Loading...
شما از نسخه قدیمی این مرورگر استفاده میکنید. این نسخه دارای مشکلات امنیتی بسیاری است و نمی تواند تمامی ویژگی های این وبسایت و دیگر وبسایت ها را به خوبی نمایش دهد.
جهت دریافت اطلاعات بیشتر در زمینه به روز رسانی مرورگر اینجا کلیک کنید.

زندگی آسان است، نگران نباش - قسمت اول

زندگی آسان است، نگران نباش - قسمت اول

نوشته ی: آنیس مارتن لوگان
ترجمه ی: ابوالفضل الله دادی

چطور باز تسلیم اصرارهای فلیکس شده بودم؟ خودم هم نمی فهمیدم با چه ترفندی می تواند مرا راضی کند، اما همیشه دلیل و مشوقی پیدا می کند تا متقاعدم کند بروم سرقرار. هربار دلم را خوش می کردم و به خودم می گفتم شاید اتفاقی بیفتد که زندگی ام را زیرورو کند. هرچند فلیکس را خوب می شناختم و می دانستم سلیقه مان اصلاً با هم جور نیست. برای همین، وقتی او به جای من فکر می کرد و تصمیم می گرفت، همه چیز محکوم به شکست بود. باید این مسئله را از همان زمانی که با هم دوست شدیم می فهمیدم. با همۀ این حرف ها، برای ششمین بار پیاپی شب شنبه ام را با یک احمق تمام عیار سرکردم.

هفتۀ، گذشته، نتوانسته بودم از زیر قرار با مردی که خودش را استاد تغذیه و زندگی سالم می دانست در بروم. با خودم فکر می کردم شاید فلیکس آن قسمتی از حافظه اش را از دست داده بود که مربوط می شد به شرارت های بهترین دوستش... مرد، تمام شب را در مورد کشیدن سیگار، نوشیدن الکل و مواد غذایی مضری که مصرف می کردم به من درس داد. او با نهایت آرامش به من خیره شد و گفت وضعیت بهداشتی زندگی ام اسفناک است و من ناکام از دنیا خواهم رفت و ظاهراً ناآگاهانه در حال لاس زدن با مرگ هستم. حتماً فلیکس اطلاعات لازم دربارۀ من در اختیارش قرار نداده بود. با لبخندی به او گفتم در واقع دربارۀ مرگ و تصمیم به خودکشی اطلاعات خوبی دارم و از او جدا شدم.

اما شخصیت هالوی بعدی که آمده بود سراغم با این یکی فرق داشت؛ تقریباً خوش تیپ بود، سر و وضعی قابل احترام داشت و اهل درس دادن نبود. ایرادش که البته ایراد کوچکی هم نبود. این بود که فکر می کرد می تواند با تعریف کردن شاهکارهایی که با معشوقه اش که گوپرو نامیده می شد. تجربه کرده بود، مرا به تخت خوابش بکشاند: «تابستون امسال، با گوپرو پریدیم توی یه رود خروشان خیلی سرد... زمستون امسال با گوپرو رفتیم اسکی مارپیچ... می دونی، اون روز با گوپرو سوار مترو شدم...» در تمام یک ساعتی که روبه روی هم نشسته بودیم نتوانست جمله ای برزبان بیاورد که درآن حرفی از گوپرو نباشد. آن قدر از گوپرو صحبت کرد که به خودم گفتم نکند با گوپرو دستشویی هم می رود. ناگهان حرفش را قطع کرد و از من پرسید: «با گوپرو کجا می رم؟ فکر کنم خوب متوجه نشدم.»

ای وای... با صدای بلند فکر کرده بود. نمی خواستم فکر کند آدم بد جنسی ام، اما هیچ علاقه ای به چیزهایی که تعریف می کرد نداشتم و دلم نمی خواست بدانم با گوپرو چه کرده. برای همین تصمیم گرفتم کار را یکسره کنم.

«ببین، تو قطعاً آدم خیلی جذابی هستی، ولی انگار یه دوربین روی پیشونیت کار گذاشتی و داستان عاشقانۀ خیلی بزرگی رو که از سر گذروندی ضبط کردی و همین باعث می شه نتونم چیزی بین خودمون تصور کنم. پس، بی خیال دسر و قهوه می شم. این ها را توی خونۀ خودم هم می تونم بخورم.»

«مشکل چیه؟»

من که از جا بلند شدم، او هم بلند شد. به جای خداحافظی، برایش دستی تکان دادم و به سمت صندوق راه افتادم؛ آن قدر بی ادب نبودم که اجازه بدهم صورت حساب چنین شکست مفتضحانه ای را او پرداخت کند. برای آخرین بار نگاهی به او انداختم و سعی کردم جلو خنده ام را بگیرم. باید می شد گوپرو تا خاطره ام در ذهن او زنده بماند. پسرک بیچاره...

فردای آن روز با صدای زنگ تلفن از خواب بیدار شدم. چه کسی جرأت کرده بود برنامه مقّدس صبح یکشنبۀ مرا، که عبارت بود تا لنگ ظهر خوابیدن، برهم بزند؟ سؤال بی جایی بود!

با غرغر گفتم: «بله، فلیکس.»

«شیری یا روباه؟»

«ببند دهنت رو.»

قاه قاه او مرا عصبانی می کرد.

قبل از اینکه تلفن را قطع کند، به سختی بین خنده هایش گفت: «تا یه ساعت دیگه، همون جای همیشگی، منتظرتم.»

مثل گربه توی تختم کش و قوس آمدم و به ساعت شماطه دارم نگاه کردم: 12و 45 دقیقه. دیدن ساعت حالم را بدتر کرد. در طول هفته که می خواستم در کافه کتابم، آدم های خوشبخت کتاب می خوانند و قهوه می نوشند، را باز کنم، برای بیدار شدن هیچ مشکلی نداشتم. اما روزهای یکشنبه خودم را به دست خواب می سپردم تا تجدید قوا کنم و ذهنم آرام شود. خوابیدن همچنان پناهگاه من بود؛ همان طور که در غم های بزرگم به خواب پناه برده بودم، برای مشکلات کوچک نیز خواب نجات بخشم بود. وقتی بالاخره از جایم بلند شدم با خوشحالی فهمیدم روز زیبایی است؛ بهار پاریس از راه رسیده بود. وقتی سرانجام آماده شدم که از خانه بیرون بزنم، جلوی خودم را گرفتم که کلیدهای کافۀ آدم ها را برندارم؛ یکشنبه بود و با خودم قرار گذاشته بودم که «روز خدا» را سرکار نروم. از فرصت استفاده کردم تا به خیابان آرشیو بروم. کمی پرسه زدم و به ویترین مغازه ها نگاه کردم و اولین سیگارم را دود کردم. بعضی مشتری های همیشگی کافۀ آدم ها را هم دیدم که با دست به آن ها سلام کردم. وقتی وارد رستورانی شدم که یکشنبه ها به آنجا می رفتیم، فلیکس این حال خوش را از بین برد.

«کدوم گوری بودی؟ چیزی نمونده بود خودم تنهایی دست به کارشم!»

بوسۀ صدا داری روی گونه اش نشاندم و گفتم: «سلام فلیکس دوست داشتنی من.»

چشم هایش را ریز کرد.

«چه مهربون شدی! حتماً داری یه چیزی رو قایم می کنی.»

«ابداً! تعریف کن ببینم شب نشینی دیشبت چطور بود. ساعت چند تموم شد؟»

«همون موقع که بهت تلفن کردم. گشنمه، یه چیزی سفارش بدیم!»

قبول کردم پیشخدمت را صدا کند تا بیاید از ما سفارش بگیرد.

جدیدترین سرگرمی محبوبش همین بود که در این رستوران غذا بخورد. برای محکم کاری هم حکم داده بود که ناشتایی خوردن در این رستوران، آن هم بعد از شنبه شب های جنون آمیزی که از سر می گذراند، به او بیشتر می ساخت تا خوردن تکّه ای پیتزای ماندۀ گرم شده. از من هم می خواست خبردار بایستم و او را تحسین کنم که تخم مرغ های آب پز، نان باگت و سوسیس هایش را با حرص و ولع می خورد و یک لیتر آب پرتقالش را می نوشد که انگار قرار بود عطش بعد از شب نشینی اش را فرو بنشاند.

مثل همیشه با بی میلی کمی غذا خوردم؛ او اشتهایم را از بین برده بود. بعد از غذا عینک های آفتابی مان را زدیم و بی حال روی صندلی هایمان سیگار دود کردیم.

«فردا می ری ببینیشون؟»

لبخند زنان گفتم: «مثل همیشه».

«از طرف من هم ببوسشون.»

«باشه. تو دیگه هیچ وقت نمی خوای بری اونجا؟»

«نه، فکر نکنم دیگه نیازی باشه بیام.»

«البته من هم قدیم ها دلم نمی خواست برم اونجا!»

این کار به آیین دوشنبه های من تبدیل شده بود. کافۀ آدم ها را می بستم و به دیدن کالین و کلارا می رفتم. حتّی اگر باد می وزید و باران و برف می بارید هم قرارم را با آن ها به تأخیر نمی انداختم. دوست داشتم برایشان تعریف کنم هفته ام را چگونه گذرانده ام و در آدم ها چه اتّفاقاتی افتاده است... از وقتی دوباره شروع کرده بودم به بیرون رفتن، قرارهای مزخرفم را برای کالین تعریف می کردم و احساس می کردم او با شنیدن آن ها می خندد و، انگار با هم همدست باشیم، من هم با او می خندیدم. موضوع کلارا اما پیچیده تر از آن بود که بخواهم مخفیانه با او حرف بزنم. خاطرۀ دخترم هنوز هم مرا در گردابی از درد و رنج می انداخت. بی اختیار دستی به گردنم کشیدم؛ در جریان یکی از همین دیدارها با کالین بود که بالاخره حلقۀ ازدواجم را که از گردنبندم آویزان بود، برای همیشه درآوردم.

برای کالین توضیح داده بودم که فکرهایم را کرده ام و می خواهم قرارهایی را که فلیکس پیشنهاد می کند، بپذیرم.

«عشقم... تو توی قلب منی... همیشه هم توی قلبم می مونی... ولی تو رفتی... از اینجا خیلی دوری و دیگه هم برنمی گردی و من این رو قبول کردم... می خوام یه کمی تلاش کنم، می دونی....»

آهی کشیدم و همان طور که با سرانگشت هایم با حلقۀ ازدواجم بازی می کردم، سعی کردم جلوی سرازیر شدن اشک هایم را بگیرم.

«این حلقه کم کم داره برام سنگین می شه... می دونم ازم دلخور نمی شی... فکر کنم الان دیگه آماده ام... می خوام این حلقه رو دربیارم... احساس می کنم می تونم به کس دیگه ای غیر از تو فکر کنم... همیشه عاشقت می مونم، این هیچ وقت تغییر نمی کنه، ولی حالا دیگه همه چی فرق کرده... یاد گرفتم چطوری بدون تو زندگی کنم...»

سنگ قبرش را بوسیدم و زنجیرم را از گردنم درآوردم. چشم هایم پر از اشک شد. با همۀ توانم حلقه را در مشت فشردم و سپس ازجایم برخاستم.

«تا هفتۀ دیگر خداحافظ عشق های من. کلارا، عزیزم... مامان... مامان دوستت داره.»

بی آنکه به پشت سرم نگاه کنم، از آنجا دور شدم.

فلیکس کوبید روی پایم و مرا از افکارم بیرون کشید.

«بیا بریم یه کم قدم بزنیم. هوا خوبه.»

«در خدمتم!»

با هم اسکله ها گز کردیم. مثل هریکشنبه، فلیکس می خواست از روی رود سن عبور کند و سری به کلیسای نوتردام بزند و شمعی روشن کند. توجیه او برای این کار این بود که «باید یه جوری گناه هام را پاک کنم.» اما من ساده لوح نبودم: این نذر او برای کلارا و کالین بود و این جوری می خواست ارتباطش را با آن ها حفظ کند. در مدتی که او شمع روشن می کرد، بیرون از کلیسا ایستاده بودم و گردشگرانی را نگاه می کردم که کبوترها به آن ها هجوم برده بودند. قبل از اینکه سر و کلۀ فلیکس پیدا شود، وقت داشتم سیگاری دود کنم.  چند دقیقه بعد، فلیکس شانه هایم را گرفت و مرا به سوی محلۀ عزیزماره و سوشی بار ژاپنی برد که هر یکشنبه شب می رفتیم.

 

 

بدلیل حفظ حقوق مولف، متن کامل کتاب در این سایت ارائه نمی‌شود.

بخش بعدی متن را می‌توانید در زندگی آسان است، نگران نباش - قسمت دوم مطالعه نمایید.

برای شرکت در مسابقه و پاسخ به سوالات وارد سایت شوید اگر عضو نیستید ثبت نام کنید


  • منبع: کتاب زندگی آسان است، نگران نباش انتشارات به نگار
  • تاریخ: سه شنبه 26 فروردین 1399 - 17:58
  • صفحه: ادبیات
  • بازدید: 2184

یادبان، نکوداشت یاد رفتگان

ارسال نظر

اطلاع رسانی

کافه خوندنی

مقاله بخوانید، جایزه نقدی بگیرید

از اول خرداد 1400

هر هفته 10 جایزه

100 هزار تومانی و 5 جایزه 200 هزار تومانی

هر ماه یک جایزه یک میلیون تومانی

و 2 جایزه 500 هزار تومانی

برای ثبت نام کلیک کنید

اعضا سایت، برای ورود کلیک کنید . . . 

 

اطلاع رسانی

آمار

  • بازدید امروز: 187
  • بازدید دیروز: 2428
  • بازدید کل: 23072366