Loading...
شما از نسخه قدیمی این مرورگر استفاده میکنید. این نسخه دارای مشکلات امنیتی بسیاری است و نمی تواند تمامی ویژگی های این وبسایت و دیگر وبسایت ها را به خوبی نمایش دهد.
جهت دریافت اطلاعات بیشتر در زمینه به روز رسانی مرورگر اینجا کلیک کنید.

در کرانه رود - قسمت دوازدهم

در کرانه رود - قسمت دوازدهم

نوشته: ریچارد رایت
ترجمه: محمود کیانوش

دوباره توی قایق و پهلوی برنیکلی بود. خانم هارتفلید و دو کودکش در عقب قایق بودند. دخترک خواب آلود گریه می کرد. قایق به نوسان درآمد، مان به خانه نگاه انداخت؛ خانه یک بری درآب فرو می رفت، پنجره ای که او هم اکنون از آن بیرون آمده بود، در حدود یک «پا» از سطح آب خروشان فاصله داشت. موتور بکار افتاد، ولی غرش آن انگار از دور دستها به گوش مان می رسید، از درون سکوتی عمیق، و در زمانی که مدتی دراز برآن برآمده بود. قایق برسینه آب می لغزید و مان درون آن بود؛ اما این قایق در دور دست ها بود و این کس دیگری بود که درآن قرار گرفته بود؛ این شخص مان نبود. روشنائی چراغ را دردل تاریکی فرو می رفت، می دید و یله رفتن قایق را همچنانکه سینه آب را میشکافت احساس می کرد. ولی هیچیک از اینها با او ارتباط واقعی نداشت، مان اکنون در وراء همه اینها بود؛ واقعیت تنها مانند سایه هائی جنبان و خاموش از برابر چشمهایش می گذشت؛ مانند اشباحی سیاه در یک کابوس. هیچ چیز را احساس نمی کرد؛ نشسته بود، نگاه می کرد و هیچ چیز نمی دید.

برنیکلی گفت:

- سر این کار خیلی زحمت کشیدی!

مان مثل اینکه از دیدن کسی در کنار خود متعجب شده باشد، به برنیکلی نگاه کرد.

برنیکلی گفت:

- وقتی خونه فرو رفت من خیال کردم که کلکت کنده شده.

اکنون قایق در فضای باز، برخلاف جریان آب با سرعت پیش می رفت. باران بند آمده بود.

برنیکلی گفت:

- داره صبح میشه.

تاریکی رنگ می باخت و به صورت مهی روشن درمی آمد.

- مامان! مامان...

خانم هارتفیلد آهسته گفت:

- هیس!

بله، مان میدانست که آنها پشت سرش هستند. سنگینی همه آنها را روی بدنش احساس می کرد، مخصوصا شبیه چیزی سخت و سرد که بالای سرش فشار می آورد؛ چنان سنگین فشار می آورد که جز یک اندیشه سخت و سمج همه چیز را نابود می کرد: «دیگه منو گرفتن...»

برنیکلی گفت:

- اونم تپه ها!

دامنه های سبز در روشنائی مات سپیده دم در برابر چشم های مان قرار گرفت. قایق سرعت گرفت و او طرح دندانه دندانه خیمه ها را دید. دود از میان آنها بالا می رفت. سربازان در رفت و آمد بودند. دعائی از اعماق وجود خسته او برآمد، دعائی خاموش: «خدایا، منو نجات بده! حالا منو نجات بده...»

روشنائی روز همه جا را گرفته بود. قایق توقف کرد. موتور خاموش شده بود. و موقعی که مان دیگر نه یله رفتن قایق را احساس می کرد و نه صدای یکنواخت آب را می شنید. با حالتی شبیه تشنج کشیده شد.

برنیکلی گفت:

- خب، رسیدیم.

مان هراسناک سربازان را دید که از سراشیب ها پائین می دوند. وجود سه سفید پوست را که در نشیمن عقب قرار داشتند، احساس کرد، نگاه آنها را برپشت و روی سرش احساس کرد. می دانست که پسرک سفید پوست تا پای مرگ بخاطر کشتن پدرش از او نفرت دارد. میدانست که پسرک دلش می خواهد فریاد بزند: «ای کاکاسیا! ای والدالزنا!» سربازها نزدیک شدند. مان بدنه قایق را محکم گرفت، برنیکلی داشت از قایق بیرون می آمد.

برنیکلی گفت:

- بیا.

مان درحالی که اندکی تلوتلو می خورد، روی پا بلند شد. بخود گفت: «حالا منو دستگیر میکنن.» با پاهای لغزان برخشکی اطراف نگاه کرد و کوشید احساس عدم واقعیت را از خود دور کند. خانم هارتفیلد گریه می کرد.

یکی از سربازان گفت:

- بفرمائین، خانم هارتفیلد، این پتو رو بگیرین.

مان از طرف راست آنها گذشت و در انتظار شنیدن کلمه ای بود تا او را به ایستادن وادارد. منظره آنجا با انجمادی حیرت انگیز و وحشتناک در برابر چشمهایش قرار گرفته بود. شباهت به منظره نقاشی شده ی داشت که ممکن بود پاره شود. با ایمانی مبهم پیش رفت. به زمین مسطح رسید و از کنار سفید پوستهائی که با قیافه ای عبوس به او نگاه می کردند، گذشت. می خواست به اطراف نگاه کند ولی جرات نمی کرد که سرش را برگرداند. مثل این بود که بدنش در منگنه ای تنگ یا در تابوتی سیاه و باریک قرار گرفته بود و این تابوت همگام او پیش می رفت. فکر می کرد که مبادا پسرک سفید پوست هم اکنون ماجرا را به سربازها بگوید. موقعی که به چادرها رسید خوشحال شد لااقل چادرها حایل او می شد و نمی گذاشت او را ببینند.

- آهای، با توام، همونجا وایسا!

نفسش را حبس کرد و آرام رویش را برگرداند. سربازی سفید پوست با تفتگ به طرف او قدم برداشت: «خدایا، تموم شد...»

- خب، حالا دیگه میتونی اونو از تنت در بیاری!

- بله؟

- میگم میتونی اونو از تنت در بیاری!

- بله آقا؟ بله آقا؟

- اکبیری، او چکمه ها رو درآر و اون بارونی رو هم از تنت بکن!

- چشم آقا.

بارانی را از تن درآورد. سراپا می لرزید. چکمه ها را تا آنجا که می توانست از ساقهایش پائین آورد؛ آنوقت روی زانوی راستش خم شد تا چکمه پای چپش را درآورد و بعد  روی زانو چپش خم شد و چمکه پای راسش را درآورد.

- همه رو بنداز تو اون چادر!

- چشم قربان.

بار دیگر درحالی که حس می کرد چشمهای سرباز او را می پاید، براه افتاد.  پیش رو، در آن طرف حیطه چهار گوشی پوشیده از علف، طایفۀ او، سیاه پوستها، سکونت کرده بودند. قدمهایش را تند کرد: «شاید بتونم بوب را پیدا کنم یا بابا موری رو. خدایا، چه به سر پیوی اومده؟ چه به سر ننه بزرگ اومده؟» بیاد لولو افتاد و چشمهایش از اشک تاریک شد. خودش را میان یک دسته سیاه پوست که دور یک چادر پخت و پز جمع شده بودند، چپاند. آهی کشید و انگار چیزی سنگین از سینۀ او بیرون آمد. به چهره های سیاه نگاه کرد، در جستجوی امید بود. ناگریز بود پیش از آنکه پسرک سفید پوست سربازها را به از پا درآوردن او وادارد، از آنجا بگریزد. درباره قایق سفیدی که دیده بود لب آب مهار کرده اند، فکر کرد. خدایا، کاشکی میتونستم سوار یکی از اونا بشم.

- تو قهوه خوردی؟

زن سیاه پوست کوچک اندامی که فنجانی حلبی در دست داشت روبروی او ایستاد. بخاری که حلقه حلقه از فنجان برمی خاست به مشام مان خورد.

زن دوباره پرسید:

- تو قهوه ت رو خوردی؟ اینجا جز قهوه چیزی گیر نمیاد.

- نه.

- بگیر.

مان فنجان را از دست زن گرفت و به بخار پیچان آن نگاه کرد. زن برگشت که دور شود.

- خانوم، شما یه مردی به اسم بوب کاب اینجا ها دیدین؟

- خدا عالمه، آقا. ما نمیدونیم اینجا کی هس، کی نیس. چرا از بخش صلیب سرخ نمی پرسی؟ همه میرن اونجا امضاء میدن.

نه، او نمی توانست به بخش صلیب سرخ برود. بدون شک او را دستگیر می کردند. چند قدمی برداشت، قهوه را خرد خرد نوشید و از لب فنجان چهره های سفید را زیر نگاه گرفت. ناگهان احساس پریشانی کرد، مثل اینکه آنچه در چند ساعت پیش اتفاق افتاده بود، رویائی بیش نبوده است. دیگر نباید هراسی داشته باشد، نه؟ تصور اینکه هرچه اتفاق افتاده فقط رویا بوده است، حال او را بهتر کرد. خدایا، پاک خسته م! قهوه را تا ته نوشید. به چادر نگاه کرد. حرارت در شکمش پخش می شد. دوباره به اطراف نگاه انداخت. چهره ی سفیدی به چشم نمی خورد. سیاه پوستان ایستاده بودند، چیز می خوردند و حرف می زدند: «باس به یکیشون بگم به من کمک کنه...» به طرف چادر رفت و فنجان را به امید یک قهوه دیگر جلو برد. زن سیاه پوست خیره شد. چشمهایش که از ترس گرد شده بود به آن طرف مان نگاه می کرد. شنید که زن فریادی کوتاه و خفه برآورد. آنوقت مان غفلتاً بسختی از عقب کشیده شد. صدای نرم حلبی را موقعی که فنجان از میان انگشت هایش پرت شد. شنید. سرش از پشت در گل فرو رفت.

- سیاه پوسته همینه؟

- بله، خودشه! همون سیاهه س!

به پشت بر زمین افتاده بود. به چهرۀ چهار سرباز سفید پوست بالای سرش نگاه کرد. لولۀ تفنگ ها به طرف سینه اش گرفته شد. پسرک سفید پوست ایستاده بود و به صورت او اشاره می کرد.

- این همون سیاهه ایه که بابامو کشت!

بازوهایش را گرفتند و او را با یک حرکت روی پا واداشتند. مان قوز کرد، از گوشۀ چشمهایش به بالا نگریست و دست هایش را جلو سرش سپر کرد.

- سیا، دستها بالا!

مان بدنش را راست کرد.

- راه بیفت!

همانطور که دستهایش در هوا بلند بود، آهسته و بی مقصود براه افتاد. دو تن از سربازان در جلو او بودند و راه را نشان می دادند. مان برخورد چیزی سخت و نوک تیز را در استخوان پشتش احساس کرد.

- سیا، راه برو، تنبونتو خراب نکن!

او را از میان چادرها پیش بردند. در حالی که به روبرو خیره شده بود و صدای کفش های خودش و کفش های سربازان را که در گل فرو می رفت، می شنید، قدم برمی داشت، و صدای قدمهای تند پسرک سفید پوست را نیز که می خواست از آنان عقب نماند، می شنید. مان چهره های سیاهی را که از نزدیک آنها می گذشت مات و در هم می دید. صحبت هائی اضطراب آمیز و پچ پچ هائی شنید. در یک آن به میان چهره های سیاه پریشان و مبهوت آمد، چهره هائی که خاموش و بیمناک به سفید پوستهائی که مرد تیره روز سیاه پوستی را می بردند، نگاه می کردند. چرا به من کمک نمی کنن؟ با وجود این می دانست که آنان نه به او کمک خواهند کرد و نه خواهند توانست کمک بکنند، همانطور که او نیز گاهی در گذشته به سیاه پوستان دیگری که سفید پوستان ایشان را به سوی مرگ می بردند کمکی نکرده بود.... آنوقت دوباره به میان سربازان بازگشت و فشار لوله تفنگ را روی استخوان پشتش احساس کرد. او را از محوطه چهار گوش پوشیده از علفی که چادرهای سفید را از چادرهای سیاه جدا می کرد، گذراندند. حالا فقط چهره ها سفید را می دید. نفسش بزحمت از سینه اش بیرون می آمد.

- نگاه کنین! یه بوزینه گرفته ن!

- بیاین، یه سیاپوست گرفته ن!

 

 

متن کامل کتاب در این سایت ارائه شده است.

بخش بعدی متن را می‌توانید در در کرانه رود - قسمت آخر مطالعه نمایید.

برای شرکت در مسابقه و پاسخ به سوالات وارد سایت شوید اگر عضو نیستید ثبت نام کنید


یادبان، نکوداشت یاد رفتگان

ارسال نظر

اطلاع رسانی

کافه خوندنی

مقاله بخوانید، جایزه نقدی بگیرید

از اول خرداد 1400

هر هفته 10 جایزه

100 هزار تومانی و 5 جایزه 200 هزار تومانی

هر ماه یک جایزه یک میلیون تومانی

و 2 جایزه 500 هزار تومانی

برای ثبت نام کلیک کنید

اعضا سایت، برای ورود کلیک کنید . . . 

 

اطلاع رسانی

آمار

  • بازدید امروز: 584
  • بازدید دیروز: 4817
  • بازدید کل: 23036505