بووسام نیشکر فروشی از جلو خان دکانش با چشمان نیمه بسته تو نخ پیرمردی بود که قدم کشان و لرزان در کوچۀ تنگ پیش می آمد.
وقتیکه پیرمرد نزدیک شد، بووسام. شگفت زده، به زبان اهالی کانتون گفت:
«سلام، فانگ محترم! خیلی سخت توانستم ترا به جا بیاورم.»
فانگ، آدمکش حرفه ئی، چهرۀ شکسته اش را بالا گرفت و چشم هایش را بلند کرد: در نگاه مفرغی رنگش فروغی بود که این مرد خشک و بی گوشت را به تعجب وامیداشت.
با لحنی که حرارت و ارتعاش بسیار در آن بود، گفت:
- سلام، بووسام.
- درست است! اما چه فایده دارد که آدم، بار گوشتی را که به درد تغذیه نمی خورد به دوش بکشد؟
نیشکر فروش به دقت در مخاطب خود نگریست. این چه قصه ها بود که دربارۀ فانگ قاتل معروف شنیده بود؟ مگر همه نمی گفتند که پیرمرد پیوسته گرسنه است؟ آری، همین بود! فانگ که دشنۀ دراز و بازوی تند و تیزش مایه رعب و وحشت سراسر محلۀ چینی ها بود، از گرسنگی می مرد... چندان غرور و عزت نفس داشت که به تکدی نمی رفت و چندان شرف داشت که دست به دزدی نمی زد!
بووسام به لحنی پر از احترام و به نحوی که گوئی سئوال خود را مهم نمی پندارد، پرسید:
- ناهار خورده ئی، فانگ محترم؟
پیرمرد روی خود را برگرداند و جواب داد:
- آره، ناهار خورده ام.
- چه قدر برای من موجب تأسف است! من هنوز برنج خود را نخورده ام و کسی که تنها به سر سفره می رود، لذتی نمی برد. مگر ننوشته اند که اگر برنج خود را با دیگری بخوری، لذت آن دو برابر خواهد شد؟ میل نداری که دست کم وقتی که من غذای بی گوشت خود را می خورم، تو هم فنجانی چای بنوشی؟
پیرمرد با اشتیاقی که به چشم می زد، جواب داد:
- بووسام محترم، برای من مایۀ افتخار است که در خدمت تو فنجانی چای بنوشم.
- پس، به منزل محقر من داخل شو! آه این روزها به ندرت می توان به زیارت تو توفیق یافت.
بووسام پیشاپیش مهمان خود به اتاق محقر و فقیرانه ئی که مسکن وی بود قدم گذاشت و در آنجا، به شتاب آثار کاسه برنجی را که چند دقیقه پیش از آن خورده بود از میان برد. آنگاه، یگانه چهارپایه ئی را که داشت پیش آورد و به ترتیبی قرار داد که پشت پیرمرد به اجاق باشد. و آنگاه گفت:
- فانگ محترم، بیا و روی این چهارپایه بنشین.
فانگ، بحالتی خسته، بر چهارپایه نشست. بوو، دو فنجان فرسودۀ لب شکسته درآورد و هر دو را از چای گرم پر کرد. سپس، هنگامی که پیرمرد، جرعه جرعه سرگرم خوردن چای خود بود، چشمش به دیگ برنج افتاد. بیش از کاسه ئی برنج در آن نمانده بود. بووسام آن را برای شام خویش نگهداشته بود، زیرا تا وقتی که بار دیگر مقداری شکر از او نمی خریدند، نمی توانست غذائی از برای خود بخرد.
بوو به پشت سر فانگ رفت، دو کاسه برداشت و در کنار اجاق گذاشت. یکی از آن دو را از برای فانگ پر از برنج کرد، و در کاسۀ دیگر، فنجانی را واژگونه قرار داد و دانه های برنجی را که باقی مانده بود برآن ریخت. تا کاسۀ او نیز پرجلوه کند. سپس در مقابل فانگ بر یکی از صندوقهای شکر نشست و خندان و خوش چنین گفت:
«خدایان آشپزخانه را سپاس بگوئیم که غذا و دندان و اشتها به ما ارزانی داشته اند.»
پیرمرد به تندی گفت:
«- در گفتی...» و دهانش را از دانه های برنج انباشت. «آه! زندگی جنبه های شیرین بسیار دارد!»
بووسام، استادانه، اندکی برنج میان چوبهای خود برداشت و دقت بسیار به کار بست که مبادا فنجان نهفته نمایان شود.
بوو اعلام داشت:
- من به سهم خود بسیار خوشبختم که هنوز صاحب چند دندانم، به قدر کفایت برنج در خانه دارم، و حتی ماهی یکبار گوشت می خورم. اما وقتی که چنین سخنی از دهان چون تو مردی فقیر می شنوم – از دهان تو که سرشناس ترین آدمکشانی – روحم را تحسین و اعجاب فرا می گیرد.
فانگ به آرامی گفت:
- به سرنوشت خود خرسند بودن، فضیلتی است.
- چه حرف درستی! اما نسل نو دستخوش اضطراب است و پیوسته چنین می پندارد که چیزی به قدر کفایت به چنگ نمی آورد؛ حال آنکه همین جوانان، از ما که پیش از دیگران به این کشور دیو سفید آمده ایم، بیشتر دارند.
فانگ به آرامی سر تکان داد:
- جوان هستند... از لحاظ ما، روزها گریخته و رفته... و سالها بجای نمانده... و این نکته را آموخته ایم که اگر همۀ خوراک ما منحصر به کاسۀ ئی برنج باشد و جز بازوی خود چیزی برای زیر سر نهادن نداشته باشیم. می باید ناخشنودی خود را از دست ندهیم.
- های!... چگونه می توانی از نسل جوان با این همه اغماض و لطف سخن بگوئی، در صورتیکه این نسل جوان، ترا از وسیلۀ معاش محروم ساخته است. می دانم چه قصه ها می گویند. این جوانان تازه به دوران رسیده که پاسدار احترام بزرگانند، ترا که سرشناس ترین آدمکش محلۀ چینی ها هستی. بسان جارویی فرسوده به دور افکنده اند... آیا درست نمی گویم؟
آدمکش پیر، با دست چپ خویش اشاره گویائی کرد.
چنین گفت:
- دوست عزیز، تأثیر حرف چه می تواند بود؟ آنچه تغییر پذیر نیست، لاجرم با این گونه چیزها تغییر نخواهد پذیرفت. هیچ حرفی نیست که باد را فرو بتواند نشانید و هیچ حمله ئی نیست که شکمی گرسنه را سیر بتواند کرد.
بووسام به تأکید گفت:
- این گونه چیزها در حال من تأثیری نیست. من این چیزها را دوست نمی دارم و رسوم کهن خودمان را ترجیح می دهم. تو قاتل محترم و بی باکی بودی. وقتی که انسان از برای کشتن دشمنی مزدی به تو می داد. بی باکانه به قربانی خود نزدیک می شدی و مقصودی را که داشتی با او در میان می نهادی.... آنگاه به شتاب و حتی پیش از آنکه محکوم بتواند از برای گفتن کامه ئی دهان بگشاید. دشنۀ خود را فرو می آوردی، تیغۀ خون آلوده را می ستردی و راه خود را در پیش می گرفتی. اما آدمکشان این روزگار... «بووسام این کلمه را چنان از دهان بدر آورد که گوئی برنج تلخی را از دهان بیرون می ریزد» چندان غیرتی در اینان نیست که دشنۀ ی بکار برند.... در پشت بام ها پنهان می شوند. به جانب قربانی نشانه می روند، تپانچه را به دور می افکنند و بسان دزدان می گریزند آه!
ببین که ما امروز به چگونه مرحله ئی رسیده ایم!... همین دیروز بود که فرصتی به چنگ من آمد تا با گارلینگ آدمکش انجمن سین واه گفت و گوئی کنم... از برای خرید شکر ایستاده بود. به او گفتم: اگر پولی می داشتم اجرتی بدو می دادم... یکی از این تهی مغزان نسل نو – پسر کوئونگ پشم فروش – همان که رخسارۀ آبله گون دارد – به من و خانوادۀ محترم و اجداد برجسته ام. بشدت دشنام گفته است.. تو خود نیز می دانی که نمی توان دست خود را به خون انتقام آلوده ساخت. از این گذشته، من سلاحی ندارم، و حتی ساطوری زنگار خورده نیز ندارم....
متن کامل کتاب در این سایت ارائه شده است.
بخش بعدی متن را میتوانید در جانی در مقابل کاسه یی برنج - قسمت آخر مطالعه نمایید.