Loading...
شما از نسخه قدیمی این مرورگر استفاده میکنید. این نسخه دارای مشکلات امنیتی بسیاری است و نمی تواند تمامی ویژگی های این وبسایت و دیگر وبسایت ها را به خوبی نمایش دهد.
جهت دریافت اطلاعات بیشتر در زمینه به روز رسانی مرورگر اینجا کلیک کنید.

جانی در مقابل کاسه یی برنج - قسمت آخر

جانی در مقابل کاسه یی برنج - قسمت آخر

نوشته: لوموئل دوبرا
ترجمه: عبداله توکل

بوو چای ته مانده را که از کتری در فنجان خالی کرد و ادامه داد:

- و او به من گفت که این اختلاف را می تواند در عوض هزار دلار که به او بپردازم تسویه کند. و چون باو گفتم که من حتی هزار سنت نیر نقدینه ندارم، پرخاش کرد و دشنامم داد. و همچنان که چون دیو سفیدی شتابان دور می شد. آب دهان را به جانب من افکند و دشنامی رشت و زننده برزبان آورد.

- آه! می بایست برمی جستی و گردنش را می شکستی... چه بود آن دشنامی که بتو داد؟

بووسام، با حالتی خشم آلوده فریاد زد: «مرا پسر سنگ پشت خواند!»

- ای وای!... چه دشنامی! همه می دانند که در زبان ما از این زشت تر دشنامی نیست!

- درست است. اما از آن بدتر اینکه، چون دور شدم دریافتم که بهای شکر خود را نیز نپرداخته است. آری. این است رفتار نسل نو!... و از ما که سالیان درازی است در این آب و خاک زندگی می کنیم. در برابر این وضع، به هیچ گونه، کاری ساخته نیست.

- با این وجود، از دیدن اینگونه رفتارهاست که می توان به ارزش سکون و صبر پی برد.

و در آن مدت که مراسم دعای پس از غذا و «سلام نه گانه به خدایان خانواده» دوام داشت. دیگر کلمه ئی از دهان این دو مرد بیرون نیامد. سپس، فانگ بپاخاست و گفت:

- دوست عزیز، این کاسه برنج تو بسیار خوب بود.

- آه بسیار شرمنده ام که جز این غذای ساده هیچ نداشتم.

- و چای تو عطر دلنشین داشت.

- ای وای! این چای، چای اژده های سیاه بود که کم ارزشترین چای ها است.

هر دو مرد به جانب در روانه شدند، آدمکش پیر گفت:

- خداحافظ تو باد!

و شکر فروش جواب داد:

- بازگشت خوشی را از برای تو آرزومندم!

فانگ از راهرو پائین رفت. به سوی در پشت دکان که بنگاه مردی ربا خوار بود، به راه افتاد و آنجا، چند کلمه ئی با صاحب دکه گفت و گو کرد.

ربا خوار گفت:

- می دانم که تو پیرمردی شریف هستی. اما از آنجا که بسود شخصی تو است امیدوارم که بجای باز پس آوردن آن، بتوانی بهای آنرا از برای من باز آری.

آنگاه، خنجر تیغه درازی از گاو صندوق بیرون آورد که قبضۀ آبنوس آن به خطوط بیشمار آراسته بود. فانگ خنجر را برگرفت و بسان چیزی که خاطراتی گرانبها را بیاد می آورد، به تماشای آن پرداخت. آنگاه خنجر را زیر پیراهن پاره پارۀ خویش پنهان کرد و رو در راه نهاد.

نزدیک در یکی از قمار خانه های خیابان کانتون، آدمکش پیر با پسر آبله روی کوئونگ پشم فروش، رو در روی درآمد.

فانگ با لحنی آرام باو گفت:

- برای خاطر دشنامی که به بووسام، و به خانوادۀ او، و به اجداد او داده ئی...

و پیش از آنکه جوانک به سخن دهان باز کرده باشد تیغه دراز، سینۀ او را از هم بردرید.

فانگ، در برابر دکان یکی از سیگار فروشان میدان شانگهای، به گارلینگ، آدم کش ششلول بند برخورد و بدو چنین گفت:

- از برای تو، گارلینگ، خبر مهمی آورده ام، بیا...

گارلینگ مردد ماند. از آدمکش پیر، سخت می ترسید.

اما شهامت آن را نداشت که این ترس را در برابر دوستان خویش باز نماید، از اینرو، با دست چپ خود اشارتی کرد. پسرک جوانی که در محل بود و سبدی پر از سیب چینی در بازو آویخته داشت، به تندی چرخی زد و در امتداد خود نزدیک شد، سبد خود را در برابر او بالا گرفت، چنانکه گوئی می خواهد کالای خود را به گارلینگ باز نماید.

به چالاکی دست خود را به زیر سیبهای چینی که در سبد بود فرو برد و ششلول خودکار سنگینی از آن بدر آورد و زیر پیراهن خود پنهان کرد.

آدمکش پیر از این همه نا آگاه نبود، اما چنان باز نمود که چیزی ندیده است... چون به گوشۀ تاریک کوچۀ تنگ رسید، باز ایستاد و به آرامی، با وی چنین گفت:

- برای خاطر حرفهای زشت و زننده ئی که به بووسام گفته ئی...

و خنجر دراز، میان دنده های آدمکش تپانچه بند فرو رفت.

وقتی که فانگ تیغۀ دشنۀ خود را از میان دندها بیرون می آورد، گارلینگ سراپا بلرزه درآمد، تپانچه اش را آتش کرد و نقش زمین شد.

بووسام نیشکر فروش، از جلو خان دکۀ خود با چشمان نیم بسته، نگران پیرمردی بود که پاکشان و لرزان در کوچۀ تنگ پیش می آمد.

و وقتی که پیرمرد نزدیک شد، فریاد زد:

- سلام! گمان نمی بردم که ترا بدین زودی به بینم.

پیرمرد سر برنداشت و جوابی نداد. لرزان لرزان از آستانه گذشت و بر روی شکم، برکف مستور از کاه دکه فرو افتاد.

بووسام، فریادی خفه در را پشت از سر خویش بهم کوفت و بروی فانگ خم شد.

آدمکش پیر، زیر لب چنین گفت:

- این خنجر را به خدمت ونگ ربا خوار ببر و همه چیز... باو بگو... این دشنه بیش از... قرض من... قیمت دارد.

- موضوع چه بود؟

فانگ که نیروئی تازه ئی یافته بود، گفت:

- از برای دشنامی که جوانک آبله گون به تو داد... از برای دشنامهائی که گارلینگ بتو داد... هر دو را کشتم... و دین خود را پرداختم.

- های... تو چنین کاری کرده ئی؟ ... چرا؟ من هرگر نخواستم مزد ترا بدهم... اما به بین!... آه چه رقت آور است! تو خواهی مرد!

نیشکر فروش با دست لرزان درصدد برآمد جلو خونی را که موج زنان از زخم مرگبار گلولۀ گارلینگ بیرون می جست بگیرد.

پیرمرد به یک نفس گفت:

- مزد من؟... مگر به من غذا ندادی؟ غذا... برای کسی که گرسنه باشد... آه، جان چیز مهمی نیست!

پلکهایش به لرزه درآمد و پس از آن بسته شد....

پایان!

 

 

متن کامل کتاب در این سایت ارائه شده است.

برای شرکت در مسابقه و پاسخ به سوالات وارد سایت شوید اگر عضو نیستید ثبت نام کنید


  • منبع: کتاب هفته یکشنبه 23 اردیبهشت 1341
  • تاریخ: چهارشنبه 28 اسفند 1398 - 05:07
  • صفحه: ادبیات
  • بازدید: 2547

یادبان، نکوداشت یاد رفتگان

ارسال نظر

اطلاع رسانی

کافه خوندنی

مقاله بخوانید، جایزه نقدی بگیرید

از اول خرداد 1400

هر هفته 10 جایزه

100 هزار تومانی و 5 جایزه 200 هزار تومانی

هر ماه یک جایزه یک میلیون تومانی

و 2 جایزه 500 هزار تومانی

برای ثبت نام کلیک کنید

اعضا سایت، برای ورود کلیک کنید . . . 

 

اطلاع رسانی

آمار

  • بازدید امروز: 750
  • بازدید دیروز: 3765
  • بازدید کل: 25096575