Loading...
شما از نسخه قدیمی این مرورگر استفاده میکنید. این نسخه دارای مشکلات امنیتی بسیاری است و نمی تواند تمامی ویژگی های این وبسایت و دیگر وبسایت ها را به خوبی نمایش دهد.
جهت دریافت اطلاعات بیشتر در زمینه به روز رسانی مرورگر اینجا کلیک کنید.

شاه مات - قسمت سوم

شاه مات - قسمت سوم

نوشته ی: یوستین گاردر
ترجمه ی: مهوش خرمی پور

زمانی که درباره ی زندگی و ستاره ها حرف می زد نظر دیگران برایش چندان جالب نبود زیرا در این موارد به نظریات خودش اطمینان کامل داشت و حالا به جای این که جواب مرا بدهد گفت: هانس توماس، آدم هایی مانند من و تو از کدام جهنمی به اینجا آمده اند؟ آیا تو تا به حال در این باره فکر کرده یی؟

البته در این باره فکر کرده بودم اما از آنجایی که می دانستم جواب من برایش اهمیتی ندارد گذاشتم که او به حرف هایش ادامه بدهد. من و پدرم خیلی وقت بود که همدیگر را می شناختیم و آنقدر خوب که می دانستیم این بهترین کاری است که کرده ام.

او گفت: مادربزرگ یکبار به من گفت در انجیل خوانده که خدا در آسمان نشسته و به کسانی که به او اعتماد ندارند، می خندد.

من پرسیدم: چرا؟ سئوال کردن همیشه خیلی ساده تر از جواب دادن است.

پدر گفت: بسیار خوب و شروع کرد به حرف زدن: از نظر خدایی که ما را آفریده، ما به نوعی مصنوعی هستیم: ما حرف می زنیم، دعوا می کنیم، با هم کتک کاری می کنیم، از هم جدا می شویم و می میریم می فهمی؟ ما خیلی باهوش هستیم. بمب اتمی و موشک فضایی درست می کنیم اما هیچکدام از ما خودش نمی پرسد که از کجا آمده است.

- و بعد خدا هم به ما می خندد، به همین سادگی؟

- دقیقاً اگر ما هم می تواستیم آدم های مصنوعی بسازیم هانس توماس، و اگر این آدم مصنوعی می توانست درباره ی بازار بورس یا مسابقه اسب دوانی یاوه سرایی هم بکند بدون اینکه ساده ترین و مهمترین پرسش ها را از خود بپرسد که همانا دانستن این مطلب است که او چگونه به وجود آمده، خوب البته که ما هم از ته دل به او می خندیدیم. و خدا هم دقیقاً همین کار را می کند.

قبل از این که او به حرف زدن ادامه دهد گفت: ما باید کمی بیشتر انجیل بخوانیم پسرم. پس از اینکه خدا، آدم و حوا را آفرید توی باغ راه می رفت و جاسوسی آنها را می کرد. واقعاً او پشت بوته ها و درختها کمین می نشست و آنها را دقیقاً تحت نظر می گرفت، می فهمی؟ او آن چنان شیفته ی آفرینش اش بود که نمی توانست حتی یک لحظه از آنها چشم بردارد. من در این باره سرزنش اش نمی کنم...نه...نه... خیلی خوب هم او را می فهمم.

پدر با خاموش کردن سیگارش پایان توقف سیگار را اعلام کرد.

با خود فکر می کردم: گذشته از همه چیز من این شانس را داشتم که در سفر به یونان در سی یا چهل توقف سیگار شرکت داشته باشم. توی ماشین دوباره ذره بینی را که مرد کوتوله به من داده بود از جلدش بیرون آوردم تا به وسیله ی آن طبیعت را بررسی کنم. اگر روی زمین می نشستم و مدت زیادی به یک مورچه یا گل خیره می شدم، شاید می توانستم رازهایی از آنها بیرون بکشم و بعد می توانستم برای کریسمس به پدرم اندکی آرامش روحی هدیه کنم.

ما راه دراز کوهستانی را که بی پایان می نمود مرتب بالا و بالاتر رفتیم تا بالاخره به دورف رسیدیم.

پدرم پس از مدتی بالاخره پرسید: هانس توماس خوابی؟ که در واقع خیلی هم نیاز به این سئوال نبود. من برای اینکه دروغ نگفته باشم گفتم: نه، اما با این کار بیشتر بیدار بودم. او گفت: می دانی، برای من کم کم این سئوال پیش آمده که نکند مرد کوتوله به ما کلک زده باشد.

زیر لب گفتم: مگر ذره بین توی دل گوزن نبوده؟

او گفت: هانس توماس تو خسته ای، من دارم درباره ی خیابان حرف می زنم. اصلاً او برای چه ما را به این منطقه ی کسالت بار فرستاد؟ از اتوبان هم که می شد به آلپ رسید. من فقط یک خانه در چهل کیلومتری اینجا دیدم و تا اولین هتل هم که راه زیادی مانده. به قدری خسته بودم که نمی خواستم حرفی بزنم. فقط با خودم فکر می کردم که در دوست داشتن پدرم رکورد جهانی را دارم. او برای شغل مکانیکی ساخته نشده بود. نه. او می بایست در آسمان با فرشته ها، درباره ی رازهای زندگی بحث می کرد. فرشته ها خیلی عاقل تر از آدم ها هستند این را پدر به من یاد داده بود؛ آنها البته عاقل تر از خدا نیستند اما هر آنچه را که ما آدم ها درک می کنیم فرشته ها می فهمند بدون این که مجبور باشند درباره اش فکر کنند.

پدر به حرف زدن ادامه داد: چرا این لعنتی ما را به دورف فرستاد. آخرش هم معلوم می شود که او ما را به روستای کوتوله های دیگری کشانده، حالا خواهی دید.

و این آخرین حرفی بود که قبل از به خواب رفتن از او شنیدم. خواب یک روستای پر از کوتوله را دیدم که همگی آنها خیلی مهربان و با محبت بودند. آنها با فریاد و قیل و قال درباره ی هرچیز ممکنی با هم صحبت می کردند اما هیچ کدام شان نمی توانستند بگویند که در کجای دنیا قرار دارند و یا از کجا آمده اند.

هنوز هم به یاد دارم که پدر مرا بغل کرد و از ماشین بیرون برد و روی تخت خواب خوابانید. هوا پر از عطر عسل بود و صدای زنانه یی می گفت: بله، بله، مسلم است آقا. صبح روز بعد که از خواب بیدار شدم، دریافتم که ما واقعاً به دورف رسیده بودیم. پدرم روی تخت کناری خوابیده بود. ساعت از هشت گذشته بود و شک نداشتم که او می بایست هنوز بخوابد. این را می دانستم که به خودش پاداش داده و بی هیچ توجهی به ساعت ورودمان به هتل، دمی به خمره زده البته او همیشه فقط به اندازه ی یک گیلاس حرف می زد اما فقط من بودم که می دانستم یک گیلاس او چه قدر بزرگ است و همین طور تعداد دفعات آن را. از پنجره دریاچه ی بزرگی به چشم می خورد. خیلی سریع لباس هایم را پوشیدم و به طبقه ی همکف رفتم. آنجا به یک خانم چاق خوشرو و مهربان برخوردم. او با وجود این که یک کلمه هم نروژی نمی دانست اما سعی می کرد که با من حرف بزند و چندین بار نام مرا تکرار کرد هانس توماس، و خوب این قابل تصور بود که پدرم دیشب در حالی که مرا در بغل اش گرفته و به اتاق هتل می برده به او معرفی کرده باشد.

من به محوطه ی چمن جلوی دریا رفتم و سوار تاب احمقانه ی آلپ شدم. این تاب آنقدر بزرگ بود که می توانستم بالاتر از سقف خانه ها تاب بخورم. هرچه بیشتر بالا می رفتم، می توانستم چشم انداز گسترده تری از اطراف ببینم و از آن بالا روستا های آلپ را زیر نظر گرفتم.

در دلم از دیدن چهره ی پدرم وقتی دورف را در روز روشن می دید خوشحال بودم. دورف شبیه دهکده ی عروسک ها در کتاب نقاشی بود. بین کوه های سر به فلک کشیده با قله هایی پوشیده از برف، سه یا چهار کوچه وجود داشت که چند مغازه در آنها بود. وقتی که با تاب خیلی بالا می رفتم احساس می کردم که یکی از روستاهای لگولند را می بینم. پانسیونی که در آن منزل داشتیم، یک خانه ی سه طبقه ی سفید بود که سایه بانی صورتی رنگ و پنجره های کوچک با شیشه های رنگی داشت. دیگر از تاب بازی خسته شده بودم که پدر از خانه بیرون آمد و مرا برای خوردن صبحانه صدا زد. این سالن فقط برای چهار میز جا داشت که البته همین هم زیادی بود زیرا من و پدر تنها مهمان های آن جا بودیم. کنار سالن غذا خوری یک رستوران بزرگ هم وجود داشت که بسته بود.

سرمیز صبحانه به وضوح می شد دید که پدر از اینکه بیشتر از من خوابیده غذاب وجدان دارد. از این فرصت استفاده کردم و برای صبحانه به جای شیر آلپ درخواست لیموناد کردم و او هم فوراً تسلیم خواسته ام شد، برای جبران او هم فرتل سفارش داد. اسم چیز سفارشی او نسبتاً مرموز به نظر می آمد، اما چیزی که توی لیوان اش می دیدم مرا به طور مشکوکی به یاد شراب قرمز می انداخت و با دیدن آن فهمیدم که ما امروز به مسافرت ادامه نخواهیم داد.

پدر برایم گفت که اینجا مسافرخانه است اما به نظر من اینجا – البته گذشته از پنجره هایش – چیزی نبود جز همان پانسیون های معمولی که در شهر خودمان دیده بودم. نام این مهمانخانه استراحتگاه والدرمار بود و دریاچه هم دریاچه ی والدرمار نام داشت و اگر اشتباه نکنم هر دو یک اسم داشتند.

پدر پس از نوشیدن یک جرعه فرتل گفت: او به ما کلک زده. فوراً فهمیدم که منظور پدر همان مرد کوتوله است که البته او هم والدمار نامیده می شد.

پرسیدم: آیا ما بیراهه آمده ایم؟

- گفتی بیراهه؟ از اینجا تا ونیز درست همانقدر راه است که از پمپ بنزین بود. یعنی دقیقاً همان مقدار کیلومتر، می فهمی؟ یعنی هر یک کیلومتری که پس از پمپ بنزین راه رفته ایم به کلی اضافی بوده. من بلند گفتم ای درنای خوب من. مدت زیادی بود که با پدرم زندگی می کردم. به همین دلیل هم گاهی زبان ملوانی او را تقلید می کردم.

به حرفش ادامه داد: من فقط دو هفته ی دیگر مرخصی دارم و مسلماً به محض ورودمان به آتن مادر را پیدا نخواهیم کرد.

پیدا کردن مامان برای من هم درست به اندازه ی پدر مهم بود. بنابراین حالا دیگر باید از او این پرسش را می کردم: چرا ما امروز به سفرمان ادامه نمی دهیم؟ پدر پرسید: تو از کجا می دانی که امروز نخواهیم رفت؟ جوابی ندادم فقط با انگشت به لیوان اش اشاره کردم.

پدر زد زیر خنده، صدای خنده اش آنقدر بلند بود که خانم چاق هم در حالی که اصلاً نمی دانست ما درباره ی چه چیزی حرف می زنیم، به خنده افتاد. پدر گفت: شب گذشته حدود ساعت یک بود که به اینجا رسیدیم، بنابراین فکر می کنم با خستگی حق ما باشد که به خودمان یک روز استراحت بدیم.

شانه هایم را بالا انداختم زیرا از ما دو نفر، این من بودم که حوصله ی ماشین سواری طولانی و بدون توقف را نداشتم. بنابراین فکر هم نمی کردم که اعتراضم خیلی هم به جا باشد. اما درباره ی پدر این سئوال برایم مطرح بود که آیا او واقعاً قصد استراحت کردن داشت یا این که می خواست بقیه ی روز را به می گساری بگذارند؟

پدر به طرف ماشین رفت و مشغول زیر و رو کردن وسایل برای بیرون آوردن مسواک اش شد. ظاهراً نیمه شب دیشب که ما به پانسیون رسیده بودیم او حتی حوصله نداشته مسواک اش را بیرون بیاورد.

وقتی پدر برگشت، تصمیم گرفتیم یک پیاد روی درست و حسابی بکنیم. از این رو خانم مهمانخانه دار خواستیم که راهنمایی مان کند. او کوهی را که منظره ی فوق العاده زیبایی داشت به ما نشان داد و گفت البته برای رفتن به بالای کوه و برگشتن از آن زمان زیادی لازم است.

در اینجا ایده ی عاقلانه ی پدر مشکل را حل کرد، او گفـت: آدم برای اینکه فقط از کوه پایین بیاید بدون اینکه از آن بالا رفته باشد چه می کند؟ فقط کافی است که بپرسد آیا این کوه بلند راه ماشین رو هم دارد. خانم مهمانخانه دار گفت: اگر ما سربالایی را با ماشین برویم و پیاده برگردیم، مجبور هستیم که برای برگردان ماشین دوباره از کوه بالا برویم.

 

 

بدلیل حفظ حقوق مولف، متن کامل کتاب در این سایت ارائه نمی‌شود.

بخش بعدی متن را می‌توانید در شاه مات - قسمت چهارم مطالعه نمایید.

برای شرکت در مسابقه و پاسخ به سوالات وارد سایت شوید اگر عضو نیستید ثبت نام کنید


  • منبع: کتاب شاه مات انتشارات کتابسرای تندیس
  • تاریخ: سه شنبه 23 اردیبهشت 1399 - 16:56
  • صفحه: ادبیات
  • بازدید: 2397

یادبان، نکوداشت یاد رفتگان

ارسال نظر

اطلاع رسانی

کافه خوندنی

مقاله بخوانید، جایزه نقدی بگیرید

از اول خرداد 1400

هر هفته 10 جایزه

100 هزار تومانی و 5 جایزه 200 هزار تومانی

هر ماه یک جایزه یک میلیون تومانی

و 2 جایزه 500 هزار تومانی

برای ثبت نام کلیک کنید

اعضا سایت، برای ورود کلیک کنید . . . 

 

اطلاع رسانی

آمار

  • بازدید امروز: 398
  • بازدید دیروز: 3765
  • بازدید کل: 25096223