفتار یک فرستادۀ جوان نمایان شد – که در آن لحظه بیشتر هیأت یک مشاور دولتی را داشت تا یک فرستاده – او نیز با شنیدن حرفهای آندره فیلیپوویچ، به رقّت آمد و گریست. آندره فیلیپوویچ به سهم خود، در آن لحظۀ شکوهمند، به هیچ وجه حالت یک مشاور سادۀ انجمن و رئیس بخش یک واحد را نداشت. نه، به نظر می آمد که چیز دیگری است... دقیقاً نمی دانم چه، ولی مشاوری ساده نبود. خیلی بالاتر از اینها! خلاصه...آه! چرا من رمز سبک انشای مرصّع را یاد نداشته باشم، سبک قدرت، تا مدیحه ای که شایستۀ تجسم این لحظات عالی و سازندۀ زندگی بشری است، بسرایم. همان وقایعی که عمداً به وجود می آید تا گاه غلبۀ فضیلت بر بدسگالی، بی اعتقادی، رذالت و حسد را تصویر کند! من هیچ نخواهم گفت، ولی در سکوت، سکوتی که به مراتب والاتر از ارزش بیان است. ولادمیر سیمونوویچ، این مرد جوان خوشبخت را که قدم به بیست و ششمین بهارش می گذرد، خواهر زادۀ آندره فیلیپوویچ را توصیف خواهم کرد که به نوبۀ خود، پیاله ای در دست بلند کرده است و می خواهد به سلامتی بنوشد و نگاه های مرطوب اقوام ملکۀ جشن و نگاه های مغرور آندره فیلیپوویچ، نگاه های عفیف خود ملکۀ جشن، نگاه های تحسین آمیز میهمانان و حتی نگاه های حسد آلود همکاران اداری این پسر جوان را که به او دوخته شده است، نشان خواهم داد. من چیزی نخواهم گفت، ولی نمی توانم یاد آوری نکنم که همه چیز در وجود این جوان، آدمی را به یاد پیرمردی خردمند می اندازد تا یک جوان جاهل، این هم از امتیازات دیگر اوست. همه چیز، از گونه های گلگون او گرفته تا مقام معاونت قاضی گری اش که ممتازش می دارد، آن هم در دقایقی چنان پرشکوه که نیاز به کلامی است تا بیان کند یک مرد چگونه می تواند آن همه تعالی پیدا کند. من سر آن ندارم که عاقبت دست به تشریح این نکته بزنم که چگونه آنتون آتنونوویچ سیه تو چکین (Anton Antonovitch Sietotchkine) رئیس دفتر وزارتخانه، همکاره آندره فیلیپوویچ و اولسوفئی ایوانوویچ سابق، به علاوه، دوست دیرین خانواده و پدر تعمیدی کلارا اولسوفیوونا، پیرمرد ضعیف و رئیس طایفه ای پاکدامن همچون برف، در حالی که گیلاسش را به سلامتی می نوشید، به گلبانگ خروس اشعار شوخ و خنده آوری (هرزه) را خودش بیان کرد و چگونه چنان زیبندۀ مجلس غرق در شایستگی های آداب دانی را توصیف کنم و اگر چنین قدرت بیانی را بیابم، به جای اشک، خنده بر لبان تمامی جمع خواهد نشست و نمی دانم چگونه کلارا اولسوفیوونا را، در پس ستایش های خویشاوندان وصف کنم که پیرمرد را به خاطر آن همه سرزندگی و بذله گویی بوسید. من تنها خواهم گفت که پس از چنین ضیافتی، سرانجام میهمانانی که باید طبیعتاً، خود را بیشتر دوست و خویش یکدیگر حس کنند از پشت میز برخاستند، اشخاص سالخورده و افراد متین، پس از وقفه ای مصروف مکالمه ای دوستانه و حتی بعضی حرفهای نهانی صادقانه شد، که البته من دیگر آن قدر لایق و محرم آن نبودم، با تشریفات به اتاقی دیگر رفتند، بی آنکه لحظه ای از وقت گرانبها را تلف کنند، به دسته های کوچک تقسیم شدند و با درک شئون خاص خویش، جای لازم را اختیار کردند و پشت میزهای کوچکی که رو میزی سختی داشت، قرار گرفتند؛ و زنها به محض آنکه پا به سالن گذاشتند، ناگهان یورش دوستانه به هم بردند و بنا کردند به پرت و پلا گویی. سرانجام شخص بسیار محترم، صاحبخانه، محروم از پا و به خاطر ایمان و عدالت و پاداش یافته و برخوردار از آن همه چیزی که ذکرش قبلاً رفته است، با چوب زیر بغل شروع به رفت و آمدئ در بین میهمانان کرد و در همان حال، ولادیمیر سیمونوویچ . کلارا اولسوفیوونا از پشت نگهش می داشتند. و این مرد به خاطر صمیمیت دست به اسراف زد و تصمیم گرفت بداهتاً مجلس رقص کوچکی به راه اندازد و ملاحظۀ خرجش را هم نکند. به این منظور، جوان زرنگی – همان که حتی به هنگام ناهار، بیشتر قیافۀ یک مستشار دولت را به خاطر می آورد تا یک مباشر – را دنبال نوازندگان فرستاد و آنها که یازده نفر بودند، آمدند و خلاصه دقیقاً در ساعت هشت و نیم نتهای موسیقی و رقص چهار نفرۀ فرانسوی طنین انداخت و در پی آن چندین رقص دیگر اجرا شد... بی فایده است که باز بگویم. قلم من عاجز است، کند و بی نواست و نمی تواند آن چنان که شایسته است، این مجلس رقص فی البداهه را صاحبخانۀ محترم با محبت خارق العاده اش به وجود آورد، توصیف کند، به علاوه من چگونه می توانستم، از شما سئوال می کنم، چگونه می توانستم من روای حقیر ماجراهایی که در نوع خود شگفت آورند، مثل آقای گولیه دکین، چگونه می توانستم این شایستگی آمیزۀ زیبای، جلال و سزاواری، برازندگی، دوست داشتنی واقعی و محبت واقعی، سر زندگی و چابکی را به دست دهم؟ تمام این تفریحات و خنده های بانوان بلند مرتبه که بیشتر به پریان ماننده اند تا به بانوان و این باز یکی دیگر از امتیازاتشان است، با آن شانه های چون گل سوسن سفید، عذار گلگون و اندام اثیری، پاهای ظریف و چابک، و کاش به لحن متقدمان می گفتم سر سوزنی، را توصیف کنم؟ چگونه سرانجام می توانستم این برجسته چابک سواران اداری، سرزنده ها و موقرها، جوانها و آدمهای بسیار وزین، پر نشاط ها و فکورهای نجیب، آنهایی که در فاصلۀ دو رقص، در اتاقکی سبز جداگانه پیپ روشن می کردند و آنهایی که در چنین فاصله ای پیپ نمی کشیدند و همگی از اولین تا آخرین نفر، برخوردار از منزلت و شهرت قابل احترام بودند؛ و همگی به نحو عمیقی متأثر از احساس ظرافت و احساس مناعت طبع خود بودند و همگی اغلب با بانوان به زبان فرانسوی تکلّم می کردند، تا تعارفات دلپسند یا عبارات پر مغز ساز کنند و اگر گاهی پیش می آمد که به روسی سخن گویند، فقط عبارات سیاق عالی کلام را به کار می بستند و به خود اجازه نمی دادند که جز در «محل تدخین» چند تخلف دستوری از زبان مرسوم متشخصان مرتکب شوند و از برای مثال بگویند: آهای، پتکا حقه باز لعنتی، توپلکا، خیلی بامزه بلندش کردی! و یا خب، د بگو، بی شرف واسیا (Vassi) در هر حال تونستی به دام (Dame) کوچولوت، سنجاق بشی، ای خواننده، همان طوری که افتخار یافتم که قبلاً خدمتتان عرض کنم، قلم من قادر نیست. به همین دلیل سکوت خواهم کرد. بهتر است برگردیم به احوال آقای گولیه دکین، تنها قهرمان واقعی قصۀ بسیار حقیقی خودمان.

برای آنکه سخن به دراز نکشد، او در حال حاضر در وضع عجیبی به سر می برد. او نیز، آقایان، او نیز در آنجاست. مقصودم مجلس رقص نیست، ولی تقریباً در مجلس رقص، برایش مهم نیست، آقایان. او هم برای خودش منی دارد و با اوست؛ ولی در این لحظه، دشمن راه کج، در راه بسیار راستی هم نیست. او در این لحظه، در گفتنش تردید دارم، در مدخل نگهبانی آپارتمان اولسوفئی ایوانوویچ است و اهمیتی هم ندارد که آنجاست، برای آنکه دلش می خواهد آنجا باشد. آقایان، او در گوشۀ محلی پنهان شده بود که گرچه خیلی گرم نبود، ولی کاملاً تاریک بود. قسمتی از آنجا را گنجه ای بزرگ و پاراوان کهنه ای پوشانده بود و او در میان آت و آشغال، لباسهای کهنه و اشیای مندرس متروک، لحظه ای خودش را قایم می کرد و در انتظاری برای مشاهدۀ مجموعه اشیای همجوارش، خودش را محدود می ساخت. آقایان، او در حال حاضر فقط دارد نظاره می کند، زیرا سرانجام می تواند وارد هم بشود... چرا نتواند؟ فقط یک قدم برمی دارد، و داخل خواهد شد، به نرمی وارد خواهد شد. در حال حاضر، او دو ساعت بیشتر است که در میان خرت و پرتها و لباسهای کهنه و آت و آشغالها و سرما ایستاده است و خشنود است که برای توجیه خودش جملۀ آتشین وزیر فرانسه ویلل را به خاطر می آورد: «همه چیز به موقع خود، برای آنکه صبر می کند، حاصل خواهد شد.» آقای گولیه دکین نمی دانست که این جمله را در کدامین کتاب خوانده است، ولی حالا کاملاً به موقع به یادش آمده بود. نخست اینکه جمله خیلی به درد حال کنونی او می خورد و سپس خطور آن به مغز کسی که بیش از سه ساعت در سرما و تاریکی انتظار برده، آیا راه حّل خوش شگون مسائلش نبود؟ و چون آقای گولیه دکین، خیلی به موقع نقل قولی از وزیر سابق فرانسه، ویلل، به یادش افتاده بود، معلوم نشد که چرا، فوراً وزیر ترکیه، مرزیمیریس (Marzimiris) و نیز به یاد لوئیز (Louise) شاهزاده خانم زیبای آلمانی، افتاد که یک روز داستان او را خوانده بود. و سپس به ذهنش آمد که یسوعی ها برای خودشان قانونی وضع کرده اند که استفاده از هر وسیله ای برای رسیدن به هدف موجّه است و این قسمت از داستان کمی برای تجدید امیدش به کار رفت و آقای گولیه دکین به خود گفت: یسوعی ها... چی؟ تا بوده، یسوعی ها آخرین احمقها بوده اند و او قادر است همه شان را یک لقمۀ چرب کند. فقط کافی است گنجۀ غذا یک لحظه خالی بماند (اتاقی که مستقیماً مشرف به ورودی نگهبانی است، آنجا، همانجا که آقای گولیه دکین هستند): خب، یسوعی یا غیر یسوعی. هوپ! اول از دریچه وارد آشپزخانه خواهد شد و سپس وارد اتاقی که مشغول ورق بازی هستند و از آنجا مستقیماً وارد سالنی که در حال رقصیدن پلکا هستند و او عبور خواهد کرد و بدون خطا و تخلفی عبور خواهد کرد و بدون هیچ دغدغه ای عبور خواهد کرد، فقط لیز خواهد خورد و کسی متوجۀ او نخواهد شد و بعد از آن می داند که بقیۀ کار را چه کند. آقایان، در چنین وضعیتی است که ما قهرمان داستان بسیار حقیقی خود را می یابیم: وانگهی تعریف اینکه در این لحظه، در نهادش چه می گذرد، دشوار است. زیرا او به خوبی توانسته است خودش را به دالان و پلّکان نگهبانی برساند، به دلیل آنکه، همان گونه که خودش می گوید، چرا نرساند و مهم نیست که با چه کس در آنجا برخورد می کند؛ ولی جلوتر رفتن، دیگر جرئتش را ندارد، آشکارا جرئتش را ندارد.... نه آنکه چیزی وجود داشته باشد که او جرئت انجامش را نداشته باشد، ولی همین طوری، به علت آنکه خودش میلی ندارد برای آنکه سکوت و تاریکی را ترجیح می دهد، او تقریباً دو ساعت و نیم است که به انتظار آنها است. و چرا صبر نکند. ولی ویلل اینجا آمده چه کند! آقای گولیه دکین می اندیشید چرا مثل ویلل رفتار کند؟ و اگر حالا در آنجا، هی... اگر ناگهان آنجا، هوپ! وارد بشم؟... آقای گولیه دکین با انگشتان بی حسش گونۀ بی حسش را نیشگون گرفت و به خود گفت «جنازه، راه بیفت! احمق، معروف به گولیه دکا!...» به علاوه، این طعنه ها به نفس خودش، در آن وقت، باد هوا بودند و هدف مشخص نداشتند. لحظه ای آمد که او قد کشید و قدمی به جلو برداشت، دقیقۀ مورد انتظارش فرار رسیده بود، گنجۀ غذا خالی بود، و کسی هم در آنجا نبود، آقای گولیه دکین این نکته را دم باجۀ ناگهبانی تأیید کرد و دو شلنگ به طرف در انداخت که قبلاً آن را باز کرده بود. «بروم، یا نروم؟ یالله دیگه. بروم یا نروم؟ بروم... خب، چرا نروم؟ برای آدمهای دلیر همۀ راه ها باز است!» پس از آنکه به این طریق خود را تشجیع کرد، ناگهان به نحوی غیر منتظره رفت پشت پاراوان و اندیشید: «نه اگر ناگهان کسی بیاد؟ درست است، کسی هست... چرا باید خشکم بزند، در صورتی که کسی آنجا نیست؟ لحظۀ تصمیم گرفتن و پیش رفتن رسیده بود! نه» وقتی آدمی چنین خصوصیاتی دارد، مسئله جلو رفتن مطرح نیست. آه! این طبیعت و سرشت ترسو! مثل جوجه می ترسم ترس، بله ما همه خیلی ترسو هستیم، مرتکب حماقت شدن، کاری است که همیشه می کنیم. پس لازم نیست دنبالمان بگردند. خب، پس، همان جا مثل چوب خشکت بزند. والسلام!... اگر حالا منزلت بودی، یک فنجان چای می خوردی... راستی، نوشیدن چای چه مطبوعه! اگر دیر برگردم پتروشکا غرولند خواهد کرد، بهتر نیست خانه برگردم؟ گور پدر همه چیز، می روم و همین!» با این راه حلّ مسئله، آقای گولیه دکین ناگهان به جلو خیز برداشت، مثل آنکه فنرش در رفته باشد و با دو شلنگ خودش را به گنجۀ غذا رساند، رو پوشش را بیرون آورد و کلاهش را برداشت و با عجله آنها را در گوشه ای پنهان کرد، با دست خودش را مرتب کرد و گرد از لباسش زدود، بعد... بعد وارد آشپزخانه شد و از آشپزخانه آهسته وارد اتاقی دیگر شد و بی آنکه توجه چندانی را در قمار بازانی که مغروق در ورقهای دستشان بودند، برانگیزد، با مهارت وارد شد: بعد... بعد... اینجا دیگر آقای گولیه دکین فراموش کرد که در اطرافش چه می گذرد و یکراست سر وکله اش آنجا که مجلس رقصی برقرار بود، پیدا شد. در همان لحظه ای که گویی عمداً کسی نمی رقصید. آنجا که بانوان دسته دسته موج می زند و مردان حلقه های کوچکی تشکیل داده بودند و یا جدا می شدند و رفتند از زنها برای رقص آینده قول می گرفتند. آقای گولیه دکین توجهی به چیزی نداشت.

 

 

بدلیل حفظ حقوق مولف، متن کامل کتاب در این سایت ارائه نمی‌شود.

بخش بعدی متن را می‌توانید در همزاد - قسمت آخر مطالعه نمایید.

برای شرکت در مسابقه و پاسخ به سوالات وارد سایت شوید اگر عضو نیستید ثبت نام کنید


  • منبع: کتاب همزاد نشر پرسش
  • تاریخ: دوشنبه 29 اردیبهشت 1399 - 18:17
  • صفحه: ادبیات
  • بازدید: 2054

یادبان، نکوداشت یاد رفتگان

ارسال نظر

اطلاع رسانی

کافه خوندنی

مقاله بخوانید، جایزه نقدی بگیرید

از اول خرداد 1400

هر هفته 10 جایزه

100 هزار تومانی و 5 جایزه 200 هزار تومانی

هر ماه یک جایزه یک میلیون تومانی

و 2 جایزه 500 هزار تومانی

برای ثبت نام کلیک کنید

اعضا سایت، برای ورود کلیک کنید . . . 

 

اطلاع رسانی

آمار

  • بازدید امروز: 3018
  • بازدید دیروز: 3439
  • بازدید کل: 23068624