مان میان سربازان بود، او را به زور پیش می راندند. و او سکندری می خورد. هرقدم که بر می داشت برخورد تپانچه اش را به رانش احساس می کرد. اندیشه ای در مغزش دور می زد و دور می زد، با چنان شدتی دور می زد که او نمی توانست آن را دریابد! «میخوان منو بکشن... میخوان منو بکشن....»
- از این طرف!
مان برگشت. پشت سرش صداهائی شنیده می شد؛ میدانست که جمعیتی گرد آمده است. خانم هارتفیلد را دید که به او نگاه می کند؛ گیسوان سرخ رنگ او را دید. سربازان مان را جلو او برپا نگهداشتند. مان نگاهش را به زمین دوخت.
- خانوم هارتفیلد، سیاهه همینه؟
- بله، خودشه.
چهره های سفید دیگری در آنجا گرد آمدند. جمعیت را تار و مواج می دید. جویده جویده گفتگوئی در گرفت که هرلحظه بلندتر می شد. آن وقت مان دیگر نتوانست تکان بخورد؛ جمعیت او را میان خود می فشرد.
- چه کار کرده؟
- مزاحم یه زن سفید پوست شده؟
- این خانوم میگه که او یه کاری کرده!
مان شنید که سربازها اعتراض می کنند:
- حالا برین عقب و مًودب باشین! برین عقب!
جمعیت فشرده نزدیک تر آمد؛ سربازان کنار مان، بین او و سفیدپوستان که فریاد می کشیدند، ایستاند. مان درحالی که با دستهایش پناه می جست و با جمعیت به این طرف و آن طرف کشیده می شد، به یکی از سربازها آویخت. فریاد جمعیت در گوش او پیچید.
- لینچش کنین!
- والدالزنای سیارو بکشین!
سربازان تقلا می کردند.
- برین عقب! حق ندارین این کارو بکنین!
- بذارین ببریمش!
مان در میان دایرۀ تنگی از چهره های برافروخته ازجا کنده شد. مشتی بر دهانش فرود آمد. جمعیت اندکی شکاف خورد و مان چهار دست و پا روی زمین افتاد. دردی مبهم در ران خود احساس کرد و فهمید که لگد خورده است. از گوشه چشمهایش حرکت درهم پاها و ساقها را دید.
- برین عقب! اگه دور نشین شلیک می کنیم!
اکنون سفید پوستها از او دور شده بودند. خون از دهانش جاری بود.
- فرمونده میگه بیارینش تو چادر من!
او را از زمین بلند کردند و به داخل یک چادر راندند. دو سرباز بازوهای او را گرفته بودند. مردی با چهره سرخ رنگ از پشت میز به او نگاه کرد. مان خانم هارتفیلد، پسر او و دختر خردسالش را دید. و فریاد مردم را شنید.
- این مردمو از چادر دور کنین!
- چشم قربان!
صداها خاموش شد. مان احساس ضعف کرد و زانوهایش را محکم گرفت تا بر زمین نیفتد. سربازها او را تکان می دادند. حس کرد که خون گرم روی دستهایش می چکد.
- نمی تونی حرف بزنی، والدالزنای سیا! نمی تونی حرف بزنی!
- بله قربان.
- اسمت چیه؟
- مان، آقا.
- جرم این سیا چیه؟
- دزدی و قتل، قربان.
- کی رو کشته؟
- هارتفیلد رئیس پست رو، قربان.
- هارتفیلد؟
- بله، قربان.
پسرک گفت:
- قایق ما رو دزدیده و بابامو کشت!
- سیا، به این جرم اقرار میکنی؟
- قربان، پیش از اونکه من بهش تیراندازی کنم او به طرف من شلیک کرد. او به من تیراندازی کرد...
پسرک فریاد زد:
- قایق ما رو دزدید! قایقمونو دزدید، وقتی هم که بابام گفت قایقو پس بده، اونو کشت!
- خاطر جمعین که همونه؟
- خودشه، تیمسار! اسمش مانه و من او رو زیر پنجرۀ خودمون دیدمش!
- کی این اتفاق افتاد؟
- دیشب جلو اداره پست.
- کی دید؟
خانم هارتفیلد گفت:
- من دیدم.
پسرک گفت:
- من دیدمش!
- سرکار، من قایق رو ندزدیدم! به خدا قسم می خورم که ندزدیدم!
- دزدیدی! تو قایقمونو دزدیدی و باباموکشتی و ما رو تو سیل ول کردی...
پسرک به مان حمله کرد. سربازان او را پس کشیدند.
خانم هارتفیلد داد زد:
- رالف، بیا اینجا!
سربازی گفت:
- پسر جون، آروم باش. خودمون می دونیم چه کار کنیم!
فرمانده پرسید:
- سیا، قایق رو تو بردی؟
- بله قربان، اما..
- از کجا ورداشتی؟
مان جواب نداد:
- قایق رو چکارش کردی؟
- اون آقا که تو مریضخونه س قایق رو گرفت. ولی سرکار من اونو ندزدیدم...
فرمانده دستور داد:
- به سرهنگ دیویس بگو بیان!
- چشم قربان.
- سیا، میدونی این کار یعنی چه؟
مان دهانش را باز کرد، اما کلمه ای برزبانش نیامد.
- میدونی که با این کار سر تو به باد دادی؟
- من نمی خواستم بکشمش! داشتم زنمو میبردم به مریضخونه ...
- هفت تیر رو چکار کردی؟
مان باز جوابی نداد. انگیزه ای شدید او را وسوسه میکرد که تپانچه را درآورد و بدون هدف شلیک کند: شلیک کند و در حال تیراندازی کشته شود. اما پیش از آنکه بتواند اقدامی کند صدائی او را بازداشت.
تپانچه را پیدا کردند و آن را روی میز گذاشتند. همهمه هیجان آمیزی بلند شد. مان دید که دستهای سفید تپانچه را برداشتند و آن را شکستند. چهار فشنگ از توی آن بیرون افتاد.
پسرک گفت:
- دوبار به بابام شلیک کرد، دو دفعه بهش شلیک کرد!
- خانوم هارتفیلد، او مزاحم شما شد؟
- نه، اون طوری نه.
- اون دختر کوچولو؟
- نه، برگشت به خونه و ما را بیرون آورد. رالف میگه که او تبر داشت...
- کی این اتفاق افتاد؟
- امروز صبح زود.
- سیا، واسه چی برگشتی اونجا؟
مان جواب نداد:
- خانوم هارتفیلد، پس او مزاحم شما شد؟
پسرک گفت:
- میخواس ما رو بکشه! تبر رو بالای سر ما نگرداش و انوقت خونه رو سیل از جا کند...
پچ پچۀ دیگری برپا شد:
- تیمسار، سرهنگ دیویس حاضرن!
- سرهنگ، شما این سیا رو میشناسین؟
مان به زمین نگاه کرد. سربازی با یک ضربه سر او را راست کرد.
- تو مریضخونه بود.
- اونجا چی کار کرد؟
- در سوراخ کردن بام به ما کمک کرد.
- قایق داشت؟
«بله، ولی قایق رو ازش گرفتیم و روانه سد کردیم، بفرمائین، این کاغذ رو برای قایق امضاء کرده.»
- چه جور قایقی بود؟
- یک قایق سفید پاروئی.
پسرک گفت:
- قایق ما بود!
تکه کاغذی را که مان در بیمارستان امضاء کرده بود برابر چشمهایش گرفتند.
- سیا، اینو تو امضاء کردی؟
مان آب دهانش را فرو برد و جواب نداد.
- ببریدش بیرون!
- سفید پوستها، رحم کنین! من نمیخواستم بکشمش! به خدای بزرگ قسم می خورم که قصد نداشتم... او به روی من شلیک کرد! داشتم زنمو می بردم مریضخونه...
- ببریدش بیرون!
گریه کنان روی زمین افتاد:
- نمیخواستم بکشمش! نمیخواستم...
- تیمسار، کی حسابشو میرسیم؟
- حالا ببریدش بیرون، بعدش کیه؟
او را از چادر بیرون کشیدند. مان روی گل و لای می غلطید. سربازی به او لگد زد:
- سیا! پاشو وایسا، راه برو! هنوز که نمردی!
مان با پشت خمیده و حالتی شبیه کوران براه افتاد. از دهانش خون می چکید و دستهایش سست آویزان بود. چهار سرباز بودند و او در میان آنان قدم برمی داشت. اشک، چشمهایش را گرفت. در پائین سراشیب طرف راست او دریائی متلاطم از آب قهوه ای رنگ بود که تا آسمانی لرزان گسترش می یافت و قایق هائی دیده می شدند، قایق های سفید، قایق های آزاد، که مانند ماهی می پریدند و می جهیدند. قایق هائی بودند و آنان می خواستند او را بکشند. خورشید می درخشید، و رگباری زرد فام در چشمهای او می ریخت. دو سرباز جلو او انگار شناور بودند، و می شنید که در پشت او قدم برمی دارند. او درمیان سربازان رته می رفت و خورشید پولکهای زرد در چشمهای او می ریخت: «میخوان منو بکشن! میخوان ....» زانوهایش توی هم پیچ خورد و با صورت بر زمین افتاد. لحظه ای چنین می نمود که نفس نمی کشد. بعد در هر نفس که سینه اش بالا و پائین میرفت، فریاد زد:
- خدایا، نذار منو بکشن! دست اونا رو از کشتن سیاها کوتاه کن!
- سیا، پاشو راه برو!
افتاد
او را از زمین بلند کردند؛ مان بار دیگر با سستی روی زمین گل آلود لغزید.
- حالا تکلیفمون با این سیاه مادر قحبه چیه؟
- مجبوریم بلندش کنیم ببریمش.
- من که غلط میکنم بلندش کنم.
یکی از سربازان بازوی راست مان را گرفت، آن را پیچاند و در وسط پشتش قرار داد.
مان فریاد کشید:
- خدایا! خدایا، رحم کن!
- سیا، فکر میکنی حالا دیگه بتونی راه بری؟
مان بزحمت بلند شد و درحالی که بدنش از درد منقبض شده بود، با قدمهای لرزان براه افتاد. اکنون میان درختها رسیده بودند و از سراشیبی بالا می رفتند. مان از میان اشکهایش چادرهای مه مانند اردوی سربازان را دید: «خدایا، رحم کن!» همینکه به آنجا برسند او کشته خواهد شد. به آنجا میرسند و همه چیز تمام می شود. خدای بزرگ...
- سیگار داری، چارلی؟
- آره.
شعله خردی در میان پولکهای زرد فام آفتاب افروخته شد. کبریت نیم سوخته ای که دود می کرد با یک تلنگر از برابر چشمهایش گذشت و بر علفهای مواج سبز و نمناک افتاد. ترس مان جایش را به بیحسی داد: «بله، هم اکنون! بله، در میان درختان! درست میون اون درختها!» خدایا! میخواستند او را بکشند. بله، اکنون او خواهد مرد! پیش از آنکه او را بکشند، خواهد مرد: «پیش از اونکه منو بکشن خودم میمیرم!...» به طرف راست، به میان درختان و به سوی آب دوید. صدای شلیک تبری بگوشش خورد.
- آهای مادر قبحه!
از میان درختها برزمین نمناک دوید، و همچنانکه می دوید گوش میداد که صدای شلیک تفنگها را بشنود. کفش هایش روی امواج علفهای سبز سرمی خوردند. آنوقت تیری شلیک شد. مان شنید که تبر به جائی برخورد کرد. تیری دیگری از کنار سرش سوت کشان گذشت. احساس کرد به اندازۀ کافی تند نمی دود؛ نفسش را حبس کرد، دوید، دوید. از میان درختان مه آلود بیرون رفت و در محوطه باز امواج سبز فام دوید. درحالی که صدای شلیک تفنگها را می شنید، تغییر جهت داد. زانوی راستش خم شد؛ برزمین افتاد و غلطید. با تقلا بلند شد و لنگان پیش رفت. نگاهی کوتاه به آب قهوه ای رنگ که در برابر چشمهایش چرخ می خورد و به قایق های سفید پرهیاهو انداخت. آنوقت با دیگر تیری به شانه اش خورد. چهار دست و پا روی زمین افتاد و به لب سراشیب خزید. فشنگ ها در پهلو، پشت و سرش جای گرفت. افتاد و صورتش در علفهای نمناک که اکنون سبزی کدری داشت فرو رفت. متوجه شد که صدای گامهای کوبنده ضعیف تر شده است و احساس کرد چیزی سوزان در گلویش می جوشد؛ سرفه کرد و بعد ناگهان دیگر نه حس می کرد و نه صدائی می شنید.
سربازان بالای سر او ایستادند.
یکی از سربازان گفت:
- سیا، حقش نبود بدوی! حقش نبود فرار کنی! حقش نبود فرار کنی...
یک سرباز خم شد و ته قنداق تفنگش را زیر بدن او فرو کرد و آن را به رو گرداند. بدن مان به سنگینی در سراشیب نمناک غلطید و تقریباً در یک وجبی لب آب بجا ماند، یک دست سیاه با سستی به حرکت درآمد. دراز شد، بالا آمد و در جریان قهوه ای رنگ آب رها شد....
پایان!
متن کامل کتاب در این سایت ارائه شده است.