Loading...
شما از نسخه قدیمی این مرورگر استفاده میکنید. این نسخه دارای مشکلات امنیتی بسیاری است و نمی تواند تمامی ویژگی های این وبسایت و دیگر وبسایت ها را به خوبی نمایش دهد.
جهت دریافت اطلاعات بیشتر در زمینه به روز رسانی مرورگر اینجا کلیک کنید.

آدم خوران - قسمت دوم

آدم خوران - قسمت دوم

نوشته ی: ژان تولی
ترجمه ی: احسان کرم ویسی

در راه جشن

در مسیر، آلن غرق در رؤیا بود و آرام و سبک بار به مناظر اطرافش می نگریست. اسبش یورتمه می رفت و یال پریشانش در باد پیچ و تاب می خورد. جاده ی خاکی را تاکستان های مست محصور کرده بودند و آفتاب داغ می کوشید خوشه های انگور را پرورده و شیرین کند. گرمای خفه کننده دهان زنجره ها را هم بسته بود. چشمان آلن سنگین شد و شروع کرد به چرت زدن. زیبای خفته می خوابد. سیندرلا چرت می زند. همسر ریش آبی چه طور؟ منتظر برادرانش می ماند. بند انگشتی، دور از آن غول بسیار زشت، روی چمن ها دراز می کشد.

وقتی چشمانش را باز کرد، سیل جمعیت را پیش روی خود دید: از تاجر و پیشه ور گرفته تا کارگر و دست فروش، همه مثل گله ی غاز یک جا در این بازار جمع شده بودند. برخی ایستاده بودند. برخی دیگر خرهای شان را می کشیدند؛ عده ای گاری به دست داشتند و به جشن می رفتند. خلاصه بازار شام بود. آلن خودش را توی جمعیت چپاند و دو کشاورز اهل منزاک را شناخت.

«سلام اتی ین کامپو. چه طوری ژان؟»

برادران کامپو به رسم ادب کلاه شان را از سر برداشتند.

«روزتان خوش آقای دو مونی.»

اتی ین هم سن و سال آلن بود؛ او اسب گنده ای را می کشید. ژان حدودا! بیست ساله بود با موهای وزوزی و نامرتب.

آلن پرسید «اسب بارکش تان را چرا آورده اید؟»

«شاید به ارتش فروختیمش. به اندازه ی کافی اسب ندارند. گاهی تدارکاتچی های ارتش می آیند این جور جاها تا برای جبهه اسب بخرند.»

«که این طور. پس اسب هامان روی ماه پروسی ها را می بینند! وقتی برای خدمت نام نویسی کردم، به شان گفتم اسب کهرم را هم با خودم می آورم و بعد هم می دهمش به ارتش.»

ژان با تعجب پرسید «یعنی شما می خواهید به جنگ بروید آقای دو مونی؟ پس پای معلول تان چه؟ نتوانستید قرعه ی خدمت تان را با کسی تاخت بزنید؟»

«پسرکی بود اهل بس که گفت حاضره است قرعه اش را به من بفروشد تا جای من به جنگ برود. قبول نکردم. چند روز دیگر خودم می روم تا برای کشورم بجنگم.»

«قرارگاه تان کجاست؟»

«فعلاً منتظر فرمان حرکتم. قرعه ی شما ها چه طور بود؟ خوب درآمد؟»

برادر بزرگ تر با خوشحالی گفت «بله، خدا را شکر هر دوی ما شانس آوردیم.»

او آدم بسامان و خوش قلبی به نظر می رسید. بدنی داشت ستبر با سبیل و پیشانی پهن و چشمانی درشت. وقتی به اسبش نگاه کرد، اشک توی چشمانش جمع شد. اسبش به زودی به جنگ می رفت. مشتش را گره کرد و کوشید به چیز دیگری فکر کند.

آلن از آن ها جدا شد و از کنار چند خر خسته و بی حال گذشت. پالان شان پر از طالبی خوش بو بود. اهالی مناطق دیگر هم آمده بودند تا چیزی بفروشند. یکی شان گفت «دوست دارم طوری برقصم که انگار فردایی در کار نیست!» او سنگ تراشی بود که از عشق حرف می زد و عیش و شادی.

دشت برهوت بود اما گل های دوستی سر راه آلن شکوفه می زد. او به راه خود ادامه داد و به چند نفری سلام کرد. صداهای گرمی به گوشش می رسید.

«روز به خیر جناب دو مونی.»

«چه طوری آلن؟ حال مادرت چه طور است؟»

فرانسوا مریز که کشاورزی بود اهل پلامبو – نزدیک به اوتفای – داشت به مردی می گفت که آمده دو تا گوساله اش را بفروشد. در بین حرف هایش چیزهایی می گفت تا لهجه ی محلی طرف را مسخره کند. آلن مردی را که کنار فرانسوا مریز بود می شناخت. او کهنه فروش میان سال و شوخی بود که با خر کوچکش همه جا می رفت و لباس های کهنه و مندرس آدم ها را می خرید. بعضی وقت ها هم مردم لباس هایی را که دیگر به دردشان نمی خورد مفت به او می دادند. همه ی کهنه ها را می ریخت توی گونیش و به تی ویه می برد تا آن جا آب شان کند.

آلن به او گفت «پیاروتی باید سری به خانه ی ما بزنی. کمی لباس برایت جمع کرده ام. می توانی آن ها را ببری. پول هم نمی خواهد بدهی.»

کهنه فروش کلاه گنده اش را از سر برداشت و جواب داد «دست شما درد نکند. هفته ی بعد می آیم. شما در برتانی زندگی می کنید؟ در ناحیه ی بوساک، درست است؟»

«آفرین، هر وقت رفتی به پدر و مادرم بگو من فرستادمت.»

آلن متوجه شد این کهنه فروش، که اغلب می خندید، حالا انگار غم جانکاهی او را می آزارد. گونی سنگین و چرکینی بر روی دونش نحیفش انداخته بود و کمرش زیر این بار تا خورده بود.

آلن از او پرسید «پیاروتی، حالت خوب است؟ امروز پسرت پیشت نیست. ناخوش که نشده، هان؟»

پیاروتی سری تکان داد و کلاهش را دوباره بر سر گذاشت و رفت. در افق، آن سوی چمنزارهای خشک زرد، پشت بته های سرو کوهی، کنار آب مسموم و راکد نیزون که حیوانات تلف شده در آن افتاده بودند، آلن ردی از ابری سفید دید که از دودکش قطار به آسمان می رفت.

مزیر گفت «هرچه جو توی پریگو بود بار قطار کردند تا به جبهه لورین ببرند!»

آلن خودش را از آن دو جدا کرد و چهار نعل تاخت و به راهی پیچید که به تپه ای نزدیک اوتفای می خورد. بعد افسار اسبش را آرام کشید. اسب کند شد و سری تکان داد. مدرسه خانه ی تک افتاده ای بود که قبل از روستا قرار داشت. آلن دستش را به شاخه ی بلوط گرفت و با کمک آن از روی زین پایین پرید. تنه ی درخت پوستی نرم داشت.

«بیا این جا تیباسو. اسب من را هم ببند. به تو می سپارمش.» افسار را داد دست تیباسو چهارده ساله و کمی هم پول کف دستش گذاشت.

پسر خوشحال شد و تشکر کرد.

زنی که روی صندلی ای زیر سایه ی درخت لیمو نشسته بود آهسته سرش را از روی گل دوزی آستینش بالا آورد و نگاهش با نگاه آلن تلاقی کرد.

با حرارت گفت «آلن!»

«خانم لشو، حال تان چه طور است؟ امروز هم که جشن است دست از سر تدریس برنمی دارید؟»

زن معلم مدرسه دست های گوشتالوی نرم و کپل پهنی داشت. کنارش دختری جوان ایستاده بود که سعی می کرد الفبا را از بر بخواند.

آلن چند وقتی بود که دختر را توی روستا ندیده بود. از دیدنش تعجب کرد و پرسید «آنا، دیگر در اتوشویی آنگولم کار نمی کنی؟»

«نه، تصمیم گرفتم برگردم. مرا یادتان هست، آقای دو مونی؟»

«البته. برایت نامه ای فرستادم ولی جواب ندادی.»

«چون بلد نبودم بنویسم.»

«آخرین باری که دیدمت دو سال و سه ماه پیش بود... از آن وقت حتی قشنگ تر هم شده ای.»

دختر سرخ شد. زیبا بود، موهایی تیره و ژولیده داشت، بیست و سه ساله. تیباسو هم انگار با آلن هم فکر بود. آنا خجالت کشید، سرش را پایین انداخت و دوباره شروع کرد به تکرار الفبا.

«الف، ب، پ... ممم...»

خانم لشو که یک چشمش به آلن بود به دختر گفت «دوشیزه موندو، از اول. تو باهوش تر از این حرف هایی.»

خانم معلم با درایت، مهربان و فداکار می نمود. دختر خواست شروع کند که یک نفر صدایش زد.

«آنا، توی مدرسه چه کار می کنی؟ با این سن و سالت درس می خوانی؟ مخصوصاً الآن که توی قهوه خانه سرمان اینقدر شلوغ است؟ یالا بیا کمک. دست تنهاییم. بعدش هم باید بزها را ببری طویله ی شهردار.»

«چشم، عمو الی.»

آنا موندو رفت. آلن رفتنش را تماشا کرد. خانم لشو آه کشید. سینه اش را دانه های عرق پوشانده بود. فوت شان کرد تا خنک شود.

«هنوز توی این کشور مترقی آدم بی سواد داریم. نصف انجمن شهرمان بلد نیستند اسم شان را بنویسیند. از کل این منطقه فقط نه تا پسر به مدرسه می آیند.»

«چه انتظاری دارید، خانم لشو؟ هر بچه ای که به مدرسه بیاید یک کارکن از خانه و مزرعه کم می شود. قطعاً متوجه حرفم هستید.»

خانم لشو سری به نشانه ی تأکید تکان داد و دامنش را کمی بالا کشید. آلن خداحافظی کرد و رفت. به خودش گفت «آن ها هم مشکلات خودشان را دارند. بدبختی کم ندارند. دلم برای شان می سوزد.» دست فروشی کنار جاده زلم زیمبوهای ظریف و زیبایی جلوش پهن کرده بود – حلقه های طلا، نقاشی های هزل آمیز، آینه های جادویی برای عشاق، وقتی یک نفر روی شیشه ها می کرد جمله ی «دوست دارم» بر روی آینه پدیدار می شد. دست فروش یکی را به آلن نشان داد. ها کرد و عقب رفت. اولش فقط بخار دید. بعد که خوب از نزدیک نگاه کرد جمله ی «دوست دارم» معلوم شد.

بقیه ی راه را تا اوتفای پیاده رفت. گام هایش را طوری برمی داشت که انگار سنگ ریزه توی کفشش بود. یک ساعت زنجیردار از جیب جلیقه اش بیرون آورد. ساعت دو شده بود. توی روستا جشن سن روک در حال برگزاری بود و به اوج خود رسیده بود. وقتی آلن وارد آن شد صحیح و سالم بود.

 

 

بدلیل حفظ حقوق مولف، متن کامل کتاب در این سایت ارائه نمی‌شود.

بخش بعدی متن را می‌توانید در آدم خوران - قسمت آخر مطالعه نمایید.

برای شرکت در مسابقه و پاسخ به سوالات وارد سایت شوید اگر عضو نیستید ثبت نام کنید


  • منبع: کتاب آدم خوران انتشارات جهان نو
  • تاریخ: جمعه 22 فروردین 1399 - 17:46
  • صفحه: ادبیات
  • بازدید: 2340

یادبان، نکوداشت یاد رفتگان

ارسال نظر

اطلاع رسانی

کافه خوندنی

مقاله بخوانید، جایزه نقدی بگیرید

از اول خرداد 1400

هر هفته 10 جایزه

100 هزار تومانی و 5 جایزه 200 هزار تومانی

هر ماه یک جایزه یک میلیون تومانی

و 2 جایزه 500 هزار تومانی

برای ثبت نام کلیک کنید

اعضا سایت، برای ورود کلیک کنید . . . 

 

اطلاع رسانی

آمار

  • بازدید امروز: 863
  • بازدید دیروز: 3625
  • بازدید کل: 23043923