موقعی که سوراخ به اندازه کافی گشاد شد، مان تبر را از آن گذراند و خودش را به داخل کبوتر خانه کشید. فضای کبوتر خانه تاریک بود و مان صدای ضربه های باران را می شنید. ناگهان سوت خطر قطع شد. مان در تمام آن مدت صدای سوت خطر را شنیده بود و برایش عادی شده بود؛ اما حالا که دیگر این صدا را نمی شنید سکوتی که در ذهنش جانشین آن شده بود، وحشت آور بود.
- سرکار، اینجا احتیاج به چراغ دارم!
- مشغول شکستن باش! یه نفر رو پیدا میکنم چراغ قوه رو واسه ت بیاره بالا!
سوراخ کردن بام آسان تر از سوراخ کردن سقف بود. شنید کسی که در پشت سر او خودش را بالا می کشد. سرباز سفید پوستی بود که چراغ جیبی را می آورد.
- کجا رو میخوای روشن باشه، عمو؟
- اینجا رو، آقا!
خیلی تند سوراخی بزرگ پدید آورد: جریان سریع هوا را احساس کرد: خودش را به روی بام کشید و به پائین نگاه کرد. در مقابل بیمارستان یک دسته قایق موتوری بر سیلاب می رقصید.
مان خشکش زد صدائی شبیه شکستن یک تیر چوبی شنیده شد. مان تخت روی بام دراز کشید و به توفال های خیس پنجه بند کرد. در میان تاریکی از نوارهای روشنائی زرد رنگ خانه ای کوچک، درحالی که مانند فرفره ای در آغوش امواج وحشی می چرخید، با جریان آب می رفت. مان بی آنکه پلکهایش را بهم بزند آن را نگاه کرد تا چرخان چرخان از نظر دور شد. شاید هیچ وقت نتونم از این مهلکه دربرم. قایق های دیگری بانوسان های تند، غرش کنان نزدیک می شدند. آن وقت مان خیره به آب طغیانی نگریست؛ بالا آمدن آب را بخوبی می دید. در مقابل او، خانه های یک اشکوبه بزحمت دیده می شد.
- آهای، منو بکش بالا!
مان دستی سفید را محکم گرفت و سرباز کمک کرد تا از سوراخ بالا بیاید. صدای سرهنگ را که فریاد می زد، شنید.
- حاضر شدن؟
- بله قربان!
- قایق ها رو بفرست پهلوی بیمارستان! داریم اونها رو از بام می کشیم بالا!
قایق ها با غرش حرکت کردند و آهسته به پای دیوار بیمارستان آمدند.
- خب! بیان بالا!
مان با همه قوا به زنی سفید پوست کمک کرد تا خودش را بالا بکشد، زن با چند ملافه و پتو پیچیده شده بود. سرباز طناب را دور بدن زن، در زیر بغل های او حلقه کرد. مان فکر کرد: «خدایا! لولو رو همون پائین یه جائی ولش کردن. او مرده! او رو همونجا تو سیلاب به حال خودش رها می کنن...»
- های، کاکاسیا، کمکم کن!
- چشم آقا.
مان زن را بلند کرد و او را به لب بام برد. زن جیغ می زد و خودش را پس می کشید.
- بذار بره پائین!
آن دو زن را لب بام هل دادند و با طناب او را به پائین فرستادند. زن دوباره جیغ کشید و با اندام سست آویزان شد. زن دیگری را آوردند، به طناب بستند و به پائین فرستاند. از صورت یک زن خون می تراوید؛ موقعی که از سوراخ بالا می آمد صورتش را با ناخن خراشیده بود. مان صدای نفس سرباز را که هنگام کار کردن، کوتاه و بریده از سینه اش بیرون می آمد. می شنید. موقعی که شش نفر را پائین فرستاند موتور یک قایق به کار افتاد. قایقی که به اندازه ظرفیتش سرنشین گرفته بود. آهسته و لغزان دور شد. حالا آب پر از اشیاء شناور بود. این اشیاء چرخان می گذشت و ناپدید می شد، قایق دوم که زنان و کودکان رفتند. نوبت پائین فرستادن مردها شد. مان می شنید که مردها با کج خلقی ناسزا می گویند. گاهگاه به یاد لولو و هارتفیلد می افتاد و احساس گیجی می کرد؛ ولی با تلقین به خودش فشار می آورد و یاد آنها را از مخیله اش می راند.
سربازی پرسید:
- جناب سرهنگ چند نفر دیگه هستن؟
- در حدود دوازده نفر! قایق به اندازه کافی دارین!
- درست به اندازه همینا!
موقعی که سرهنگ خودش را از سوراخ بالا کشید مان فهمید که همه را بسلامت بیرون آورده اند. برنیکلی آخرین نفری بود که از سوراخ بام بالا آمد.
سربازی با صدای بلند گفت:
- یه قایق دیگه هس، راننده نداره!
برنیکلی گفت:
- قایق منه!
سرهنگ گفت:
- پس بعدش تو برو پائین!
مان یک سر طناب را دور یک دودکش حلقه کرد و آن را گره زد. برنیکلی طناب را محکم گرفت و میمون وار پائین لغزید. سرهنگ به طرف مان خزید و دستش را روی شانه او گذاشت.
- کارت عالی بود! فراموش نخواهم کرد! اگه از این مهلکه جستی، پیش من بیا، شنیدی؟
- بله قربان.
- بیا، این رو بگیر.
مان تکه کاغذ نمناکی را میان انگشتانش لمس کرد. خواست آن را بخواند ولی هوا خیلی تاریک بود.
سرهنگ گفت:
- این نشونی یک زنه با دو بچه که تلفون کرد و کمک خواست، اگه تو و اون پسره فکر میکنین بتونین اونها رو نجات بدین. هرکار که از دستتون برمیاد بکنین. اگه نمی تونین با قایق برین طرف تپه ها...
- چشم قربان!
سرهنگ پائین رفت و مان تنها ماند. لحظه ای به این فکر افتاد که اگر از این سیلاب رهائی یابد با چه پیشامدی روبرو خواهد بود. بهتر نیست که همینطور تنها در اینجا بماند و با لولو در سیلاب غرق شود؟ غرق شدن بهتر از این است که محاکمه قتل یک مرد سفید پوست را پس بدهد؟
برنیکلی صدا زد:
- شما میاین؟
مان روی بام کورمال کورمال پی تبر گشت، آن را یافت. لای کمربندش فرو برد. تکه کاغذ را در جیبش گذاشت، طناب را محکم گرفت و تا لب آب پائین لغزید. درحالی که پاهایش را به دیوار خانه می کشید، قطره های باران بر صورتش می نشست. لحظه ای بیحرکت ماند و کوشید قایق را ببیند:
- بیا!
خودش را روی نشیمن انداخت؛ قایق یله رفت. مان آه کشید و خودش را از گرفتگی ناراحت کننده ای که ساعتها در چنگ آن فشرده می شد، آزاد کرد. قایق برخلاف جریان آب به آرامی پیش می رفت.
مان تکه کاغذ را جلو برنیکلی نگهداشت و گفت:
- این نشونی یه نفره که کمک میخواد.
- چراغ قوه رو بگیر! روشنش کن، بذار ببینم میتونم بخونمش!
مان چراغ جیبی را نگهداشت.
برنیکلی گفت:
- خیابون پایکزه! تو اداره پست! خانوم هارتفیل....
مان خیره با دهان باز به برنیکلی نگاه کرد؛ چراغ جیبی در ته قایق افتاد. دستهایش بلرزه درآمد و باد تکه کاغذ را برد.
- هارتفیل؟
برنیکلی گفت:
- میرم طرف اونجا!
سرعت قایق کم شد، و دور زد. برنیکلی قایق را جهت دیگر و همرو با جریان آب به حرکت درآورد. مان روشنائی چراغ جلو، که در میان باران جاده ای از نور پدید می آورد، نگاه کرد. هارتفیل؟
«مواظب باش!»
مان مثل اینکه بخواهد ضربه ای را دفع کند دستهایش را جلو چشمهایش گرفت. برنیکلی قایق را به سمت راست گرداند و موتور را خاموش کرد. جریان آب آنها را به عقب راند. در مقابل چراغ جلو قایق دایره زرد رنگی از چوب خیس که دیوار خانه را نشان می داد، روشن کرد. خانه در آبهای میان خیابان شناور بود. موتور بکار افتاد، قایق دور زد و برعکس مسیری که آمده بودند، به طرف پائین خیابان، حرکت کرد. خانه شناور که آرام می چرخید و هرلحظه بزرگتر نمودار می شد، آنها را دنبال می کرد. کنار یک تیر تلگراف توقف کردند، مان بلند شد ایستاد و با آویختن به یک سیم تلگراف که از بالای سر او در تاریکی می گذشت قایق را بیحرکت نگهداشت. گرداگرد او سیلاب متلاطم بود، همهمه می کرد و موج می زد. آنوقت روشنائی چراغ قایق سراسر خانه شناور را گرفت؛ مانند یک شیئی جاندار بنظر می رسید، که با صدائی کشدار، گرفته و مچ مچ مانند تاب می خورد؛ درها، پنجره ها و هشتی آن در مقابل روشنائی قرار می گرفت، و بعد در تاریکی ناپدید می شد. خانه از کنارشان گذشت و رفت. برنیکلی قایق را برگرداند و این بار با احتیاط و درست از وسط جریان آب به طرف پائین خیابان رفتند. چیزی به قایق برخورد. آن دو نگاه کردند یک صندلی چرخ زنان از کنار قایق پیچید و در چنگ امواج دور شد. درختی ریشه کن شده پدیدار گشت. برنیکلی قایق را با انحراف از کنار آن گذراند. صداهائی شنیدند که به چراگاه بارنت رسیدند، از سرعت قایق کاستند. باران سست شده بود و آن دو بهتر می توانستند ببینند.
برنیکلی پرسید:
- فکر می کنی بتونیم خودمون رو به اونجا برسونیم؟
مان زمزمه کرد:
- نمیدونم.
دور زدند و به طرف جاده پایکز رفتند. مان به یاد هارتفیلد افتاد. زن سفید پوست را که گیسوان سرخ فام داشت جلو پنجرۀ روشن ایستاده دید. فریاد او را شنید: «هنری، این قایق ماس، قایق خودمونه!» برنیکلی از سرعت قایق کاست و آن را به طرف جاده پایکز گرداند. مان احساس کرد که خواب می بیند. اگه به این پسره بگم چی میشه؟ قایق با سرعت وارد تاریکی شد. اگه اون زنیکه رو ببریم طرف تپه ها من گیر میفتم! پیش رو جعبه ای را دید که از آب سر درآورد و باز فرو می رفت. اما شاید اونا خوب منو ندیده باشن؟ از این بابت نمی توانست خاطر جمع باشد. موقعی که او زیر پنجره توقف کرده بود، روشنائی چراغ مدت درازی روی او متمرکز شده بود. و اسم او را هم می دانستند؛ خود او دوبار اسمش را به آنها گفته بود. باید جریان را به برنیکلی بگوید. «من هم مثل او سیا هستم. باس مایل باشه که پیش از اونا به من کمک بکنه...» کوشید که به چهره برنیکلی نگاه کند؛ پسرک به جلو خم شده بود. چشم هایش را تنگ کرده بود و رویه آب سیاه را جستجو می کرد: «خدایا، باس بهش بگم!» قایق یله رفت و از کنار چیزی گذشت: «زندگیم تو کف اوناس!» قایق برسینه آب می لغزید. مان آب دهانش را قورت داد، بعد احساس کرد که گفتن او ثمری ندارد، در گفتن جریان خیلی درنگ کرده بود. اگر هم حالا می گفت، برنیکلی قایق را برنمی گرداند، مسافت درازی را پیموده بودند. مان با چشم های وحشت زده در تاریکی نمناک به اطراف خیره شد، و صدای پسرک سفید پوست در گوشهایش پیچید: «ای کاکاسیا! ای ولدالزنا! نه خدایا! باس بهش بگم!» به جلو خم شد تا حرف بزند و بازوی برنیکلی را گرفت. قایق بار دیگر منحرف شد، و از کنار چیزی که با جریان آب می چرخید، گذشت. مان بی حرکت منتظر ماند و نگاه کرد؛ قایق برآب سیاه می لغزید. آنوقت او آه کشید و از اعماق قلبش آرزو کرد که کاش آن تکه کاغذ را دور انداخته بود.
برنیکلی پرسید:
- تو اونجا رو بلدی؟
مان پچ پچ کرد:
- فکر میکنم بلد باشم.
متن کامل کتاب در این سایت ارائه شده است.
بخش بعدی متن را میتوانید در در کرانه رود - قسمت یازدهم مطالعه نمایید.