Loading...
شما از نسخه قدیمی این مرورگر استفاده میکنید. این نسخه دارای مشکلات امنیتی بسیاری است و نمی تواند تمامی ویژگی های این وبسایت و دیگر وبسایت ها را به خوبی نمایش دهد.
جهت دریافت اطلاعات بیشتر در زمینه به روز رسانی مرورگر اینجا کلیک کنید.

شاه مات - قسمت دوم

شاه مات - قسمت دوم

نوشته ی: یوستین گاردر
ترجمه ی: مهوش خرمی پور

در ماه می سال 1945 یعنی نزدیکی های پایان گرفتن جنگ و آزادی نروژ پدرم متولد شده بود. همین که آلمانی ها تسلیم شدند، نروژی ها مادربزرگم را دستگیر کردند، همه ی آنها از زنان نروژی که با سربازهای آلمانی مراوده داشتند، متنفر بودند. متأسفانه تعداد این گونه زنها کم هم نبود و از همه بدتر و بیشتر زنانی زجر می کشیدند که از سربازهای آلمانی بچه دار هم شده بودند. اما واقعیت امر این بود که مادربزرگ ام به این دلیل با پدربزرگ ام رابطه برقرار کرد چون او را دوست داشت نه به خاطر نازی بودنش، که در واقع او نازی نبود. خیلی قبل از این که یقه ی پدربزرگ را بگیرند و به آلمان بازش گردانند او و مادربزرگ ام نقشه کشیده بودند که با هم به سوئد فرار کنند، اما چیزی که آنها را از اجرای نقشه شان بازداشت شایعه ای بود که برسر زبانها می چرخید:

نگهبانان مرزی سوئد به سربازان فراری آلمانی که خیال داشته باشند از مرز آنها عبور کنند، شلیک خواهند کرد.

مردم آرندال با مشت و لگد به جان مادربزرگ افتادند و آنقدر موهایش را چنگ زدند و کندند تا او کاملاً کچل شد و این همه زمانی اتفاق افتاد که تازه بچه اش به دنیا آورده بود. و در اینجاست که آدم می تواند منصفانه بگوید که رفتار لودویگ مسنر بهتر از آنها بود.

مادربزرگ درحالی که حتی یک تار مو در سر نداشت پیش عمو تریگو و عمه اینگرید در اسلو می رود، زیرا او دیگر در آرندال احساس امنیت نمی کرد. از وقتی هم که مانند پیرمردها کچل شده بود می بایست حتی در هوای گرم بهاری کلاه بر سر می گذاشت. مادر او همانجا در آرندال ماند و پنج سال پس از پایان جنگ، مادربزرگ همراه پدرم دوباره به آنجا برگشتند.

نه پدرم و نه مادربزرگ ام نمی خواستند وقایع فرولند را توجیه کنند. تنها چیزی که می شود از آن انتقاد کرد میزان کیفر است و یک سوال قابل تامل این که چند نسل می بایست برای یک گناه مجازات شوند؟ مادربزرگ ام شجاعانه سهم گناه حاملگی اش را بر دوش کشید و تا آخرش هم پای آن ایستاد. به نظر من خیلی دشوارتر از آن این است که آیا مجازات کردن این بچه به حق بوده؟

خیلی زیاد به این موضوع فکر می کردم. پدرم به روش نخستین گناه (آدم و حوا) به دنیا آمد. اما آیا همه ی مردم نمی توانند ریشه ی خودشان را تا آدم و حوا دنبال کنند؟ می دانم شاید این مقایسه ی درستی نباشد، اما مگر نه این که در یک مورد موضوع سیب در میان بوده و در مورد دیگر مسئله ی زغال لخته، و بازهم مگر نه این که تویی لاستیک دوچرخه شبیه مار است، همان ماری که آدم و حوا را وسوسه کرد!

حالا بگذریم، اما در هر حال همه ی مادرها می دانند که نمی توانند خودشان را به خاطر بچه یی که به دنیا آمده یک عمر سرزنش کنند و به نظر من هم این بچه نباید مورد سرزنش قرار بگیرد. به عقیده ی من حتی یک بچه ی آلمانی هم این حق را دارد که زندگی خوبی داشته باشد. البته در این باره من و پدرم اختلاف عقیده ی کوچکی با هم داشتیم.

و به این ترتیب پدر من در آرندال به عنوان یک بچه ی آلمانی بزرگ می شود. هر چند که آدم بزرگ ها از کتک زدن روسپی های آلمانی دست برداشته بودند اما بچه های آنها هنوز هم بچه آلمانی ها را اذیت می کردند. بچه ها با علاقه موذی گری بزرگترهای شان را تقلید می کنند و این بدین مفهوم است که پدرم دوران بچگی بسیار بدی داشته است، به طوری که در هفده سالگی تحمل اش سر می آید و با وجود علاقه ی فراوانی که مانند سایر اهالی آرندال به آنجا داشته شهر را ترک می گوید و برای کار ملوانی وارد دریا می شود که البته هفت سال بعد دوباره به آنجا باز می گردد.

او در کشتی کریستیان سانت با مادرم آشنا شد و با هم به سوی آیلند رفتند و در آنجا در یک خانه ی قدیمی زندگی را آغاز کردند. من در 29 فوریه سال 1972 در این خانه متولد شدم. از این زاویه که نگاه کنیم به طور طبیعی من هم به گونه ای در حادثه ی فرولند سهیم هستم؛ و به این می گویند گناه موروثی (گناه نخست).

پدرم پس از گذراندن دوران بچگی به عنوان بچه ی آلمانی و پشت سر نهادن سال های زیاد در دریا، همیشه در مقابل نوشیدنی روحی نشئه می شد. خیلی هم زیاد و ادعا میکرد الکل می نوشد تا فراموش کند اما در این باره او در اشتباه بود زیرا وقتی الکل می نوشید تازه حرف زدنش درباره ی پدربزرگ و مادربزرگ گل می کرد و از زندگی اش به عنوان بچه ی آلمانی داد سخن می داد. گاه گداری هم بی اختیار می گریست. به نظر من او به کمک نوشابه ی روحی همه چیز را بهتر به یاد می آورد. پس از اینکه یکبار دیگر در اتوبان هامبورگ داستان زندگی اش را برایم تعریف کرد گفت: بعد هم که مامان رفت. وقتی تو به مهدکودک رفتی، او اولین کارش را به عنوان معلم رقص پیدا کرد بعدها هم مدل شد و مجبور بود که بیشتر وقتها به اسلو برود و البته دوبار هم به استکهلم رفت. در یکی از این همین روزها بود که او دیگر به خانه برنگشت و فقط نامه یی برای ما نوشت با این مضمون که کاری در خارج از کشور پیدا کرده و نمی داند کی بر می گردد.

البته این را کسانی می گویند که می خواهند یک یا دو هفته در جای دیگری بمانند، اما حالا چیزی حدود بیش از هشت سال است که او برنگشته. این داستان را هم چندین بار از پدر شنیده بودم اما این بار او این نکته را هم اضافه کرد: هانس توماس، در خانواده ی من همیشه کمبود یک نفر وجود داشته. همیشه یک گم شده بوده. اصلاً فکر می کنم که این خانواده یک خانواده ی نفرین شده است.

از شنیدن کلمه ی نفرین شده وحشت به دلم افتاد و درباره ی آن فکر کردم. وقتی دوباره سوار ماشین شدیم، برایم قطعی شد که حق با اوست.

من و پدرم با هم، کمبود یک پدر، یک پدربزرگ، یک زن و یک مادربزرگ را داشتیم. البته پدرم می بایست این را هم در نظر می گرفت که وقتی مادربزرگ ام بچه بوده، پدرش را از دست می دهد. روزی در حین شکستن هیزم، درختی رویش می افتد و می میرد. بنابراین او هم بدون پدر واقعی اش بزرگ می شود. شاید به همین دلیل هم باشد که او از یک سرباز آلمانی که در جنگ به جبهه ی مرگ فرستاده شده، بچه دار می شود و درست به همین دلیل هم این بچه با زنی ازدواج می کند که برای پیدا کردن خودش به آتن می رود.

در مرز سوئیس، در پمپ بنزین مرموزی که فقط یک پمپ داشت ماشین را پارک کردیم و از آن بیرون آمدیم. از خانه ی سبز رنگی یک مرد کوچک بیرون آمد، آنقدر کوچک که به آدم کوتوله ها و یا چیزی شبیه به آن می مانست. پدرم نقشه اش را باز کرد و از او بهترین راه را برای رسیدن به ونیز پرسید، آدم کوتوله با صدای جیک جیک وارش جوابش را داد و با دست خیابانی را هم به او نشان داد. مرد کوتوله به زبان آلمانی حرف می زد و پدرم آن را برای من ترجمه می کرد. پدر گفت: این مرد پیشنهاد می کند که شب را در دهکده ی کوچکی به نام دورف بگذرانیم.

مرد کوتوله تمام مدتی که حرف می زد، به من زل زده بود و چنان نگاهی می کرد که گویی در عمرش بچه ندیده است. البته فکر می کنم که از من خوشش آمده بود زیرا هر دوی ما دقیقاً هم قد هم بودیم. موقع رفتن او به من یک ذره بین کوچک داد که در جلدی سبز قرار داشت و جیک جیک کنان گفت: بگیر این برای توست ( پدرم ترجمه کرد). این را از یک تکه شیشه ی قدیمی که خیلی وقت پیش ها آن را توی معده ی یک گوزن شکار شده پیدا کردم، درش آوردم و صیقل اش داده ام و مطمئن ام که تو در دورف از آن استفاده خواهی کرد. من به محض دیدن تو فوراً فهمیدم که یک ذره بین کوچک در این سفر به دردت خواهد خورد.

من از خودم پرسیدم: این احتمال هست که دورف آنقدر کوچک باشد که آدم آن را فقط با ذره بین بتواند پیدا کند؟ بعد با مرد کوتوله دست دادم و قبل از سوار شدن، دوباره از او تشکر کردم. اما این نکته در حین دست دادن با او توجه ام را به خود جلب کرد که نتها دستهایش کوچکتر از دستهای من بلکه سردتر هم بود، خیلی هم سردتر.

پدرم شیشه ی ماشین را پایین کشید و برای مرد کوتوله دست تکان داد، او هم با تکان هر دو دستش خداحافظی پدر را پاسخ گفت.

وقتی پدر ماشین را روشن کرد، مرد کوتوله با صدای بلند گفت: شما از آرندال می آیید، اینطور نیست؟

پدرم گفت درسته و ماشین را روشن کرد و حرکت کردیم.

من از پدرم پرسیدم او از کجا می دانست که ما از آرندال می آییم؟

پدر در آینه مرا برانداز کرد و گفت: مگر تو به او نگفته بودی؟

- نه.

او با قاطعیت گفت: به هرحال من که چیزی نگفته بودم.

اما خودم که می دانستم این نکته را به مرد کوتوله نگفته بودم، و حالا برفرض اگر هم گفته بودم مرد کوتوله آنرا نمی فهمید چون من یک کلمه هم آلمانی بلد نبودم.

وقتی وارد اتوبان شدیم، با خود فکر کردم و بعد از پدر پرسیدم: پدر واقعاً چرا آن مرد اینقدر کوچولو بود؟

پدرم پرسید؟ مگر نمی دانی؟ علت کوچک بودن او این است که آدم مصنوعی است و چندین قرن پیش توسط یک جادوگر یهودی به این شکل درآمده.

با وجودی که می دانستم این حرفش فقط یک شوخی است با این حال پرسیدم: بنابراین او چند قرن سن دارد؟

پدر پرسید، این را هم نمی دانستی؟ و بعد گفت آدم مصنوعی ها مثل ما پیر نمی شوند و این تنها مزیتی است که آنها دارند و می توانند به آن ببالند، اما این مزیت برای شان بی اهمیت است و از این که نمی میرند متأسف هستند.

درحین حرکت ذره بین را روی سر پدر گرفتم تا شپش های او را کنترل کنم اما سرش شپش نداشت، فقط پشت گردن اش چند تار موی چندش آور درآورده بود.

کمی که از مرز سوئیس گذشتیم تابلویی به چشم مان خورد که راه دورف را نشان می داد. به خیابان کوچکی پیچیدیم که آرام آرام خودش را به طرف بالا می کشید. منطقه ای کسالت بار که فقط چند ویلا به طور پراکنده در میان درختهای بالای تپه به چشم می خورد. به زودی هوا هم تاریک شد، داشت خوابم می برد که ناگهان از جایم پریدم. پدر ماشین را نگه داشت و گفت: توقف سیگار. ما از ماشین پیاده شدیم و ریه های مان را از هوای تازه ی آلپ پر کردیم. شب بود.

بالای سرمان آسمان غرق ستاره جلوه گری می کرد. گویی پوششی الکتریکی با هزاران لامپ زیر روی آن کشیده شده بود که هرکدام شان بیش از هزاران وات قدرت داشت.

پدر برای تخلیه ی خودش به کنار جاده رفت. وقتی برگشت سیگاری روشن کرد، آسمان را نشان داد و گفت: ما موجودات بی نهایت ریزی هستیم پسرم. ما، نمونه های بسیار کوچک لگو هستیم که می کوشند در یک فیات قدیمی از آرندال به سوی آتن بخزند. بله! یعنی از روی سطح بیرونی یک نخود! هانس توماس، بیرون از دانه و همانجایی که ما در آن زندگی می کنیم، میلیاردها کهکشان وجود دارد که هرکدام از آنها هم از چند صد میلیارد ستاره تشکیل شده و خدا می داند که چقدر سیاره وجود داره!

پدر خاکستر سیگارش را روی زمین تکاند و ادامه داد: من فکر نمی کنم که ما تنها باشیم، هرگز و هیچ وقت. در درون جهان همواره زندگی جریان دارد. فقط ما از این که آیا تنها هستیم یا نه هرگز با خبر نخواهیم شد. کهکشان ها مانند جزیره های متروک هستند، بدون کوچکترین ارتباطی با هم.

ممکن است پدرم ایرادهایی داشته باشد اما حرف زدن با او هرگز برای من خسته کننده نبوده است. او نمی بایست به هیچ عنوان به زندگی با شغل مکانیکی تن در می داد. اگر دست من بود، به او حقوق دولتی یک فیلسوف را می دادم. خود او هم یکبار به چیزی مشابه این اشاره کرد و گفت: ما برای هر چیز قابل تصوری وزیر داریم اما برای فلسفه وزارتخانه یی وجود ندارد. حتی کشورهای بزرگ و قوی هم معتقدند که بدون آن هم اموراتشان خواهد گذشت.

این بار موروثی مرا این گونه ساخته بود که سعی کردم در این گفتگوی فلسفی شرکت کنم، بنابراین گفتم: این جهان بزرگ است لزوماً نباید به این مفهوم باشد که کره ی زمین ما به اندازه ی یک نخود است.

پدر شانه هایش را بالا انداخت، ته سیگارش را روی زمین خاموش کرد و سیگار دیگری برلب گذاشت.

 

 

بدلیل حفظ حقوق مولف، متن کامل کتاب در این سایت ارائه نمی‌شود.

بخش بعدی متن را می‌توانید در شاه مات - قسمت سوم مطالعه نمایید.

برای شرکت در مسابقه و پاسخ به سوالات وارد سایت شوید اگر عضو نیستید ثبت نام کنید


  • منبع: کتاب شاه مات انتشارات کتابسرای تندیس
  • تاریخ: دوشنبه 22 اردیبهشت 1399 - 10:54
  • صفحه: ادبیات
  • بازدید: 1976

یادبان، نکوداشت یاد رفتگان

ارسال نظر

اطلاع رسانی

کافه خوندنی

مقاله بخوانید، جایزه نقدی بگیرید

از اول خرداد 1400

هر هفته 10 جایزه

100 هزار تومانی و 5 جایزه 200 هزار تومانی

هر ماه یک جایزه یک میلیون تومانی

و 2 جایزه 500 هزار تومانی

برای ثبت نام کلیک کنید

اعضا سایت، برای ورود کلیک کنید . . . 

 

اطلاع رسانی

آمار

  • بازدید امروز: 790
  • بازدید دیروز: 4145
  • بازدید کل: 23070541