Loading...
شما از نسخه قدیمی این مرورگر استفاده میکنید. این نسخه دارای مشکلات امنیتی بسیاری است و نمی تواند تمامی ویژگی های این وبسایت و دیگر وبسایت ها را به خوبی نمایش دهد.
جهت دریافت اطلاعات بیشتر در زمینه به روز رسانی مرورگر اینجا کلیک کنید.

در کرانه رود - قسمت هفتم

در کرانه رود - قسمت هفتم

نوشته: ریچارد رایت
ترجمه: محمود کیانوش

دکتر گفت:

- خب، عمو، تموم شد دیگه. شاید اگه یه ذره زودتر آورده بودیش میتونستیم نجاتش بدیم. بهرحال بچه زنده س، اما دیگه حالا کار از کار گذشته و بهترین کاری که میتونی بکنی اینه که خونواده ت رو ببری طرف تپه ها.

مان به چهرۀ سیاه و لاغر، به لباس های خیس و به دست لولو که هنوز سست و بیحرکت آویزان بود، خیره شد. لبهایش جنبید، اما نتوانست چیزی بگوید. دو پرستار و یک سفید پوست دیگر آمدند. ننه بزرگ بطرف تخت دوید.

- لولو!

دکتر در حالی که او را عقب می کشید، گفت:

- چیزی نیس، عمه.

ننه بزرگ برکف اطاق افتاد و سرش را روی زانوهایش گذاشت:

- خدایا...

مان حالا مثل سنگ ایستاده بود. لولو مرده؟ انگار دکترها و پرستارهای سفید پوست را که دورش را گرفته بودند و به او نگاه می کردند، نمی دید. و پلکهایش تا نیمه روی مردمک چشمهایش پایین آمد.

یکی از پرستارها گفت:

- سیاه بیچاره.

مان مبهوت به او خیره شد. لبهایش را تر کرد و آب دهانش را قورت داد. چیزی خود را به زانوی او می فشرد؛ مان به پایین نگاه کرد. پیوی به او چسبیده بود، و چهرۀ کوچک سیاهش از ترس منقبض شده بود. مان دست پیوی را گرفت، به طرف دیوار رفت و مردد بالای سر ننه بزرگ ایستاد انگشتانش بر شانه های او قرار گرفت.

دکتر گفت:

- خب، ببریدش بیرون.

مان برگشت. و دو پرستار را دید که لولو را با تخت چرخدار از در بیرون بردند.

مان در گلویش احساس فشردگی کرد. ننه بزرگ با زحمت بلند شد و خواست دنبال جسد برود. مان او را پس کشید و او دوباره گریه کنان روی کف اطاق افتاد.

مان گفت:

- ننه بزرگ، چیزی نیس.

دکتر پرسید:

- قایق داری، عمو؟

مان گفت:

- بله آقا.

- شانس آوردی، باید همین الان تا جریان آب تندتر نشده به طرف تپه ها راه بیفتی.

- بله آقا.

مان دوباره به ننه بزرگ نگاه کرد و دستهایش دو مرتبه به او پیش رفت و باز متوقف ماند. انگار دلش خیلی می خواست که حرفی بزند، کاری بکند، اما نمیدانست چه بگوید و چه بکند.

گفت:

- بیا، ننه بزرگ.

ننه بزرگ تکان نخورد. یکی از پرستارها با حالتی عصبی خنده ای نخودی کرد. مان کف دست های پر تاولش را بهم فشرد تا در سوزش شدید آن نوعی تسکین، نوعی فراموشی بجوید، ساعتی شروع به تیک تاک کرد. مان نفس سنگین ننه بزرگ را که گلویش را می سائید و به آرامی بیرون می آمد، می شنید، صدای نفس دکترها و پرستارها را می شنید؛ و از آن سوی دیوارهای اطاق صدای ریزش رگبار به گوشش می رسید. در جائی نامعلوم ناقوسی به صدا درآمد که طنین آن خفیف و نارسا شنیده می شد:

درق!

همه از جا جستند. یکی از پرستارها فریادی کوتاه کشید:

- چه شده؟

- ها، یه صندلی معلق شد. همین...

- اوه!

دکترها به پرستارها و پرستارها به دکترها نگاه کردند. آنوقت همه شان با ناراحتی خندیدند. سکوتی دوباره حکمفرما شد. دکتر گفت:

- عمو، این که اینجاس مادرته؟

- خیر آقا، مادر زنمه.

- باید اونو از اینجا ببریش.

مان دوباره گفت:

- ننه بزرگ، بیا بریم.

ننه بزرگ تکان نخورد. مان خم شد و او را از جا بلند کرد.

- پیوی، بیا بریم.

از در بیرون آمد و درحالی که پیوی دنبالۀ کت او را می کشید به طرف پایین راهرو رفت.

- آهای، نگاه کن!

مان ایستاد. سربازی سفید پوست به او نزدیک شد.

- کجا میری؟

- میرم سوار قایق بشم و خونواده مو ببرم طرف تپه ها.

- قایقتو برده ن ازش استفاده کنن. بیا اینجا و یه خورده صبر کن...

- برده ن....

- ما قایق کم داشتیم و افرادمون مجبور شدن قایق تو رو ببرن. اما من یه قایق موتوری می گیرم که تو و خونواده ات رو به تپه ها برسونه. یه دقیقه همینجا منتظر باش....

مان که ننه بزرگ را میان بازوهایش گرفته بود در آنجا منتظر ماند: «خدایا، منو دستگیر کردن! فهمیدن قایق مال هارتفیله! شاید میخوان منو بگیرن؟ اونا به سر سیاه پوست که تو سیلاب یه مرد سفید پوست رو کشته چه بلائی میارن!» این را نمیدانست. اما هر بلائی که بود بایستی خیلی وحشتناک تر از بلاهای مواقع دیگر باشد. سنگینی بدنش را روی پائی به پای دیگر می انداخت. خستگی او به اندازه ای زیاد بود که بیاد نمی آورد هیچ وقت تا آن حد خسته شده باشد. لولو را دید که روی تخت همانطور دراز کشیده است؛ شنید دکتر می گوید: «خب، بچه ها، یارو مرده.» در چشمهای مان آتشی افروخته شد. خدایا، من بکی ندارم، هرکار که میخوان به سرم بیارت، باکی ندارم...

- بابا، مامان کجاس؟

- مامان رفته، پیوی.

- همراه ما نمیاد؟

- نه، پیوی.

- پس چطور میشه، بابا؟

- او حالا میره دیگه پیش خدا بمونه، پیوی.

- همیشه؟

- همیشه، پیوی.

پیوی به گریه افتاد.

- ساکت، پیوی! پسر خوبی باش! گریه نکن! من پیش تو هستم! ننه بزرگ هم هس....

سرباز سفید پوست با سرهنگ برگشت.

- سیاه پوسته همینه؟

- خودشه.

- اون قایق تو بود بیرون؟

مان مردد ماند:

- بله، جناب سروان.

- قایق سفید؟

- بله آقا.

- خاطر جمعی که مال تو بود؟

مان آب دهانش را قورت داد و دوباره مردد ماند.

- بله، آقا.

- چند میرزید؟

- نمیدونم، جناب سروان.

- چند خریدیش؟

- گمونم حدود پنجاه دلار.

سرهنگ یک برگ کاغذ و مدادی را به طرف او گرفت و گفت:

- بیا، اینو امضاء کن. همینکه اوضاع درست شد میتونیم سی و پنج دلار بهت بدیم. مجبور بودیم قایق تو رو ببریم. قایق کم داشتیم. اما تلفون کردم یه قایق موتوری بیاد تو و خونواده ت رو به تپه ها برسونه. بهر جهت قایق موتوری واسه ت امن تره.

- بله آقا.

مان ننه بزرگ را برکف راهرو نشاند و آه کشید.

- این مادرته؟

- خیر آقا، مادر زنمه.

- چشه؟

- جناب سروان، فقط درد پیریه. دخترش همین الان مرد و حالا او نمیتونه مرگشو تحمل کنه.

- کی مرد؟

- همین الان، آقا.

- ها، فهمیدم... تو خودت چته؟ مریضی؟

- نخیر، آقا.

- خب، تو مجبور نیستی بری رو تپه ها. خونواده ات میرن طرف تپه ها و تو میتونی اینجا بمونی و در کار سد کمک بکنی...

- جناب سروان، خواهش میکنم! من خسته م!

سرهنگ گفت:

- این قانون نظامیه.

و رویش را به طرف سرباز برگرداند.

- این زن و این پسره رو بذار تو یه قایق و بفرستشون طرف تپه ها. با این سیاپوست هم یه جفت چکمه و یه بارونی بده و بفرستش به سد!

سرباز دستش را به علامت احترام بالا برد.

- چشم، جناب سرهنگ!

- جناب سروان، خواهش میکنم! به من رحم کنین! جناب سروان!

سرهنگ روی پاشنه هایش چرخید و دور شد.

- من خسته م! خواهش میکنم بذارین من با خونواده ام برم!

سرباز به مان خیره نگاه کرد.

- یا الله، بیا، کاکاسیا! چه مرگته؟ همۀ سیاپوستای دیگه اونجا هستن، چطوره که تو نمیخوای بری؟

مان دید که سرباز به طرف در رفت، آن را باز کرد و نگاهش را در میان باران به بیرون انداخت.

ننه بزرگ آهسته گفـت:

- مان!

مان دستهایش را به زانوهایش گرفت و به طرف او خم شد.

- تو برو سد! شاید خونوادۀ هارتفیل حالا راه افتاد باشن طرف تپه ها تو برو اونجا که قوم و آشناهای ما هستن. شاید بتونی فرار کنی....

سرباز داد زد:

- بیاین قایق حاضره!

مان آهسته گفت:

- اینو بگیر، ننه بزرگ.

پانزده دلاری که از بوب گرفته بود، توی دست او گذاشت.

ننه بزرگ گفت:

- نه، خودت نگرش دار!

مان گفت:

- نه، بگیرش!

و پول را در جیب نیمتنۀ او فرو کرد.

- بیا، کاکاسیا! این قایق نمیتونه تموم شب رو منتظر تو بمونه!

مان دوباره ننه بزرگ را بلند کرد و او را از پله ها پایین برد.

پیوی گریه کنان او را دنبال کرد. بعد از آنکه آنها را توی قایق نشاند، روی پله ها ایستاد. خدایا، کاشکی میتونستم برم!

- همه آماده ن!

- همه آماده ن!

موتور به کار افتاد و قایق روی آب به جلو شتافت و روشنائی نورافکن آن باران را شکافت.

پیوی با صدای بلند گفت:

- خداحافظ!

- خداحافظ!

مان مطمئن نشد که پیوی صدای او را شنیده باشد و دوباره داد زد:

- خداحافظ!

- بیا، عمو! بیا بریم چکمه و بارونی واسه ت بگیریم. باس بری به سد.

- چشم آقا.

مان از دنبال سرباز وارد اطاق دفتر شد.

سرباز به سرباز دیگر که پشت میز نشسته بود گفت:

- جک، یه جفت چکمه بلند و یه بارونی واسه این سیا بیارو بگو یه قایق بیاد ببردش به سد.

- خب، بیا این چکمه، اینم بارونی.

سرباز اولی بیرون رفت. مان چکمه ها را به پاهایش کشید و بارانی را پوشید.

سرباز پرسید:

- سیا خسته ای.

- بله آقا.

- بله، شب سختی در پیش داری، و اینو جدی میگم.

- بله آقا.

مان نشست، سرش را به دیوار وا داد، و چشمهایش را بست. خدایا... شنید سرباز با تلفون صحبت می کند.

- بله، بله.

- ...

- مریضخونۀ صلیب سرخ.

- سیاهه الان همینجاست و منتظره.

- خب.

مان صدای گذاشته شدن گوشی را شنید.

سرباز گفت:

- قایق همین حالاها میرسه. تا داری استراحت میکنی اون جعبه ها رو خالی کن و چیزاشو بذار کف اطاق.

- چشم آقا.

مان ایستاد و سرش را تکان داد. دردی شدید به چشمهانش نیش می زد و قطع نمی شد. به پشت اطاق که تلی از جعبه های چوبی روی هم کود شده بود، رفت و دیلمی برداشت. در یک جعبه را با آن باز کرد و از توی آن بارانی و چکمه های لاستیکی درآورد. بی اختیار و آرام کار میکرد، بدنش را به جعبه ها واداده بود و بوی لاستیک نو و دود تنباکوی کهنه به مشامش می خورد. تپانچه را در جیب خود لمس کرد و بیاد هارتفیلد افتاد. باس یه جوری از اینجا در برم. برم یه جائی که نتونن گیرم بیارن.

 

 

متن کامل کتاب در این سایت ارائه شده است.

بخش بعدی متن را می‌توانید در در کرانه رود - قسمت هشتم مطالعه نمایید.

برای شرکت در مسابقه و پاسخ به سوالات وارد سایت شوید اگر عضو نیستید ثبت نام کنید


یادبان، نکوداشت یاد رفتگان

ارسال نظر

اطلاع رسانی

کافه خوندنی

مقاله بخوانید، جایزه نقدی بگیرید

از اول خرداد 1400

هر هفته 10 جایزه

100 هزار تومانی و 5 جایزه 200 هزار تومانی

هر ماه یک جایزه یک میلیون تومانی

و 2 جایزه 500 هزار تومانی

برای ثبت نام کلیک کنید

اعضا سایت، برای ورود کلیک کنید . . . 

 

اطلاع رسانی

آمار

  • بازدید امروز: 1948
  • بازدید دیروز: 4817
  • بازدید کل: 23037869