Loading...
شما از نسخه قدیمی این مرورگر استفاده میکنید. این نسخه دارای مشکلات امنیتی بسیاری است و نمی تواند تمامی ویژگی های این وبسایت و دیگر وبسایت ها را به خوبی نمایش دهد.
جهت دریافت اطلاعات بیشتر در زمینه به روز رسانی مرورگر اینجا کلیک کنید.

شاه مات - قسمت اول

شاه مات - قسمت اول

نوشته ی: یوستین گاردر
ترجمه ی: مهوش خرمی پور

مرد نانوا و کتاب نان

سفر بزرگ ما به سرزمین و خاستگاه فیلسوفان از آرندال – شهر بندری قدیمی در جنوب نروژ – شروع شد. ما با کشتی بولر از کریستال سانت به هیرتزهالس سفر کردیم. درباره ی گذر زمان از دانمارک و آلمان غیر از لگولند و بندر بسیار بزرگ هامبورگ چیز زیادی برای تعریف کردن وجود ندارد. در این دو کشور ما فقط اتوبان و مزرعه دیدیم.

و به واقع همه چیز وقتی آغاز شد که به کوه های آلپ رسیدیم.

من و پدرم قرار گذاشته بودیم وقتی برای پیدا کردن جای خواب، می بایست مدت زیادی را توی ماشین بگذرانیم، اوقات تلخی نکنم، در عوض پدرم هم توی ماشین سیگار نکشد اما توقف های کوتاه برای سیگار کشیدن داشته باشیم. و در تمام مدت مسافرت در سوئیس بهترین خاطراتم را از همین توقف های کوتاه دارم.

در این توقف ها پدرم همیشه نطق های کوتاهی می کرد که در حین رانندگی و زمانی که من مشغول خواندن داستان میکی ماوس و یا چیدن ورق های فال بودم، به آنها فکر کرده بود، و بیشتر وقتها هم موضوع همه شان چیزی بود که به مامان مربوط می شد و در غیر اینصورت پدر درباره ی یکی از مطالب مورد علاقه اش داد سخن می داد.

از وقتی که پدر پس از سالهای دراز از دریا به خشکی برگشته بود علاقه خاصی به آدم آهنی در او پیدا شد که خب البته این چیز خاصی هم نبود اما از نظر پدر موضوع به همین جا خاتمه پیدا نمی کرد زیرا اطمینان داشت روزی فرا خواهد رسید که دانشمندان موفق به درست کردن آدم مصنوعی می شوند که منظور او از آدم مصنوعی این آدم آهنی های بی ریخت ساخته شده نبود که با نور سبز و قرمز روشن می شوند و با صدای بم حرف می زنند. نه، پدرم براین باور بود که دانشمندان روزی یک آدم متفکر واقعی مثل خود ما تولید خواهند کرد و به این هم بسنده نمی کرد و اعتقاد داشت که همه ی آدم های امروزی در واقع نمونه های مصنوعی هستند. او غالباً بخصوص وقتی هم دو گیلاس مشروب می خورد با شور و شوقی خاص می گفت:

- ما عروسک های زنده و سرشار از زندگی هستیم.

وقتی در لگولند کنار یکی از لگوهایی به شکل آدم ایستاده بود، از او پرسیدم: آیا به مادر فکر می کند او فقط سرش را به علامت نفی تکان داد و گفت: هانس توماس، پیش خودت مجسم کن که در این جا ناگهان همه ی این نمونه ها زنده شوند و در لابلای این خانه های پلاستیکی راه بروند... در این صورت ما چه کار خواهیم کرد؟

من فقط گفتم، عقل از سرت پریده؟ مطمئن بودم که هیچکدام از پدرهای دیگری که بچه های شان را برای دیدن لگولند به اینجا می آورند چنین حرف های بی سروتهی به آنها نمی زدند. در اینجا تصمیم گرفتم او را وادارم برایم بستنی بخرد زیرا این را فهمیده بودم که بهترین وقتی که می شود از او چیزی خواست همان لحظه هایی است که درباره ی ایده های عجیب و غریب اش حرف می زند. از طرفی هم احساس می کردم که برای در میان گذاشتن دائمی این موضوع ها با من عذاب وجدان داشت و خب هرکس هم که وجدان اش ناراحت باشد همانطور که معرف حضور همه هست، دست و دل باز می شود. اما همین که خواستم دهانم را باز کنم او گفت: در واقع خود ما همین نمونه های زنده لگو هستیم؛ در اینجا دیگر بستنی من قطعی شد، زیرا پدرم آشکارا شروع به فلسفه بافی کرده بود.

ما می خواستیم به آتن برویم اما نه برای گذراندن یک تعطیلات تابستانی معمولی بلکه هدف مان این بود که در آتن و یا یک جایی در یونان دنبال مامان بگردیم ولی چندان مطمئن نبودیم که او را پیدا خواهیم کرد و اگر هم پیدایش می کردیم، معلوم نبود که بخواهد همراه ما به نروژ برگردد. پدر می گفت: باید در هر صورت سعی خودمان را بکنیم، زیرا برای من و پدر حتی فکر اینکه بتوانیم باقی عمرمان را بدون مامان بگذرانیم تحمل ناپذیر بود.

مامان وقتی از پیش ما رفته بود که من چهار ساله بودم و برای همین هنوز هم به او مامان می گفتم. اما طی سالها اندک اندک پدرم را بیشتر و بهتر شناختم و روزی رسید که دیگر لزومی نمی دیدم او را پاپا صدا کنم.

مامان تصمیم داشت برای پیدا کردن خودش به دنیای خارج برود. من و پدرم هم این را درک می کردیم که برای مادر یک بچه ی چهار ساله وقت اش رسیده است که خودش را پیدا کند به همین دلیل هم او را در تصمیم اش راسخ تر کردیم.

فقط چیزی را که نمی توانستم بفهمم این بود: که چرا او می بایست برای این کار راهی این چنین دور را برمی گزید و برای چه نمی توانست همین جا در شهر خودمان – آندرال – خودش را پیدا کند؛ و آیا برای این کار یک سفر به کریستیان سانت کفایت نمی کرد؟ در اینجا من به همه کسانی که قصد پیدا کردن خودشان را دارند پیشنهاد می کنم در همان محل خودشان بمانند و در غیر این صورت این خطر وجود دارد آنها برای همیشه راه شان را گم کنند.

سال های زیادی از رفتن مامان می گذشت و من حتی دیگر قیافه ی او را هم به یاد نمی آوردم و فقط این را درباره اش می دانستم که او از همه ی زنها دیگر خیلی زیباتر بود به هرحال این را پدر می گفت و نظرش این بود که، یک زن هر چقدر زیباتر باشد، به همان اندازه پیدا کردن خودش برایش دشوارتر می شود.

پس از رفتن مامان همه جا دنبال او می گشتم. هربار که به میدان شهرمان می رفتم به نظرم می رسید ناگهان او را دیده ام، هر وقت برای دیدن مادربزرگ به اسلو می رفتیم در آن شهر هم مدام چشم به راه مامان بودم اما هرگز آنجا هم ندیدمش. تازه وقتی پدرم مجله ی مد یونانی را آورد و نشان ام داد او را دیدم. مامان آنجا بود. روی جلد مجله و توی صفحه های آن اما عکس ها به وضوح نشانگر این نکته بود که او هنوز هم خودش را پیدا نکرده است زیرا صاحب آن عکس چاپ شده روی جلد مجله به نحوی سعی کرده بود شبیه شخص دیگری باشد که البته مادرم نبود و من و پدر هم عمیقاً با او همدردی می کردیم.

مادربزرگم آن مجله های مد را از جزیره ی کرتا آورده بود. او در آنجا کلیه ی عکس های مادر را از کیوسک های روزنامه فروش خرید. برای این کار کافی است که آدم چند دراخما (واحد پول یونان) روی پیشخوان کیوسک بگذارد و فوراً همه ی آنها را بگیرد. به نظرم خیلی مضحک می آمد که ما سال ها اینجا دنبال او بگردیم و او در پایین روی صفحه ی اول مجله ها، خودش را در معرض دید همگان بگذارد و به آنها لبخند بزند.

پدر در حالی که سرش را می خاراند گفت: این لعنتی چه طور موفق شده توی این مجله ها برود؟ اما با این حال عکس ها را از مجله ها برید و روی دیوار اتاق خوابش چسباند. به نظر پدر داشتن عکس هایی شبیه به مامان خیلی بهتر از این بود که مطلقاً نشانی از او نداشته باشیم و در اینجا بود که تصمیم گرفت که برای پیدا کردن مامان به اتفاق هم به یونان برویم. پدر گفت: هانس توماس، ما باید سعی خودمان را بکنیم تا دوباره او را به خانه بازگردانیم در غیر این صورت می ترسم مادرت در ماجراجویی های مد غرق شود. من چندان متوجه منظورش نشدم. شنیده بودم که آدم در یک لباس خیلی گشاد غرق می شود، اما این را نمی دانستم که در ماجراجویی هم می شود غرق شد. اما امروز می دانم که همه ی مردم باید از آن برحذر باشند.

وقتی در هامبورگ در پارکینگ کنار اتوبان برای استراحت توقف کردیم، پدرم شروع کرد به حرف زدن درباره ی پدرش. البته من این داستان را بارها شنیده بودم اما شنیدن دوباره ی آن در اینجا و در حالی که ماشین های آلمانی از کنارمان می گذشتند لطف دیگری داشت. موضوع از این قرار است: پدر من بچه ی نامشروع یک آلمانی است و گفتن این مطلب دیگر برایم اهمیتی ندارد زیرا در این مدت دریافته ام که بچه های آلمانی هم درست مثل همه ی بچه های دیگر خوب هستند. اما خب، گفتن اش ساده است. چون من، بر خلاف پدرم، هرگز مفهوم بزرگ شدن بدون پدر در شهر کوچکی در جنوب نروژ را درک نکردم.

علت این که پدرم دوباره شروع به حرف زدن درباره ی پدربزرگ مادربزرگ ام کرد این بود که ما در آلمان بودیم.

همان طور که همه می دانند. تهیه ی آذوقه و خوراکی در زمان جنگ کار چندان ساده یی نیست، مادربزرگ هم وقتی هفده سال داشت، یک روز با دوچرخه برای چیدن زغال اخته به فرولند رفته بود که چرخ او پنچر می شود.

و این زغال اخته چینی یکی از مهم ترین حادثه های زندگی ام به شمار می رود، شاید به نظر عجیب برسد که حادثه ی مهم زندگی من در زمانی بیشتر از سی سال پیش از تولدم اتفاق افتاده باشد. اما اگر دوچرخه ی مادربزرگ ام در این روز یکشنبه پنچر نمی شد. پدرم هم هرگز به دنیا نمی آمد و اگر او متولد نشده بود، من هم شانسی برای به دنیا آمدن نداشتم.

شرح ماجرا از این قرار است: دوچرخه ی مادربزرگ ام با یک سبد پر از زغال اخته در فرولند پنچر می شود در حالی که وسایل پنچرگیری اش را هم همراه نداشته و تازه اگر هم بهترین وسایل پنچرگیری را داشت مشکل می توانست به تنهایی پنچری دوچرخه اش را بگیرد. در این حین یک سرباز آلمانی سوار بر دوچرخه از خیابان می گذشته است. او سرباز بود نه تجاوزگر، برعکس نسبت به دختر جوانی که نمی توانست سبد زغال اخته اش را به خانه برساند رفتار بسیار مودبانه ای هم داشت. ضمن  این که وسایل پنچرگیری هم همراهش بود.

اگر پدربزرگ من جانور لات و رذلی بود – مانند همه ی سربازهای آلمانی یی که در آن زمان در نروژ بودند و ما این اشغالگران را این گونه می نامیدیم – خیلی راحت و بی اعتنا از کنار مادربزرگ می گذشت و می رفت. اما نه، او چنین آدمی نبود وگرنه مادربزرگ ام رویش را از او برمی گرداند و از گرفتن کمک از یک سرباز دولت اشغالگر آلمانی دوری می کرد.

اما مشکل این جا بود که این سرباز آلمانی از دختر جوانی که دچار این حادثه شده بود خوشش آمد، خب چه می شد کرد. در واقع فاجعه ی بزرگ زندگی مادربزرگ ام که چند سال بعد رخ داد تقصیر خودش بود. هروقت داستان پدرم به این نقطه می رسید سیگاری روشن می کرد.

اما حماقت ماجرا در این بود که مادربزرگ ام هم از این مرد آلمانی خوشش آمد. او نه تنها به خاطر پنچرگیری از سرباز تشکر کرد بلکه پذیرفت که با هم به آندرال بروند و به طور قطع می شود مادربزرگ ام را آدم بی فکر و خودسری دانست. اما بدتر از همه این که او می خواست دوباره این درجه دار آلمانی – لودویگ مسنر – را ملاقات کند.

و به این ترتیب مادربزرگ من عاشق سرباز آلمانی شد. متأسفانه ما نمی توانیم همیشه کسی را انتخاب کنیم که به او دل می بازیم. اگر مادربزرگ عاشق آن مرد نشده بود هرگز تصمیم نمی گرفت که دوباره ببندش، نه، او هرگز این کار را نمی کرد. و برای این کارش هم می بایست تقاص پس می داد.

پدربزرگ و مادربزرگ من همدیگر را پنهانی می دیدند، اگرچه فقط کافی بود که مردم شهر آرندال پی ببرند که مادربزرگم با یک آلمانی مراوده برقرار کرده، تا فوراً او را از جمع خودشان طرد کنند. در آن زمان آدم های عادی فقط یک امکان را می شناختند: با آلمانی ها فقط باید جنگید، داشتن مراوده هرگز.

در تابستان سال 1944 لودویگ مسنر به آلمان فراخوانده شد تا در جبهه ی شرق از رایش سوم دفاع کند. از لحظه یی که او در آندرال سوار قطار شد، از زندگی مادربزرگ ام هم رفت و مادربزرگ دیگر هرگز خبری از او دریافت نکرد. حتی چندین سال پس از پایان جنگ هم که مادربزرگ سعی کرد او را پیدا کند، موفق نشد. او مطمئن بود که سرباز آلمانی درجنگ با روسیه کشته شده است.

دوچرخه سواری در فرولند و همه چیزهایی که متعاقب آن پیش آمد می توانست به فراموشی سپرده شود ولی مادربزرگ حامله شده بود، البته این واقعه می بایست درست نزدیکی های رفتن پدربزرگ ام به جبهه ی شرق اتفاق افتاده باشد اما مادربزرگ ام تازه چند هفته بعد متوجه حاملگی اش شده بود. پدرم اتفاقات رخ داده پس از آن جریان را، مایه ی شیطانی انسانها می نامید. در اینجا پدر سیگاری دیگر برلب گذاشت.

 

 

بدلیل حفظ حقوق مولف، متن کامل کتاب در این سایت ارائه نمی‌شود.

بخش بعدی متن را می‌توانید در شاه مات - قسمت دوم مطالعه نمایید.

برای شرکت در مسابقه و پاسخ به سوالات وارد سایت شوید اگر عضو نیستید ثبت نام کنید


  • منبع: کتاب شاه مات انتشارات کتابسرای تندیس
  • تاریخ: یکشنبه 21 اردیبهشت 1399 - 15:04
  • صفحه: ادبیات
  • بازدید: 2272

یادبان، نکوداشت یاد رفتگان

ارسال نظر

اطلاع رسانی

کافه خوندنی

مقاله بخوانید، جایزه نقدی بگیرید

از اول خرداد 1400

هر هفته 10 جایزه

100 هزار تومانی و 5 جایزه 200 هزار تومانی

هر ماه یک جایزه یک میلیون تومانی

و 2 جایزه 500 هزار تومانی

برای ثبت نام کلیک کنید

اعضا سایت، برای ورود کلیک کنید . . . 

 

اطلاع رسانی

آمار

  • بازدید امروز: 1400
  • بازدید دیروز: 4145
  • بازدید کل: 23071151