مان پاروها را از آب بیرون کشید. روشنائی خیره کننده ای از ایوان اشکوب دوم یک خانه تابید و چشمهای مان را زد. دو سرباز سفید پوست که لباس اونیفورم خاکی رنگ به تن داشتند، روی نرده ها خم شدند. چهره هاشان شبیه دو مربع سرخ رنگ بود، و مان درخشش مات فولاد را در سر تفنگهای آنان می دید. خوب، حالا شستش خبردار شد: «شاید خبر هارتفیل به گوششون رسیده باشه؟»
- کاکاسیا، کجا میری؟
- آقا، میخوام زنمو ببرم مریضخونه، میخواد بزاد، آقا!
- چی؟
- زنم میخواد بزاد، آقا! میخوام ببرمش صلیب سرخ!
- قایق رو بکش پای پله ها!
- چشم آقا!
مان سر قایق را برگرداند و به طرف پله هائی که تا لب آب پایین می آمد، پارو زد. دو سرباز بالای سر او حاضر شدند.
- اسمت چیه؟
- اسمم مانه، آقا.
- ورقۀ عبور داری؟
- نخیر آقا.
- نمیدونی که داری قانون شب رو میشکنی؟
- نخیر آقا.
یکی از سربازها گفت:
- مک، بدنشو بگرد.
- خب، پاشو وایسا، کاکاسیا!
یکی از سربازها با دستش بر بالای رانهای مان زد. خدایا، امیدوارم که اونا هفت تیر رو تو قایق نبینن...
- چیزی نداره.
- گفتی اسمت چیه؟
- مان، آقا.
- از کجا میای؟
- سوث اند، آقا.
- منظورم اینه که اون قایق رو از کجا تا اینجا روندی؟
- از سوث اند، آقا.
- تا اینجا پارو زدی؟
- آره، آقا.
- با اون قایق؟
- آره، آقا.
سربازها به یکدیگر نگاه کردند.
- دروغ نمیگی، ها، کاکاسیا؟
مان گفت:
- ها، نخیر آقا.
- زنت چشه؟
- میخواد بزاد آقا.
یکی از سربازها خندید.
- خب، به حق چیزای نشنیده! کاکاسیا، والله تو راست میگی! همیشه میشنفتم که سیاپوستا یه کارهائی میکنن، اما هیچوقت فکرشو نکرده بودم که یه نفر اونقدر احمق باشه برخلاف جریان آب قایق برونه...
- آخه زنم مریضه، آقا، چار روزه که مریض بوده!
- خب، همینجا بمون. تلفون میکنم یه قایق بیاد تو رو ببره.
- چشم آقا.
یکی از سربازها از پله ها بالا دوید و دیگری قایق مان را به طنابی بست.
او گفت:
- کاکاسیا، تو نمیدونی چقدر شانس آوردی. امروز شش نفر که میخواستن با قایق پاروئی برن شهر غرق شده ن و تو تا اینجا با قایق پاروئی اومده ی، اونم با سه نفر آدم....
سربازی که رفته بود تلفون کند، برگشت.
مان گفت:
- آقا، اجازه میدین من زنمو از زیر بارون بیارم اونجا؟
سرباز سرش را تکان داد:
- متأسفم، عمو. دستور داده ن که هیچکس جز سربازا حق نداره تو این ساختمونها بیاد. باس منتظر قایق باشی. اما من نمیدونم تو چطوری قایق رو از میون خونه ها رد کردی و غرق نشدی! باس خیلی زحمت کشیده باشی، هوم؟
- بله آقا.
مان دید که یک قایق موتوری دوری زد، چراغ جلوی آن قوس بزرگی از نور کشید و موتور آن ناله کرد. با سرعت در میان انبوهی از کف به پیش لغزید. سرنشینان آن دو سرباز بودند که بارانی هاشان خیس بود و برق می زد.
- تقاضا واسه چی بود؟
یکی از سربازها گفت:
- داداش، من اینجا یه سیاپوست گیر آوردم که زده رو دس همه. از سوث اند تا اینجا برخلاف قایق جریان آب پارو زده. تو میتونی از پس همچین کاری بر بیای!
سربازهای تو قایق به مان نگاه کردند.
یکی از آنها با حرکت تحقیرآمیز دست سفیدش گفت:
- که اینطور!
سرباز گفت:
- همینه که گفتم! مگه این کار رو نکردی، عمو؟
- بله آقا.
- خب، حالا واسه این خاطر میخوای ما چیکار کنیم؟ یه مدال بهش بدیم؟
- نه، ماچه ش مریضه، میخواد بزاد. شلاقی ببرشون مریضخونه صلیب سرخ.
سربازهای توی قایق دوباره به مان نگاه کردند.
- اونجا که غلغله س، بابا...
ننه بزرگ که سر لولو روی دامنش گرفته بود، به گریه افتاد:
- خدایا، رحم کن!
مان گفت:
- آقا، خواهش میکنم! زنم دیگه نمیتونه اینطوری تاب بیاره.
- خب! کاکاسیا، قایقت رو به قایق ما ببند تا راه بیفتم!
مان طنابی را که به طرف او انداخته شد گرفت و آن را به قلاب عقب قایقش گره زد. موقعی که ایستاد یکی از سربازها داد زد:
- سیا، مراقب خودت باش!
موتور غرید و قایق با سرعت جلو رفت، مان از عقب روی ننه بزرگ و لولو و پیوی افتاد. درست موقعی که آنها دور زدند، او خودش را راست کرد. قایقش کج شد، آب را شکافت و او را خیس کرد، بعد بحالت متعادل برگشت. بقیۀ راه صاف در میان تاریکی جلو می رفت. هنوز آب را از روی چشمهایش پاک نکرده بود که آنها سرعت قایق را تقریباً تا حد توقف کم کردند. پنجۀ مان با حالتی عصبی کورکورانه در ته قایق پی تپانچه گشت؛ آن را پیدا کرد و آرام توی جیب خودش انداخت.
- خب، سیا پیاده شیم!
مان ایستاد و با یک ردیف پله های پهن روبرو شد.
- مریضخونه همینجاس، آقا؟
- آره، همین بالا!
مان لولو را روی دست بلند کرد و از قایق بیرون آمد. ننه بزرگ که دست پیوی را گرفته بود او را دنبال کرد. موقعی که مان به بالای پله ها رسید، سرباز سفید پوست دیگری در را باز کرد.
- کجا میری؟
- زنمو آوردم، آقا، مریضه...
- راس برو اون پشت اونجا نوشته.
- چشم آقا.
مان در راهرویی که روشنائی گرفته ای داشت پیش رفت. ننه بزرگ و پیوی کش کش کنان دنبال او راه افتادند. بوی گرم اتر و دوای ضد عفونی به مشامش خورد و او را گیج کرد.
بالاخره نوشته را دید: مخصوص سیاه پوستان
مان با شانه اش دری را باز کرد و درحالی که در برابر روشنائی خیره کننده چراغهای درخشان پلکهایش را بهم می زد، ایستاد. پرستاری سفید پوست پیش آمد.
- چی میخوای؟
- خانوم، خواهش میکنم... زنم... مریضه!
پرستار لحاف را از روی لولو پس زد و نبض او را گرفت. با کنجکاوی به مان نگاه کرد، بعد با شتاب برگشت و صدا زد:
- دکتر باروز!
دکتر سفید پوستی آمد. به صورت لولو نگاه کرد. چشم های لولو بسته و دهانش باز بود.
دکتر گفت:
- بیارش اینجا، رو تخت.
مان لولو را روی تخت دراز کرد. چهره، موها و لباسهای لولو خیس بود.
دست چپش از تخت پائین افتاد و سست آویزان شد.
دکتر خم شد و پلکهای لولو را بالا زد.
- زنته؟
- بله آقا.
- از کی تا حالا درد میکشه؟
- تقریباً چهار روزه آقا.
- چرا زودتر نیاوردیش؟
- قایق نداشتم و آب هم نمیذاشت جم بخورم، آقا.
دکتر سرش را بلند کرد، چانه اش را مالید و با حالت استهزاء به مان نگاه کرد.
- خب، یارو زنت مرده.
- راس میگین؟
ننه بزرگ شیون کرد و پیوی را چسبید. دکتر بدنش را راست کرد و گوشی را روی میز سفیدی که رویه مرمری داشت گذاشت. آذرخش فضای اطاق را روشن کرد و رعد غرید، دور شد و سکوتی پر از همهمه رگبار تند بجا گذاشت.
مان گفت:
- مرد!
متن کامل کتاب در این سایت ارائه شده است.
بخش بعدی متن را میتوانید در در کرانه رود - قسمت هفتم مطالعه نمایید.