Loading...
شما از نسخه قدیمی این مرورگر استفاده میکنید. این نسخه دارای مشکلات امنیتی بسیاری است و نمی تواند تمامی ویژگی های این وبسایت و دیگر وبسایت ها را به خوبی نمایش دهد.
جهت دریافت اطلاعات بیشتر در زمینه به روز رسانی مرورگر اینجا کلیک کنید.

آدم خوران - قسمت اول

آدم خوران - قسمت اول

نوشته ی: ژان تولی
ترجمه ی: احسان کرم ویسی

عمارت برتانی

«چه روز قشنگی!»

مرد جوان کرکره ی اتاقش را باز کرد. پرده های ململ از دو سمت پنجره پرپر زد. اتاق او در طبقه ی بالای یک عمارت قرن هفدهمی بود. چشمان جوان به منظره خیره ماند. گوشه ای از منطقه ی لیموزن انگار اشتباهی به پریگو چسبیده بود. در دشت تا افق گسترده ی پیش رویش درختان بلوط پراکنده بودند. پشت سرش، ساعت بالای بخاری هیزمی، رأس ساعت سیزده، یک بار به صدا درآمد.

«این چه وقت بیدار شدن است؟ نا سلامتی تازه معاون شهردار بوساک شده ای. موقعی که من شهردار بودم خیلی زودتر از این ها بلند می شدم.»

صدا از باغ بود: صدایی ژرف و پرطنین که از زیر یک درخت شاه بلوط کهن سال می آمد.

«داشتم وسایلم را جمع می کردم که به نیزون ببرم، پدر.»

مادر از زیر سایه ی درخت گفت: «امدی، سر به سر پسرمان نگذار. نگاهش کن، دست کم لباسش را پوشیده و حاضر شده.»

زن خودش را باد زد و ادامه داد: «آلن جان! با این لباس های نو چه قدر قشنگ شده ای. راستی یادت نرود کلاه حصیریت را برداری. بیرون جهنم است.»

آلن کلاه حصیریش را از روی میز برداشت و پایین رفت. راه پله بوی تند واکس می داد. چکمه های چرم و نرم جلا خورده اش کنار پلکان بود. گل میخ کج پاشنه ی کفشش نشان از لنگی مختصر و راه رفتنی شل و ول می داد. فرشینه ای پوسیده و مندرس بر دیوار سرسرا آویخته بود. آلن لحظه ای رو به روی تابلوی نقاشی اش ایستاد که تصویری از بازار و میدان روستایی خالی از سکنه در آن نقش بسته بود.

مادرش، که از در باز جلو خانه او را می دید، با صدایی رسا به آلن گفت «این روستا را دوست داری، مگر نه؟»

«خیلی. اوتفای را هم دوست دارم. آدم های مهربانی دارد.»

آلن به سوی والدینش رفت که در باغ نشسته بودند و می خواستند ناهار بخورند.

«امیدوارم طرحم را درباره ی تخلیه ی آب رودخانه تأیید کنند و آن ها هم، مثل ساکنان بوساک، از آن راضی باشند.»

پدر سرش را توی روزنامه فرو برد و زیرلب گفت: «دیشب خیلی دیر خوابیدی. فکر کردم مراسم امروز را فراموش کرده ای.»

«نه، پدر. هیچ وقت جشن اوتفای یادم نمی رود. همه ی دوستانم آن جا هستند.»

آلن به سمت مادرش رفت و او را در آغوش گرفت. مادرش زنی بود با موهایی تیره و چشمان آبی. گونه های پسرش را نوازش کرد و گفت:

«آه، چه پسری عزیزی هستی. چه قدر ساده دل و خوبی. اصلاً به دنیا آمده ای که دل ببری. همیشه شادی، هیچ وقت لبخند از روی لب هایت پاک نمی شود. چشمانت هم که مثل آسمان است.»

پدر چشمانش را چرخاند و از این همه مهر مادری معذب شد.

آلن پناه برد به سایه ی درخت شاه بلوط.

«این جا چه خنک و خوب است. سایه اش توی این هوای گرم و دم دار می چسبد. انگار اصلاً به همین قصد این جا کاشته شده.»

ناگهان مادرش با دلواپسی گفت: «خب به جای این که بروی جنگ، همین جا زیر این درخت با ما بمان. ای خدا، هفته ی بعد به لورین می روی، برای جنگ با پروس. چرا باید به جبهه بروی وقتی شورای پزشکی به خاطر بنیه ی ضعیف معافت کرده؟ دوست داری از دلواپسی دق کنم؟ وقتی پریگو بودی، خیلی راحت می توانستی شماره ات را با یکی عوض کنی؛ فقط هزار فرانک برای مان هزینه داشت. آلن، اصلاً به من گوش می دهی؟»

پدر عصبانی شد و گفت «ماگدولن لوئیز، تا حالا صد بار به ات گفته چرا. این موضوع قرعه کشی اصلاً برایش خوشایند نیست. چون پسرهای فقیری که قرعه شان خوب درمی آید آن را به بچه پول دارهایی می فروشند که قرعه ی بد به نام شان افتاده و به جای آن ها به جبهه می روند.»

«مادر، در منطقه ی نونترون همه مرا می شناسند و دوستم دارند. من چه طور می توانم توی چشم پدر و مادری که پسرشان به جای من به جنگ رفته نگاه کنم؟ از خجالت آب می شوم. درست است که پای من کمی می لنگد، ولی احتمالاً مرا بفرستند به هنگ سواره نظام. آن جا هم دیگر مشکلی ندارم.»

آلن با صدای رسا به نوکر خانه شان، که زیر درختی داشت چرت می زد، گفت:

«پاسکال، لطفاً اسبم را زین کن.»

مادرش غافل گیر شد.

«با ما غذا نمی خوری؟ عدس و گوشت داریم با همان پنیر نرمی که دوست داری.»

«نه، به جشن که رسیدم همان جا غذا می خورم، در قهوه خانه ی مونیه با محضردار مارتن قرار دارم.»

پدرش پرسید «چرا؟»

«قبل از این که به جبهه بروم، باید کمی کارهایم را راست و ریس کنم، به برتی، همسایه ی بینوای مان، قول دادم برایش گوساله ای بگیرم. چند وقت پیش گاوش توی مرداب های نیزون غرق شد. به کشاورزی در لک نوار هم گفته ام کمکش می کنم تا سقف طویله اش را تعمیر کند. توفان هفته ی پیش خرابش کرد. باید در اوتفای بگردم دنبال بروت نجار تا زودتر دست به کار شود. قبل از این که به لورین بروم باید کاری برای شان کنم.»

آلن نزدیک مرغزار ایستاد و گوش سپرد به وزوز زنبورها و جیرجیر رنجره ها.

چکاوکی کوچک نغمه ای خواند، سپس بال گشود و به سمت بوته زارهای خشک رفت.

مادر حس می کرد حالش خوش نیست. «سرم گیج می رود.» زن بنیه اش ضعیف بود، حالا با خبر رفتن پسرش به جبهه بدتر هم شده بود.

«به خاطر گرماست، مادر.»

«تو این روزنامه چه نوشته؟ حرفی از پروس نزده؟ در رایسش هوفن و فورباک شکست شان دادیم یا نه؟ عینکم پیشم نیست.»

آلن روزنامه ی آوای دوردونی را از کنار بشقاب پدر برداشت. پدر از پر چشم به روزنامه نگاه می کرد، اما چیزی نمی گفت.

«روزنامه ی امروز است؟ سه شنبه 16 اوت 1870. بله، مال امروز است.»

تیتر خبر را که دید شوکه شد. تصمیم گرفت ستون کوتاهی از پایین صفحه ی اول بخواند.

خشک سالی همچنان ادامه دارد و شرایط از قبل وخیم تر شده است. آب شهرهای بزرگ جیره بندی شد و در بعضی مناطق به هر شهروند فقط چهار لیتر در روز آب می دهند. مردم، در مناطقی که رود و چشمه ای در آن نیست، باید مسافتی طولانی پیاده بروند تا به جوی آبی برسند یا مجبورند برای تهیه ی آب پول بپردازند.

مادر نوشته ی روزنامه را تأیید کرد. «راستی که عین جهنم شده.»

پاسکال اسب کهر و سرحال آلن را پیش آورد و افسارش را به او داد. وقتی آلن سوار شد، مادرش به او توصیه کرد تا هوا تاریک نشده برگرد.

«مادر، من بیش تر از سی سالم است! تا اوتفای فقط سه کیلومتر راه است. می روم دوری می زنم، سلامی به دوستانم می دهم و زود برمی گردم. نگران نباش. خیلی زود می بینم تان.» 

 

 

بدلیل حفظ حقوق مولف، متن کامل کتاب در این سایت ارائه نمی‌شود.

بخش بعدی متن را می‌توانید در آدم خوران - قسمت دوم مطالعه نمایید.

برای شرکت در مسابقه و پاسخ به سوالات وارد سایت شوید اگر عضو نیستید ثبت نام کنید


  • منبع: کتاب آدم خوران انتشارات جهان نو
  • تاریخ: چهارشنبه 20 فروردین 1399 - 16:24
  • صفحه: ادبیات
  • بازدید: 2440

یادبان، نکوداشت یاد رفتگان

ارسال نظر

اطلاع رسانی

کافه خوندنی

مقاله بخوانید، جایزه نقدی بگیرید

از اول خرداد 1400

هر هفته 10 جایزه

100 هزار تومانی و 5 جایزه 200 هزار تومانی

هر ماه یک جایزه یک میلیون تومانی

و 2 جایزه 500 هزار تومانی

برای ثبت نام کلیک کنید

اعضا سایت، برای ورود کلیک کنید . . . 

 

اطلاع رسانی

آمار

  • بازدید امروز: 1005
  • بازدید دیروز: 3625
  • بازدید کل: 23044065