Loading...
شما از نسخه قدیمی این مرورگر استفاده میکنید. این نسخه دارای مشکلات امنیتی بسیاری است و نمی تواند تمامی ویژگی های این وبسایت و دیگر وبسایت ها را به خوبی نمایش دهد.
جهت دریافت اطلاعات بیشتر در زمینه به روز رسانی مرورگر اینجا کلیک کنید.

در کرانه رود - قسمت نهم

در کرانه رود - قسمت نهم

نوشته: ریچارد رایت
ترجمه: محمود کیانوش

قایق با سرعت زیاد راه بازگشت را در پیش گرفت. سوت خطر بسیار شدید، بلند، زیر و گوشخراش کشیده شده و پرده های گوش مان را لرزاند؛ و روشنائی های زرد رنگ پیوسته در آسمان می چرخید. راننده از سرعت قایق کاست و آن را پای سکو برد. غوغائی برپا بود و مردان به این طرف و آن طرف می دویدند. افسری فریاد زد:

- قایق ها رو واسه نجات به صف کنید!

پسری که پهلو مان نشسته بود با آرنج به او اشاره کرد:

- داره ظغیون میکنه! نمی بینی داره ظغیون میکنه؟

مان به آب نگاه انداخت، یک سلسله امواج کند گذر و طغیانی قایق را به نوسان درآورده بود. مان بیاد آورد که وقتی وارد آنجا شده بود، آب چند اینچ پایین تر از سطح سکو بود، و حالا داشت از سطح آن بالا می زد. مردان سرگرم کار بودند و دراین حال قایق ها شان در آب شلپ شلپ می کرد.

افسر پرسید:

- کی میتونه قایق برونه؟

پسرک فریاد زد:

- من میتونم، سرکار!

- یه همدست پیدا کن، با هم بیاین اینجا!

پسرک رویش را به طرف مان گرداند.

- شما دلتون میخواد بیاین؟

- آره، میام.

مان از قایق بیرون آمد و دنبال پسرک به انتهای سکو رفت.

افسر پرسید:

- تیمسار، اونها رو بفرستم کجا؟

- بیست تای اول رو بفرست به بیمارستان صلیب سرخ.

افسر گفت:

- اطاعت میشه! قایقرون کدومتون هستین؟

پسرک گفت:

- من قایقرونم!

- واقعاً میتونی قایق برونی؟

- بله قربان!

سرتیپ پرسید:

- راس میگه؟

پسرک گفت:

- من واسه آقای بریجز کار میکنم.

سرتیپ گفت:

- ما نمیخوایم عده سیاپوستی که این قایقها رو میرونن خیلی زیاد باشه.

افسر گفت:

- به اندازه کافی راننده نداریم.

- بسیار خب؛ بذارین بره! بعدی کیه؟

- پسر، تو باس بری مریضخونه صلیب سرخ! هرچه زودتر خودتو میرسونی اونجا و هرچند تا آدم که میتونی سوار میکنی و میبری طرف تپه ها، فهمیدی؟

- بله قربان!

- اسمت چیه؟

- اسمم برنیکلیه، آقا!

- خب، راه بیفت!

به طرف قایقی دوید و خود را توی آن انداختند. برنیکلی چند لحظه ای با موتور ور رفت و بعد قایق را به حرکت درآورد.

- حاضرین؟

- بله!

قایق از مدخل بزرگ بیرون لغزید. سرنشینان این قایق اولین دسته ای بودند که می رفتند. قایق با سرعت زیاد، برخلاف جریان آب و رو به باران، پیش میرفت. قبل از آنکه مان متوجه شود، به میان خانه ها رسیده بودند. همچنانکه قایق به بیمارستان نزدیک می شد، مان درباره پسری که پهلوی او نشسته بود فکر کرد: «آیا به او کمکی خواهد کرد تا فرار کند؟ آیا میتواند آنقدر به او اعتماد داشته باشد که جریان را برایش تعریف کند؟ اگر تا موقعی که آنها اولین عده را به تپه ها می رساندند، میشد که در قایق بماند، آن وقت می توانست فرار کند.» کوشید نگاهی به چهره برنیکلی بیندازد. اما باران و تاریکی مانع بود. پشت سر او سوت خطر هنوز کشیده می شد و مثل این بود که هزار ناقوس به صدا درآمده است. آنگاه قایق مدت کوتاهی توقف کرد. مان مضطرب و مبهوت باطراف نگریست:

گفت:

- این مریضخونه نیس؟

برنیکلی گفت:

- آره، خودشه.

آنوقت مان موضوع را فهمید. اول نگاهش پله هائی را جستجو کرد که او لولو را از آنها بالا برده بود. اما اکنون آب روی این پله ها را گرفته بود و به طرف اشکوب اول بالا می رفت. مان به بالا نگاه کرد. همان سرباز سفید پوستی که قبلاً او را داخل بیمارستان راه داده بود، به کشیک ایستاده بود.

- بیاین تو!

داخل شدند. در بیمارستان غوغائی برپا بود. در انتهای راهرو چندین سرباز تفنگها شان را جلو گرفته بودند و جمعیت را پس می راندند. سرهنگ که تبری به دست گرفته بود، بیرون دوید.

- چند تا قایق میاد؟

برنیکلی گفت:

- در حدود بیس تا، قربان.

- توی راه هستن؟

- بله قربان.

- باس عجله کنن. آب ساعتی پنج «پا» بالاتر میاد!

سرهنگ به طرف مان برگشت:

- عمو، بیا اینجا!

- چشم آقا!

مان به دنبال سرهنگ از پلکانی بالا رفت. در راهروی ایستادند.

سرهنگ شروع به حرف زدن کرد:

- گوش کن، میخوام که تو...

چراغها خاموش شد و آن دو را تاریکی غرق کرد.

- لعنتی!

مان می شنید که سرهنگ بسنگینی نفس نفس می زند. آنوقت روشنائی زرد رنگی بشکل یک دایره روی دیوار به رقص درآمد.

سرهنگ درحالی که به نقطه ای در سمت چپ راه پلکان اشاره می کرد، گفت:

- دو تا از این میزها رو وردار و همینجا رو هم بذار.

موقعی که میزها روی هم قرار گرفت، سرهنگ تبر را به دست مان داد.

- برو بالا و سقف و سوراخ کن!

- چشم آقا.

خودش را بزحمت بالا کشید و سعی کرد تعادل خودش را روی میزهای فکسنی حفظ کند.موقعی که بالای میز ایستاد سرهنگ نور چراغ جیبی را روی سقف انداخت.

- عمو، تند کار کن! باید اونجای سقف رو سوراخ کنی اگه آب کلک قایقها رو کند بتونیم مردمو از سوراخ بیرون ببریم!

- چشم آقا!

با تبر به شکستن سقف پرداخت، تبر با هر ضربه درشکاف چوب گیر می کرد، مان پاهایش را روی میز جدا از هم قرار میداد و بدنش را به طرف پائین جمع می کرد تا تبر را از شکاف چوب بیرون بکشد. جز سوراخ کردن این سقف برای نجات مردم، هر چیز دیگر را فراموش کرده بود. حتی یاد لولو و هارتفیلد هم از ذهن او بیرون رفته بود. آنوقت چراغها مانند موقعی که خاموش شده بود، ناگهان روشن شد. مان فهمید که معنی این خاموش و روشن شدن این است که آب کارخانه برق سوث اند را تهدید می کند. همینطور که تبر را حرکت می داد، حس کرد عرق از تمام بدنش بیرون می زند. دریافت که سرهنگ با بیتابی می لولد. چراغها رنگ باخت و باز روشن گشت.

- سرکار، چراغتون رو طرف من بگیرین!

- خب، ولی عجله کن!

شش تا از تخته های سقف را از جا کنده بود. دست هایش را بکار می برد، تخته ها را درمی آورد و تراشه ها را می کند. شنید کسی از پله ها بالا می آید. به پائین نگاه کرد؛ سربازی با سرهنگ صحبت می کرد.

- جناب سرهنگ، آب به بالای پله ها رسیده است! دارد میاد طبقه اول رو بگیره!

- تا حالا هیچ قایقی اومده؟

- فقط سه تا، قربان!

- دستور بده همه بیان به این طبقه. اونها رو حتی اگه لازم باشه که تیراندازی هم بکنی آروم کن!

- چشم قربان!

مان صدای پای سرباز را که از پله ها پائین می دوید، شنید.

- زود باش، عمو، اون سوراخ رو گشادتر کن! تازه باید بام رو هم سوراخ کنی!

- چشم قربان!

 

 

متن کامل کتاب در این سایت ارائه شده است.

بخش بعدی متن را می‌توانید در در کرانه رود - قسمت دهم مطالعه نمایید.

برای شرکت در مسابقه و پاسخ به سوالات وارد سایت شوید اگر عضو نیستید ثبت نام کنید


یادبان، نکوداشت یاد رفتگان

ارسال نظر

اطلاع رسانی

کافه خوندنی

مقاله بخوانید، جایزه نقدی بگیرید

از اول خرداد 1400

هر هفته 10 جایزه

100 هزار تومانی و 5 جایزه 200 هزار تومانی

هر ماه یک جایزه یک میلیون تومانی

و 2 جایزه 500 هزار تومانی

برای ثبت نام کلیک کنید

اعضا سایت، برای ورود کلیک کنید . . . 

 

اطلاع رسانی

آمار

  • بازدید امروز: 727
  • بازدید دیروز: 4817
  • بازدید کل: 23036648