Loading...
شما از نسخه قدیمی این مرورگر استفاده میکنید. این نسخه دارای مشکلات امنیتی بسیاری است و نمی تواند تمامی ویژگی های این وبسایت و دیگر وبسایت ها را به خوبی نمایش دهد.
جهت دریافت اطلاعات بیشتر در زمینه به روز رسانی مرورگر اینجا کلیک کنید.

شاه مات - قسمت چهارم

شاه مات - قسمت چهارم

نوشته ی: بوستین گاردر
ترجمه ی: مهوش خرمی پور

پدر تصمیم گرفت تا با تاکسی برویم و از خانم مهمانخانه دار خواست برای ما تاکسی خبر کند و او هم همین کار را کرد.

از نظر راننده ی تاکسی کارمان احمقانه بود و زیر بار نمی رفت که ما را بالای کوه ببرد. اما وقتی پدرم فرانک های سوئیسی اش را جلوی صورت او تکان داد، به خواسته ی ما تن داد.

واقعاً خانم مهمانخانه دار منطقه را خیلی بهتر از مرد کوتوله ی پمپ بنزین می شناخت، با وجودی که ما هم هر چه باشد نروژی بودیم اما نه من و نه پدرم هرگز در زندگی مان کوهی به این زیبایی با منظره ای چنین دلفریب ندیده بودیم.

پایین کوه در عمق غیرقابل تصوری جلوی خانه ها که به اندازه ی نقطه هایی ریز به کوچکی توده های میکروسکوپی بودند، یک برکه ی کوچک به چشم می خورد که همان دریاچه ی دورف والدمایر بود.

با وجودی که چله ی تابستان بود از پایین کوه باد می وزید و لباس هامان را تکان می داد. پدر گفت: ارتفاع اینجا خیلی بالاتر از سطح دریاست و این اختلاف سطح با هیچ یک از کوههای نروژ قابل مقایسه نیست. من از این بابت خوشحال بودم اما پدر دمغ و دلخور به نظر می رسید.

او برایم اعتراف کرد که به این امید می خواسته حتماً بالای این کوه بیاید تا بتواند از این بالا دریای مدیترانه را ببیند. که البته من فکر کنم او این امید را هم داشته که بتواند از این بالا ببیند که مادر در همان لحظه آن پایین چه می کند.

پدر به حرفش ادامه داد و گفت: وقتی در دریا بودم درست عکس این عادت را داشتم یعنی خیلی راحت می توانستم بدون این که خشکی را ببینم، ساعت ها و روزها روی عرشه ی کشتی بمانم. سعی کردم وضعیت او را پیش خودم مجسم کنم ولی انگار فکر مرا خوانده باشد گفت: آنجا خیلی بهتر بود می دانی، اگر نتوانم دریا را ببینم احساس می کنم زندانی هستم.

ما از راهی سرازیر شدیم که درختان بلند و برگریزان داشت. اینجا هم عطر عسل در هوا پراکنده بود. گاهی برای استراحت روی زمین می نشستیم و من در حین سیگار کشیدن پدر ذره بین ام را در می آوردم و دنبال مورچه می گشتم. یکبار خواستم کار مورچه ای را بررسی کنم که مشغول بالا رفتن از روی یک تکه چوب خیلی کوچک بود، اما او آنقدر ورجه ورجه کرد که من تکان اش دادم و حالا دیگر به جای مورچه فقط یک تکه چوب برای بررسی داشتم که البته آن هم زیر ذره بین بزرگ و قشنگ به نظر می رسید اما با دیدن اش چیزی به دانش ام اضافه نشد.

ناگهان بین برگ ها صدای خش خش به گوش مان رسید، پدر ترسان از جایش پرید و گفت: احتمال این هست که اینجا مورد آزار راهزن های خطرناک قرار بگیریم. اما صدا از یک گوزن بی گناه بود. حیوان بیچاره چند لحظه ایستاد و به چشمهای ما خیره شد و سپس جستی زد و به درون جنگل رفت. نگاهی به پدر انداختم و چیزی که از دیدن او دستگیرم شد این بود که گوزن و پدر به یک اندازه ترسیده بودند. از آن لحظه به بعدم پدرم به شکل گوزن پیش خودم مجسم می کردم اما جرأت نداشتم که آنچه را می اندیشیدم با صدای بلند بگویم.

اگرچه پدر سرصبحانه فرتل نوشیده بود اما در این پیش از ظهر حسابی سرحال می نمود. ما دوباره سرازیر شدیم و به رفتن ادامه دادیم و زمانی ایستادیم که تعداد زیادی سنگ سفید به چشم مان خورد که به ردیف و تک تک میان درختها قرار داشتند. تعداد آنها قطعاً به صدها عدد می رسید. همه براق و گرد و هیچ کدامشان بزرگتر از یک حبه قند نبود.

پدر ایستاد و سرش را خاراند، پرسید: آیا به نظر تو اینها در اینجا سبز می شوند؟ سرش را تکان داد و گفت: بوی گوشت آدمیزاد به مشام من می رسد. هانس توماس.

پرسیدم: آیا کمی عجیب نیست که کسی زمین چنین جنگل دور از دنیایی را تزیین کند؟ تأمل کرد و جوابی به من نداد اما می دانستم که گفته ی من مورد تایید اوست.

چیز همیشه غیرقابل تحمل برای پدرم این بود که نتواند درباره ی چیزی که می داند توضیح بدهد و رفتارش در اینگونه مواقع تا حدودی شرلوک هلمز را به یاد من می آورد. سرانجام گفت: همه ی اینها گورستان را به یاد آدم می آورد.

تک تک این سنگ ها در جایی که چیزی کمتر از چند سانتی متر مربع بود، قرار داشت.

انتظار داشتم پدر بگوید در اینجا ساکنان دهکده ی آدم های لگویی کوچک را دفن کرده اند، اما این فکر حتی برای او هم دور از ذهن بود.

پدر گفت: احتمالاً بچه ها کفش دوزها را در اینجا دفن کرده اند. به وضوح از سر و رویش می بارید که با درماندگی دنبال توضیح بهتری می گردد.

در حالی که مشغول بررسی یکی از سنگ های سفید در زیر ذره بین بودم گفتم: خب البته امکان دارد، اما بعید به نظر می رسد که گذاشتن سنگ ها در اینجا کار کفش دوزها باشد.

پدر خندید و یک دستش را روی شانه ام گذاشت و در سرازیری راه به رفتن ادامه دادیم، اما کمی آهسته تر از قبل. چیزی نگذشت که به یک کلبه ی چوبی رسیدیم، از پدر پرسیدم: به نظر تو کسی توی این کلبه زندگی می کند؟ پدر گفت: مسلم است. گفتم: از کجا اینقدر مطمئنی؟

 او فقط به دودکش اشاره کرد و من دود رقیقی را دیدم که از آن بیرون می آمد. پایین کلبه، از لوله یی آب خوردیم که از دیواره ی جوی کوچکی بیرون آمده بود که البته پدرم آن را نهر می خواند.

وقتی به دورف رسیدیم عصر شده بود. پدر گفت: بهتر است غذا بخوریم. حالا رستوران بزرگ باز بود و ما دیگر مجبور نبودیم به سالن غذا خوری کوچک برویم. چند تن اهالی ده دور میز نشسته بودند و آبجو می نوشیدند.

 ما سوسیس و کلم ترشی سویسی خوردیم و برای دسر هم کیک سیب با خامه ی آلپ. پس از غذا پدر می خواست کنیاک آلپ را امتحان کند که برای من کسالت بار بود. لیوان نوشابه ام را برداشتم و به اتاق مان رفتم. در آنجا برای آخرین بار همان کتاب میکی ماوس نروژی را خواندم که دست کم ده یا بیست بار خوانده بودمش. بعد فال ورق گرفتم، دوباره آنها را چیدم و در هر دو بار به بن بست رسیدم.

دوباره به رستوران رفتم که پدر را قبل از مست شدن به اتاق برگردانم تا برایم قصه ی هفت اقیانوس جهان را تعریف کند. اما با دیدن او متوجه شدم که هنوز به قدر کافی کنیاک آلپ را آزمایش نکرده و گذشته از آن سرگرم صحبت با اهالی ده به زبان آلمانی است. او رو به من کرد و گفت: «برو توی ده گشتی بزن.» از اینکه همراه ام نیامد خیلی ناراحت شدم، اما تا همین امروز هم خوشحالم از اینکه به حرف او عمل کردم. فکر می کنم ستاره ی اقبال من خیلی درخشان تر از ستاره ی پدرم بود.

دهکده به قدری کوچک بود که در مدت پنج دقیقه همه جای آن را گشتم. در واقع دورف فقط یک خیابان به نام والدمار داشت و مردم اش هم چندان خلاقیتی نداشتند.

هنوز از دست پدر عصبانی بودم که با اهالی ده نشسته و کنیاک می نوشید. کنیاک آلپ! کمی بی خطرتر از عرق به نظر می آمد. پدر یکبار به من گفته بود ترک کردن مشروب سلامتی اش را به خطر می اندازد. این جمله او را بیشتر از آنکه فهمیده باشم با خودم تکرار کرده بودم. معمولاً همه برعکس این را می گویند، اما خوب پدر من یک استثنای عجیب است. به هر روی او یه بچه آلمانی بود.

همه ی مغازه های والدمار بسته بود فقط یک کامیون باربری جلوی مغازه ی خواربار فروشی توقف کرده و بارش را خالی می کرد. یک دختر کوچولوی سوئیسی توپ بازی می کرد و پیر مردی روی نیمکت زیر درخت بلندی نشسته و ته پیپ اش را می کشید. همه اش فقط همین! با وجودی که خانه های دهکده خانه های افسانه ها می مانست اما اینجا برایم ملال انگیز آمد.

تازه اصلاً سر در نمی آوردم که ذره بین در اینجا به چه دردم می خورد. تنها چیزی که به من روحیه می داد این بود که فردا صبح از اینجا راه می افتادیم، و حوالی عصر به ایتالیا می رسیدیم و سپس از راه یوگسلاوی به یونان می رفتیم و در یونان مامان را پیدا می کردیم، از این افکار دلم ضعف می رفت.

از خیابان گذشتم و جلوی نانوایی ایستادم، ویترین نانوایی تنها چیزی بود که متوجه آن نشده بودم. در کنار ظرفی که شیرینی های مانده در آن بود، تنگی بلورین قرار داشت که یک ماهی قرمز تنها در آن شنا می کرد. گوشه ای از حاشیه ی بالای تنگ شکسته بود، شکستگی یی تقریباً به اندازه ی ذره بینی که مرد کوتوله در پمپ بنزین مرموز به من داد. به نظرم رسید که ذره بین را از جیب ام درآورم و آن را با پریدگی لب تنگ مقایسه کردم. ذره بین من فقط کمی کوچکتر از بریدگی لب تنگ بود.

ماهی قرمز کوچک توی تنگ شنا می کرد. ناگهان نور غروب خورشید روی پنجره ی کوچک افتاد و شیشه ی آن را روشن کرد و دیدم که ماهی فقط نارنجی نبود بلکه قرمز و سبز و زرد بود. حالا آب و تنک هم رنگ ماهی را به خوبی در خود گرفته بودند، یک جعبه آبرنگ کامل. هر چه بیشتر به ماهی، لیوان و آب خیره می شدم بیشتر فراموش می کردم که کجا هستم. حتی برای چند لحظه خیال کردم ماهی درون تنگ هستم و ماهی بیرون ایستاده و مرا تماشا می کند.

هنگامی که به ماهی خیره شده بودم ناگهان متوجه شدم که پیر مردی مو سفید پشت پیشخوان داخل نانوایی ایستاده و مرا نگاه می کند. او با دست به من اشاره کرد که داخل شوم.

به نظرم عجیب بود که در این موقع شب نانوایی باز باشد. اول برگشتم و نگاهی به استراحتگاه والدمار انداختم تا ببینم که پدرم بالاخره به اندازه ی کافی کنیاک آلپ را نوشیده یا نه. اما وقتی او را ندیدم. در مغازه ی نانوایی را باز کردم و وارد آن شدم.

خیلی متین سلام کردم   Grub Gott و این تنها کلمه ی آلمانی بود که بلد بودم. با یک نگاه به او دریافتم که نانوا مرد مهربانی است.

با دست به سینه ام زدم و گفتم نروژی! تا برای او روشن کنم که زبان او را نمی فهمم. پیر مرد روی پیشخوان مرمری بزرگ اش دولا شد و مرا نگاه کرد و گفت: راستی! من هم سال های پیش در نروژ زندگی کرده ام اما اکنون تقریباً بیشتر آنرا فراموش کرده ام.

او برگشت و از یخچال قدیمی اش یک شیشه لیموناد بیرون آورد، درش را باز کرد و روی پیشخوان گذاشت و گفت: تو از لیموناد خیلی خوشت میاد مگرنه؟ بفرما پسرم این لیموناد خیلی خوبیه.

شیشه را برداشتم و به دهان بردم و چند جرعه از آن نوشیدم. این لیموناد خیلی خوشمزه تر از لیمونادی بود که در استراحتگاه والدمار نوشیده بودم، طعم گلابی داشت.

پیر مرد دوباره روی پیشخوان مرمری اش خم شد و نجوا کنان پرسید:

خوشمزه بود؟ گفتم: عالی بود!

نجوا کنان گفت: این نوشابه خیلی خوب است اما نوشابه ی دیگری هم در دورف هست که از این هم بهتر است اما آن را در مغازه ها نمی فروشند متوجه هستی؟

سرم را تکان دادم: نجوای او چنان برایم عجیب بود که از آن ترسیده بودم اما وقتی به چشمهای آبی اش نگاه کردم دیدم که پر از محبت است.

برایش تعریف کردم: ما از آرندال می آییم. من و پدرم می خواهیم به یونان برویم تا مامان را پیدا کنیم. او متأسفانه در دنیای مد گم شده.

مرد مرا برانداز کرد و گفت: گفتی اهل آرندال هستی دوست من؟ او خودش را گم کرده؟ در این باره او تنها نیست، من هم سالها در گریم اشتاد زندگی کرده ام اهالی آنجا مرا فراموش کرده اند. نگاهی به او انداختم آیا واقعاً او در گریم اشتاد زندگی کرده بود؟ این شهر در همسایگی ما بود و من و پدرم تابستان ها با قایق به آنجا می رفتیم.

با لکنت گفتم: نه آنجا خیلی از آرندال دور نیست.

او گفت: نه.نه می دانستم که روزی پسرک جوانی برای بردن گنج به دورف خواهد آمد. دوست من این گنج فقط به من تعلق ندارد. ناگهان صدای پدرم را شنیدم که صدایم کرد. از صدایش فهمیدم که چه قدر کنیاک آلپ خورده.

گفتم: خیلی ممنون از لیموناد، دیگر باید بروم، پدرم صدایم کرد.

پدر، بله، البته. فقط چند لحظه صبر کن. وقتی تو مشغول تماشای ماهی بودی من مقداری نان کشمشی توی فر گذاشتم. وقتی دیدم که تو ذره بین داری، فوراً فهمیدم تو همان پسرک جوان هستی، بعداً خودت می فهمی پسرم، بعداً می فهمی...

پیر مرد به اتاق پشتی رفت و چند لحظه بعد با چهار نان کشمشی برگشت که آنها را توی پاکت گذاشته بود. پاکت را به من داد و خیلی جدی گفت: تو باید قولی به من بدهی و آن این است که بزرگترین نان را برای خودت نگهداری و وقتی آن را بخوری که تنها هستی و به هیچکس هم نباید چیزی بگویی، فهمیدی؟ گفتم البته و باز هم متشکرم.

و چند لحظه بعد در خیابان ایستاده بودم. همه چیز آنقدر به سرعت اتفاق افتاده بود که تا پیش از دیدن پدر در فاصله ی نانوایی و استراحتگاه والدمار آنرا به خاطر نمی آورم.

برای پدر تعریف کردم که از نانوای پیری که از گریم اشتاد به اینجا مهاجرت کرده یک شیشه لیموناد و چهار نان کشمشی گرفتم. پدر فکر می کرد خیالبافی می کنم اما با این حال در راه پانسیون یکی از نانها را خورد و من هم دو تا از آنها را خوردم و بزرگترین اش را توی پاکت برای بعد نگه داشتم.

پدر همین که روی تخت افتاد خوابش برد اما من بیدار ماندم و به پیرمرد نانوا و ماهی قرمز فکر کردم. سپس به قدری گرسنه شدم که از روی تخت بلند شدم و پاکت نان را که آخرین نان در آن بود برداشتم و روی صندلی کنار تخت ام نشستم و در تاریکی آن را گاز زدم.

ناگهان زیر دندانم چیز سفتی حس کردم. تکه های خرد شده ی نان را کنار زدم و به چیزی به بزرگی یک قوطی کبریت برخوردم. پدر خروپف می کرد. چراغ کنار تخت را روشن کردم.

آنچه در دست داشتم یک کتاب خطی کوچک بود که روی جلد آن نوشته شده بود: نوشابه ی ناب و جزیره ی جادو.

شروع به ورق زدن آن کردم. کتاب به رغم کوچکی صد صفحه داشت که با حروف بسیار ریز نوشته شده بود. سعی کردم آن را بخوانم اما واقعاً این کار غیر ممکن بود. در اینجا به یاد ذره بین افتادم. شلوارم را برداشتم و ذره بین را با جلد سبزش از یکی از جیب های آن بیرون آوردم و آن را روی حروف صفحه ی اول کتاب گرفتم. هنوز هم حروف خیلی ریز بود اما وقتی روی ذره بین خم شدم به قدری بزرگ شد که توانستم آنها را بخوانم.

 

 

بدلیل حفظ حقوق مولف، متن کامل کتاب در این سایت ارائه نمی‌شود.

بخش بعدی متن را می‌توانید در شاه مات - قسمت پنجم مطالعه نمایید.

برای شرکت در مسابقه و پاسخ به سوالات وارد سایت شوید اگر عضو نیستید ثبت نام کنید


  • منبع: کتاب شاه
  • تاریخ: چهارشنبه 24 اردیبهشت 1399 - 08:40
  • صفحه: ادبیات
  • بازدید: 2369

یادبان، نکوداشت یاد رفتگان

ارسال نظر

اطلاع رسانی

کافه خوندنی

مقاله بخوانید، جایزه نقدی بگیرید

از اول خرداد 1400

هر هفته 10 جایزه

100 هزار تومانی و 5 جایزه 200 هزار تومانی

هر ماه یک جایزه یک میلیون تومانی

و 2 جایزه 500 هزار تومانی

برای ثبت نام کلیک کنید

اعضا سایت، برای ورود کلیک کنید . . . 

 

اطلاع رسانی

آمار

  • بازدید امروز: 759
  • بازدید دیروز: 4145
  • بازدید کل: 23070510