Loading...
شما از نسخه قدیمی این مرورگر استفاده میکنید. این نسخه دارای مشکلات امنیتی بسیاری است و نمی تواند تمامی ویژگی های این وبسایت و دیگر وبسایت ها را به خوبی نمایش دهد.
جهت دریافت اطلاعات بیشتر در زمینه به روز رسانی مرورگر اینجا کلیک کنید.

همزاد - قسمت آخر

همزاد - قسمت آخر

نوشته ی: فئودور داستایوسکی
ترجمه ی: ایرج قریب

او فقط کلارا اولسوفیوونا را می دید و در کنار او آندره فیلیپوویچ. بعد، ولادیمیر سیمیونوویچ. بعد، باز دو سه افسر، و باز بعد دو سه جوان پسر تو دل برو که از همان نظر اول می شد، حدس زد که به خودشان امیدهایی می دهند و یا امیدهایشان برآمده است... و باز افرادی دیگر. یا به طریق اولی نه: او هیچ کس را نمی دید، به هیچ کس نگاه نمی کرد... ولی بر اثر فشار همان فنری که او را به شب نشینی ای که دعوتی از او نشده بود، پرتاب کرد، جلو می رفت، باز هم جلوتر و با هم جلوتر. در راه به مشاوری برخورد که پایش را لگد کرد؛ از طرفی دیگر او قبلاً دامن بانوی پیر محترمی را لگد کرده بود و کمی پیراهن او را جرّ داده بود و به گارسنی که سینی در دست داشت، آویزان شده بود و باز به چند نفر دیگر تنه زده بود؛ و توجهی به هیچ یک از آنها نداشت، به عبارتی بهتر، به طور سر به هوا به آن توجه می کرد و بی آنکه درنگ کند و یا نگاهی به آن اندازد که قضیه از چه قرار بوده است، هی جلو می رفت، هی جلوتر و ناگهان خود را با اولسو فیونا روبه رو دید. بی گمان، او با خوشحالی زیاد و بدون کمترین مقاومتی، در آن دقیقه احساس کرد که زمین زیر پایش باز شود. ولی آنچه باید بشود، شده بود و دیگر نمی شد آن دوباره به چنگ آورد. مسئله دوباره به چنگ آوردن لحظه مطرح نبود. خب، پس چه باید کرد؟ «اگر موفق شدی، بر جای بمان و اگر شکست خوردی، مقاومت کن.» بدیهی است که آقای گولیه دکین دسیسه ساز نبود و برای آن به وجود نیامده بود که عتبه بوسی کند... پس کار انجام گرفته بود و یسوعی ها خودشان را قاتی مسئله کرده بودند ولی آقای گولیه دکین دیگر فرصت نداشت که به آنها فکر کند. هر چه صدای پا، همهمه، حرف و خنده بود ناگهان گویی بر اثر علامتی ساکت شد و رفته رفته همه دور آقای گولیه دکین جمع شدند، اما خود آقای گولیه دکین به نظر می آمد، هیچ چیز را نمی بیند. او نمی توانست نگاه کند... به هیچ قیمتی نمی توانست نگاه کند... چشمهایش را به زمین دوخته بود و همان طور بی حرکت مانده بود و در عین حال به خود قول شرف می داد که امشب مغز خودش را متلاشی کند به محض اینکه سوگند یاد کرد، آقای گولیه دکین به خود گفت «هرچه بادا باد!» و در میان بهت فراوانش، به طور کاملاً ناگهانی بنا کرد به حرف زدن.

آقای گولیه دکین با تحیّات و ادعیۀ مرسوم زمان شروع کرد. تبریکات، بی نهایت خوب جریان یافت، ولی به وقت خواندن دعا، دچار لغزش شد و او خیلی خوب احساس می کرد که اگر زبانش خطا کند، همه چیز به درک واصل خواهد شد، و همین اتفاق هم افتاد: زبانش خطا کرد و حواسش پرت شد... حواسش پرت شد و قرمز شد؛ قرمز شد و مشوّش شد و چشمانش را بلند کرد، چشمهایش را بلند کرد و به اطراف خود نگاه کرد، به اطرافش نگاه کرد و... و از وحشت یخ زد... همه چیز صامت و همه چیز ساکت بود و همه چیز به انتظار بود؛ کمی دورتر پچ پج می کردند و کمی نزدیکتر ریشخند. آقای گولیه دکین نگاه بی فروغ و گیجی به آندره فیلیپوویچ انداخت و آندره فیلیپوویچ هم با چنان نگاهی به او پاسخ داد که اگر قهرمان ما کاملاً و مطلقاً از بین نرفته بود، ممکن بود، این نگاه برای دومین بار او را بدون تردید از میان ببرد. سکوت ادامه یافت. آقای گولیه دکین که بیشتر مرده بود تا زنده، با صدایی معصوم گفت:

- این بیشتر به اوضاع داخلی و زندگی خصوصی من مربوط است، آندره فیلیپوویچ، و به شرایط و اصول اداری ربطی ندارد، آندره فیلیپوویچ...

آندره فیلیپوویچ، با قیافه ای که از نفرت توصیف پذیر نبود، آرام گفت:

- رفتارتان شرم آور است، آقای عزیز، شرم آور!

این را گفت و دست کلارا اولسوا فیوونا را گرفت و پشت به آقای گولیه دکین کرد. آقای گولیه دکین هم با صدای آهسته جواب داد:

- من چیز شرم آوری نمی بینم.

و به تمام اطراف خود، نگاه های تیربختانه ای انداخت و کاملاً آشفته حال، در آن موقع، در میان جمع مبهوت، پی جاه و مقام بایستۀ اجتماعی خود گشت، آقای گولیه دکین زیر لب می گفت:

- خب، چیزی نیست، آقایان! خب، یعنی که چه؟ خب، ممکن است به سر هرکس بیاید.

سکون خود را رها کرد و کوشید خودش را از شرّ ازدحام برهاند. به او راه دادند. قهرمان ما، بی آنکه بداند چگونه، از میان دو صف تماشاچیان کنجکاو و مبهوت عبور کرد. سرنوشت او را به دنبال خود کشید. آقای گولیه دکین احساس می کرد سرنوشت او را با خود می کشاند. البته او حاضر بود، برای آنکه بتواند، بی آنکه خدشه ای به اعتبارش وارد شود، به کمینگاهش در مدخل آپارتمان، نزدیک پلکان نگهبانی برسد، بهای سنگینی بپردازد، ولی چون این کار از آن پس ممکن نبود، او فقط می خواست، در گوشه ای، از همه فاصله بگیرد و تنها در آنجا به سر برد، با فروتنی و آراستگی و بی آنکه خاطر کسی را رنجه سازد و یا توجه خاصی را برانگیزد. ولی در همان حال احساسات موافق میهمانان و صاحبخانه را به دست آورد. با این همه، آقای گولیه دکین احساس می کرد زمین زیر پایش می گریزد و به زمین خواهد خورد. خلاصه، به گوشه ای رسید، حالت ناظر بی توجه و یا بهتر بگویم، بی اعتنایی را به خود گرفت، دستها را به پشتی دو صندلی که در اختیارش بود، تکیه داده بود و سعی داشت تا جایی که می تواند، نگاه های مطمئنی به میهمانان که دور او جمع شده بودند، بیفکند. نزدیکترین آنها افسر بلند قد همه فن حریفی بود که آقای گولیه دکین خود را در برابر او یک پشۀ لاغر می پنداشت.

آقای گولیه دکین نفس بریده گفت:

- این دو صندلی، جناب سروان، محفوظند یکی برای کلارا اولسوفیوونا دیگری برای چوچخانوا (Tchevtchekhanova) که ملاحظه می فرمایید دارند می رقصند. برای این است، جناب سروان، که من از آنها محافظت می کنم.

و نگاه التماس آمیزی به ستوان کرد، ستوان حرفی نزد و با تبسمی درهم شکننده به او پشت کرد. قهرمان ما که از یک سو رانده شده بود خواست شانس خود را جهت دیگر بیازماید و مستقیماً رو کرد به طرف یک مستشار موقر که به گردنش زیورهای مهمی آذین شده بود، ولی مستشار با نگاهی چنان سرد او را تحقیر آمیز برانداز کرد که آقای گولیه دکین احساس کرد روی او یک سطل آب سرد ریخته اند. آقای گولیه دکین ساکت ایستاد و تصمیم گرفت سکوت را ترجیح دهد، با هیچ کس حرف نزد و ثابت کرد که در کمال آسایش خاطر است، درست مثل سایرین، و ظاهرش در آن حّد که به نظر می رسد، لااقل به اندازۀ آنهای دیگر شایسته است. به همین دلیل نگاهش را به پیرایه های لباسش دوخت و سپس دیدگانش را بالا برد و آنها را بر آقایی که ظاهری بسیار محترم داشت، متمرکز ساخت. آقای گولیه دکین اندیشید: «این آقا کلاه گیس دارد و اگر آن را بردارند، معلوم خواهد شد که سرش مثل کف دست صاف است.» و بعد احتمالاً به خاطر تبادل تسلسل افکار، در زمینۀ ترکها، آقای گولیه دکین به فکر پاپوش های ترکی افتاد و دقیقاً به خاطرش آمد که آندره فیلیپوویچ چکمه هایی شبیه دم پایی راحتی، به پا می کند، این نکته محسوس بود که آقای گولیه دکین ذره ذره با وضع خود منطبق می شود. زیرا فوراً فکر کرد: «این یک چلچراغ است. اگر یک دفعه از میخ کنده شود و روی این جمع بیفتد، من فوراً جست می زنم و کلارا اولسو فیوونا را نجات می دهم و بعد به او می گویم «نترسید دوشیزۀ عزیز، چیزی نیست و من نجات دهندۀ شما هستم. وانگهی...» اینجا، آقای گولیه دکین چپ چپ نگاه کرد و با چشمها دنبال کلارا اولسو فیوونا گشت و گراسیمیچ، خوانسالار پیر اولسوفئی ایوانوویچ را دید. گراسیمیچ، سیمایی مستغرق در کار، و حالتی بسیار پر طمطراق و رسمی داشت و یکراست به طرف او پیش آمد. آقای گولیه دکین به لرزه افتاد و در تأثیر احساسی که نمی شد گفت نامطبوع است و در عین حال مشخص هم نبود، با ادا و اطوار، بی اختیار به اطرافش نگاه کرد. بی درنگ هوس کرد که پنهانی، بی سر و صدا و زیر جلی از رسوایی فرار کند و اثری از خودش باقی نگذارد و یا به طریق اولی، وانمود کند که حواسش جای دیگر است، درست مثل آنکه این اوضاع به او مربوط نمی شود. ولی هنوز فرصتی به دست نیاورده بود تا تصمیمی بگیرد که گراسیمیچ در برابرش ظاهر شد. قهرمان ما با لبخندی بی حال رو کرد به طرف خوانسالار و گفت:

- ببیند، زود دستور بدهید. این شمع داخل جار را می بینید، دارد می افتد. باید دستور بدهید که راستش کنند. واقعاً دارد می افتد گراسیمیچ...

- شمع، آقا؟ نه، شمع سر جایش است. آقا، ولی آن پایین کسی سراغ شما را گرفته، آقا.

- اونجا؟ کی منو می خواد، گراسیمیچ؟

- آه اونجا، آقا، نمی دانم چه کسی، آقا؟

- یک آدم، او می گوید اگر یاکف پترویچ گولیه دکین آنجا است، بگوییدش برای یک کار فوری بیاد اینجا...، اوناهاش، آقا.

- نه، گراسیمیچ، شما اشتباه می کنید. شما قطعاً در این مورد اشتباه می کنید، گراسیمیچ.

- من شک ندارم، آقا.

- چرا، چرا، گراسیمیچ. تردید نداشته باشید! چون مسئله مشکوکی وجود ندارد، گراسیمیچ، هیچ کس نیست که سراغ مرا بگیرد، گراسیمیچ کسی نیست که بخواهد مرا احضار کند. من اینجا توی حال خودم هستم، یعنی سر جایم هستم، گراسیمیچ.

آقای گولیادکین، نفسی تازه کرد و به اطرافش نگاهی انداخت. وضع دقیقاً چنین بود. همۀ کسانی که توی سالن بودند، تمام چشمها و گوشها با انتظاری رسمی به طرف او رو کرده بودند. مردها حلقه زده بودند و از نزدیک صحنه را تماشا می کردند و کمی دورتر خانمها، بین خودشان پچ پچ های اضطراب آلودی داشتند. خود صاحبخانه با آقای گولیه دکین فاصله کمی داشت و با آنکه هنجارش امکان نمی داد که تصور رود در ماجرای آقای گولیه دکین، نقش بلافصلی دارد، زیرا همه چیز با دقتی بسیار جریان پیدا کرده بود، وقایع بر قهرمان ما، پیشاپیش این احساس را القا می کرد که لحظۀ تعیین کننده دارد فرا می رسد. آقای گولیه دکین، آشکارا متوجه شد که در آن لحظه باید دل به دریا بزند و دشمنانش را خجل سازد. آقای گولیه دکین منقلب شده بود، آقای گولیه دکین در تأثیر چنین احساسی خطاب به گراسیمیچ که بی حرکت به انتظار مانده بود، با صدایی لرزان و موقر، سخن از سر گرفت:

- نه، دوست من، کسی سراغ مرا نمی گیرد. اشتباه می کنی، قبلاً گفتم، امروز صبح هم اشتباه کرده بودی... من خودم اطمینان دارم و جرئت اطمینان دادن به خودم را به شخص خودم را (آقای گولیه دکین صدایش را بلند تر کرد) پیدا کرده ام که اولسوفئی ایوانوویچ، همان ولینعمتی که تا به یاد دارم انسان است، آنکه از بعضی لحاظ ها پدر من است، در لحظه ای که عاطفۀ خویشاوندیش در اوج کمال است، مرا از ورود به خانه اش منع کند، اشتباه است. (آقای گولیه دکین، خرسند از خویش، ولی بی نهایت منقلب، نگاهی گذرا به اطراف کرد. اشک در کنار مژگان، نمایان شد.) تکرار می کنم، دوست من، تو اشتباه کرده ای، تو سخت و به نحو غیر قابل بخشش اشتباه می کنی...

لحظۀ با شکوهی بود. آقای گولیه دکین احساس کرد که دقیقاً تأثیرش را گذاشته است آقای گولیه دکین تکان نمی خورد و چشمهایش را فروتن مآب به زیر افکنده بود و منتظر دیده بوسی اولسوفئی ایوانوویچ بود. میهمانان منتظر بروز آشوب و تلاطمی بودند. گراسیمیچ، تزلزل ناپذیر و بی رحم، بر سر این جمله «من تردید ندارم، آقا...» خود، مانده بود که ناگهان ارکستر بی آنکه خبر دهد، خیلی بی اعتنا، قسمت اول رقص پلکا را اجرا کرد و همه چیز به هدر رفت، همه چیز باد هوا شد. آقای گولیه دکین لرزید، گراسیمیچ قدمی به عقب گذاشت، هرچه سالن بود، مثل به دریا به حرکت درآمد. ولادیمیر سمیونوویچ رقص را با کلارا اولسو فیوونا شروع کرد و پشت سرش افسر جوان خوشرویی دست پرنسس چوچخانوا را گرفت. کنجکاوان هیجان زده، برای تحسین رقصندگان پلکا، این رقص شورانگیز و جدید که اوج رواج و مد بود و هوش از سر همه می ربود، شتاب کردند. آقای گولیه دکین لحظه ای از خاطر رفت. ولی ناگهان یک دگرگونی به وجود آمد، یک اغتشاش، یک ازدحام و آشوب عمومی، و موزیک ناگهان از صدای افتاد.. یک چیز باور نکردنی اتفاق افتاده بود... کلارا اولسو فیوونا، خسته از رقص، بریده نفس با گونه های آتش وش و خلاصه درمانده از تلاش روی صندلی راحتی وا رفت. همۀ دلها به سوی آن فریبای ناز پروریده کشیده می شد و همه شوق آن داشتند که به او تهنیت بگویند و از سرور و حظّی که پدید آورده است، تشکر کنند و درست در همین وقت سر و کلّه آقای گولیه دکین در برابر او نمایان شد. آقای گولیه دکین بی اندازه پریده رنگ و دلشکسته می نمود و به نظر می آمد او نیز از پای مانده و از حرکت عاجز است. معلوم نبود به چه می خندید. دست ملتمسش را دراز کرد. کلارا اولسو فیوونای مبهوت، فرصتی نیافت که دست خود را عقب بکشد و بی اختیار، به دعوت آقای گولیه دکین از جای برخاست. آقای گولیه دکین قدمی نا استوار به پیش گذاشت و بعد قدمی دیگر و آنگاه لنگش را دراز کرد، بعد کاری کرد که شبیه لغزیدن بود، کاری شبیه سم کوفتن، و آنگاه تعادل از دست داد... او هم می خواست با اولسو فیوونا برقصد. کلارا اولسو فیوونا جیغی کشید. همه دویدند تا دست او را از دست آقای گولیه دکین بیرون بیاورند و با یک اردنگ قهرمان ما، خود را ده قدم دورتر از آنجای که بود یافت، و گروهی اطراف او نیز چنبره زدند. صدای جیغ کر کننده و زوزۀ دو بانوی پیر که آقای گولیه دکین نزدیک بود آنها را وقت پس پس رفتن معلق کند، شنیده می شد. ازدحام به اوج خود رسیده بود. همه از هم سئوال می کردند و با صدای بلند حرف و بحث می کردند. ارکستر خاموش شده بود. قهرمان ما در همان دایره ی که برایش به وجود آورده بودند، با خود تقلایی داشت، بی اختیار در حالی که ادای تبسمی را در می آورد، جویده جویده به خودش می گفت: «به طور کلی، پلکا رقص بسیار جالب و جدیدی است و چرا که نباشد... و برای شادی زنها درست شده است، گر اوضاع بر وفق مراد بود، به عقیده من می توانست این رقص راضی ام کند.» ولی ظاهراً هیچکس نمی خواست که آقای گولیه دکین راضی باشد. ناگهان، قهرمان ما احساس کرد دستی روی بازویش سنگینی می کند و دست دیگری به پشتش تکیه می دهد و با مراقبتی زیاد کسی او را به جهتی می راند. خلاصه، متوجه شد که راهش مستقیماً به طرف در است. آقای گولیه دکین می خواست چیزی بگوید و کاری بکند... ولی نه، او دیگر چیزی نمی خواست. فقط بی اراده به اطرافیانش تبسم کرد. سرانجام احساس کرد بارانی اش را تنش می کنند و شاپویش را تا روی ابروانش فرو می برند، زیرا خود را در سرسرا، تاریکی و سرما و خلاصه توی پلکان باز یافت.  تعادلش را از دست داد و به نظرش رسید که توی ورطه ای افتاده است و می خواست فریاد بکشد، که ناگهان خود را توی حیاط دید. باد یخ زده توی صورتش نفس زد. لحظه ای بی حرکت ایستاد و درست در همین لحظه، نغمات ارکستر دوباره از سر گرفته شد. خودش را از جایی که به آن میخکوب شده بود، کند. خودش را بدون امید به بازگشت بیرون انداخت، به هر جا که شده، به فضای آزاد و مستقیم به راه خودش....

 

 

بدلیل حفظ حقوق مولف، متن کامل کتاب در این سایت ارائه نمی‌شود.

برای شرکت در مسابقه و پاسخ به سوالات وارد سایت شوید اگر عضو نیستید ثبت نام کنید


  • منبع: کتاب همزاد نشر پرسش
  • تاریخ: سه شنبه 30 اردیبهشت 1399 - 08:46
  • صفحه: ادبیات
  • بازدید: 1912

یادبان، نکوداشت یاد رفتگان

ارسال نظر

اطلاع رسانی

کافه خوندنی

مقاله بخوانید، جایزه نقدی بگیرید

از اول خرداد 1400

هر هفته 10 جایزه

100 هزار تومانی و 5 جایزه 200 هزار تومانی

هر ماه یک جایزه یک میلیون تومانی

و 2 جایزه 500 هزار تومانی

برای ثبت نام کلیک کنید

اعضا سایت، برای ورود کلیک کنید . . . 

 

اطلاع رسانی

آمار

  • بازدید امروز: 4119
  • بازدید دیروز: 3439
  • بازدید کل: 23069725