Loading...
شما از نسخه قدیمی این مرورگر استفاده میکنید. این نسخه دارای مشکلات امنیتی بسیاری است و نمی تواند تمامی ویژگی های این وبسایت و دیگر وبسایت ها را به خوبی نمایش دهد.
جهت دریافت اطلاعات بیشتر در زمینه به روز رسانی مرورگر اینجا کلیک کنید.

زندگی آسان است، نگران نباش - قسمت دوم

زندگی آسان است، نگران نباش - قسمت دوم

نوشته ی: آنیس مارتن لوگان
ترجمه ی: ابوالفضل الله دادی

فلیکس ساکی اش را نوشید و گفت: «شر رو باید با شر دفع کرد.» من اما به نوشیدن یک آبجوی چینی اکتفا کردم. همان طور که سوشی می خورد شروع کرد به حرف زدن.

«خب، عیب اون یاروی دیروزی چی بود؟»

«یه دوربین رو پیشونیش داشت!»

«عجب! اینکه خیلی هیجان انگیزه.»

ضربه ای حوالۀ سرش کردم.

«کی می فهمی که تمایلات جنسی مون با هم فرق داره؟»

گفت: «عجب آینۀ دقی هستی تو!»

«برگردیم؟ فیلم شبکۀ تی اف 1 منتظرمون نمی مونه ها.»

فلیکس مثل همیشه تا در ورودی ساختمان آدم ها مرا همراهی کرد و مثل همیشه از دست او حرص خوردم. وقتی برای خداحافظی بغلم کرد به او گفتم: «یه چیزی ازت می خوام.»

«بگو.»

«می شه لطفاً دست از سر این سایت می تیک برداری؟ از این قرارهای کوفتی حالم به هم می خوره. خیلی ناامید کننده اند!»

هلم داد عقب.

«نه، نمی شه. دلم می خواد با یه آدم خوب و مهربون آشنا بشی، با آدمی که بتونه خوشحالت کنه.»

«آخه فلیکس، این هایی که تو به من معرفی می کنی همه شون یه مشت دلقک اند! می خوام تنهایی گلیم ام رو از آب بیرون بکشم.»

چشم هایش را به من دوخت و پرسید: «هنوز تو فکر اون یارو ایرلندیه هستی؟»

«انقدر چرت و پرت نگو! الان یه سال می شه که از ایرلند برگشتم. تا حالا دیدی حرفی از ادوارد بزنم؟ نه! اون هیچ ربطی به این موضوع نداره. قصه اش قدیمی شده. تقصیر من نیست که تو این دلقک ها را بهم معرفی می کنی!»

«باشه، باشه! یه مدت کاری به کارت ندارم، ولی خودت یه کم به فکر باش. تو هم مثل من می دونی که کالین هم دلش می خواد کسی توی زندگی ات باشه.»

«می دونم. خودم هم همین خیال رو دارم... شب بخیر، فلیکس. تا فردا! فردا روز بزرگیه!»

«بله!»

مثل چند ساعت قبل، بوسۀ آبداری روی گونه اش نشاندم و وارد ساختمان شدم. با وجود اصرار فلیکس، دلم نمی خواست از آنجا اسباب کشی کنم. دوست داشتم در آپارتمان کوچکم بالای کافۀ آدم ها زندگی کنم. آنجا در بطن فعالیت ها بودم و همین باعث رضایتم می شد؛ مخصوصاً که آنجا توانسته بودم به تنهایی و بدون کمک هیچ کسی زندگی ام را دوباره بسازم. به جای اینکه سوار آسانسور شوم، از پلّه ها استفاده کردم و روی پلّه پنجم پریدم. وقتی به خانه ام رسیدم، به در ورودی تکیه دادم و نفسی از سر رضایت کشیدم. با وجود گفت و گوی آخرمان، شبی عالی را با فلیکس گذرانده بودم.

برخلاف آنچه که او تصور می کرد، من هرگز فیلم های شبکۀ تی اف 1 را تماشا نمی کردم. آن شب می خواستم موسیقی گوش کنم. یکی از آهنگ های آوسگیر به نام پادشاه و صلیب را انتخاب کردم و چیزی را شروع کردم که اسمش را گذاشته بودم حمام آرامش. تصمیم گرفته بودم مراقب خودم باشم و چه فرصتی بهتر از یکشنبه شب برای اینکه روی صورتم ماسک بگذارم و از این دست کارهای زنانه انجام دهم؟

یک ساعت و نیم بعد، بالاخره، از حمام بیرون آمدم. احساس خوبی داشتم و پوستم لطیف شده بود. آخرین فنجان قهوه را برای خودم ریختم و روی کاناپه ولو شدم. سیگاری روشن کردم و خودم را به دست خیالپردازی سپردم. فلیکس هرگز نمی دانست چه چیزی باعث شده ادوارد را در اعماق حافظه ام دفن کنم و دیگر در فکر او نباشم.

از وقتی که از ایرلند برگشته بودم، با هیچ کدام تماس نداشتم؛ نه ابی و جک و نه جودیت و، البته از همه کمتر ادوارد. گرچه دلم برای او بیشتر از همه تنگ شده بود. خاطرۀ او به من هجوم می آورد و گاهی شادم می کرد و گاهی آزارم می داد. اما هرچه بیشتر گذشت، بیشتر مطمئن شدم که هرگز نباید از آن ها و مخصوصاً از ادوارد. سراغی بگیرم. بعد از گذشت آن همه وقت، اصلاً معنی نداشت بخواهم جویای حالشان شوم: امروز بیش از یک سال از بازگشت من می گذشت... با این حال...

حدود شش ماه قبل، یک روز یکشنبۀ زمستانی، که باران سیل آسا می بارید و در خانه ام حبس شده بودم، داشتم گنجه را مرتّب می کردم که نگاهم به جعبه ای افتاد که عکس هایی را که او از خودش و من در جزایر آران گرفته بود در آن چپانده بود. آن را باز کردم و، وقتی نگاهم به چهره اش افتاد، دلم لرزید. انگار جنونی آنی به من دست داده بود که به طرف گوشی ام هجوم بردم، شماره اش را در دفترچۀ تلفنم پیدا کردم و دکمۀ تماس را فشار دادم. می خواستم.... نه... باید می فهمیدم چه بلایی سرش آمده است.

با هر زنگ، به خودم می گفتم باید تماس را قطع کنم. بین هراس از شنیدن صدایش و میل عمیق برقراری دوبارۀ ارتباط با او گیر افتاده بودم. و ناگهان صدای منشی تلفنی بلند شد: با صدای خشنش فقط اسم کوچکش را گفت و بعد صدای بوقی بلند شد. جویده جویده گفتم: «اوم... ادوارد... منم... دایان. می خواستم... می خواستم بدونم... اوم... حالت چطوره... بهم زنگ بزن... لطفاً.» وقتی تلفن را قطع کردم، به خودم گفتم حماقت کرده ام. دور اتاق می چرخیدم و حرص می خوردم. دلم می خواست بدانم چه می کند و آیا فراموشم کرده است یا نه. همین باعث شد تمام روز انتظار تماسش به تلفن بچسبم. ساعت 10 شب یک بار دیگر به او زنگ زدم. بازهم گوشی را برنداشت. فردا صبح وقتی از خواب بیدار شدم، فهمیدم با زنگ زدن به او خودم را مسخره کرده ام و همین باعث شد خودم را به باد فحش و ناسزا بگیرم. آن جنون آنی به من فهماند که دیگر ادواردی وجود ندارد و او فقط خاطره ی در زندگی ام است. او مرا به راهی کشاند که در نتیجۀ آن احساس کردم دیگر وظیفه ندارم به کالین وفادار بمانم. امروز احساس می کردم از او نیز رها شده ام. حالا آماده بودم آغوشم را به سوی آدم های دیگر باز کنم.

 

 

بدلیل حفظ حقوق مولف، متن کامل کتاب در این سایت ارائه نمی‌شود.

بخش بعدی متن را می‌توانید در زندگی آسان است، نگران نباش - قسمت سوم مطالعه نمایید.

برای شرکت در مسابقه و پاسخ به سوالات وارد سایت شوید اگر عضو نیستید ثبت نام کنید


  • منبع: کتاب زندگی آسان است، نگران نباش انتشارات به نگار
  • تاریخ: چهارشنبه 27 فروردین 1399 - 16:28
  • صفحه: ادبیات
  • بازدید: 2347

یادبان، نکوداشت یاد رفتگان

ارسال نظر

اطلاع رسانی

کافه خوندنی

مقاله بخوانید، جایزه نقدی بگیرید

از اول خرداد 1400

هر هفته 10 جایزه

100 هزار تومانی و 5 جایزه 200 هزار تومانی

هر ماه یک جایزه یک میلیون تومانی

و 2 جایزه 500 هزار تومانی

برای ثبت نام کلیک کنید

اعضا سایت، برای ورود کلیک کنید . . . 

 

اطلاع رسانی

آمار

  • بازدید امروز: 122
  • بازدید دیروز: 2428
  • بازدید کل: 23072301