درحالی که خودش را از مقابل روشنائی چراغ قوه کنار می کشید، دوباره با صدای بلند گفت:
- آقا، شما تلفون دارید؟
سکوت
- زنم مریضه! شما تلفون دارین!
صدای سرد و خشمالوده ای بلند شد.
- کاکاسیا، اون قایق رو از کجا دزدیدی؟
پنجره از چهره های سفید پر شد. مان زن سفید پوستی را که گیسوان سرخ رنگ داشت، دید. هراسان و کورمال کورمال پاروها را جستجو کرد. همینطور که روشنائی روی صورتش پس و پیش می رفت، پلکهایش را برهم می زد.
- کاکاسیا، اون قایق رو از کجا دزدیدی! اون قایق منه!
آنوقت مان صدای نازک تری شنید.
- بابا، این قایق ماس! سفیده!
- هنری، اون قایق خودمونه! قایق خودمونه...
- نمی فهمی چی میگم، کاکاسیا! اون قایق رو برگردون اینجا!
صدای دو تیر بلند شد. ننه بزرگ جیغ کشید. مان بی پروا پارو را در آب به حرکت درآورد؛ قایق سرعت گرفت. خدایا، این هارتفیله! و تفنگم داره! مان حس کرد که آب با تلاطم خود او را می برد.
- کاکاسیا، قایق رو نبر! می کشمت!
صدای دو تیر دیگر بلند شد: قایق با صدائی مهیب به چوب تصادم کرد: مان از پشت برکف قایق افتاد. ازجا جست و کوشید که پنجره های زرد رنگ را از نظر دور ندارد. لحظه ای پنداشت که پنجره ها تاریک اند، ولی فقط چراغ قوه خاموش شده بود. نفسش را در سینه نگهداشت و حس کرد که قایق به پای دیواری لغزید و تلاطم آب آن را تکان داد. بعد آرام شد: مثل این بود که قایق میان دو دیوار چپانده شده بود: مان تودۀ سختی را لمس کرد و کوشید قایق را از آنجا دور کند: قایق یله رفت: رگباری از آب سرد به او پاشیده شد. قایق دوباره میخکوب شد: مان با نگاهش پنجره ها را جستجو کرد: سومین مربع روشنائی نمودار شد، مرد سفید پوستی را دید، با چهره ای خشن و سرخ رنگ که به ایوان باریک اشکوب دوم خانه ای آمد و در آستانۀ دری که روشنائی تند در میان آن قاب شده بود، ایستاد. مرد پیراهن سفید به تن داشت و روشنائی خیره کننده، و زرد رنگ را برآب سیاه می رقصاند. در دست راستش تفنگی برق زد. مرد آهسته از پلکان بیرون خانه پایین آمد و در حالی که دولا می شد؛ لب آب توقف کرد. صدائی گرفته فریاد زد:
- کاکاسیا، اون قایق رو بیار اینجا! با توام کاکاسیا!
مان مثل مجسمه بی حرکت ماند. به تفنگی که در دست مرد سفید بود، نگاه می کرد. چیزی شبیه یک کلوخ سرد به بالا فشار آورد و به گلویش آمد. دید که دایرۀ روشنائی زرد رنگ بر پهلوی یک خانه می لغزد. مرد سفید پوست خم شد، هدف گرفت و آتش کرد. خدایا! او خیال میکند من اونجا هستم! دهان مان باز ماند و همینطور که نفس می کشید لبهایش خشک شد.
- مادر قحبه! قایق منو بیار اینجا!
ننه بزرگ آهسته گفت:
- مان!
مان دستش را در جیبش فرو برد و تپانچه اش را آماده کرد. دستش لرزید. دید که دایرۀ روشنائی زرد فام بطور نامنظم پیش آمد و در فاصلۀ هفده هجده متری او روی آب سیاه رنگ افتاد. روشنائی در یک خط دالبر حرکت می کرد، فقط لحظه هائی ثابت میماند، و وجب به وجب آب را جستجو می کرد. همینکه روشنائی نزدیک تر شد، مان تپانچه اش را بالا آورد. نور خیره کننده سو سو زنان پس و پیش رفت. مان در گلویش احساس فشردگی کرد و هدف گرفت. آنوقت روشنائی در فاصلۀ دو متری او برجا ماند. با تپانچه اش دو تیر خالی کرد. مرد سفید پوست از پشت روی پله ها افتاد و با یک شلپ ناگهانی در آب لغزید. چراغ قوه هم با او رفت، چشم روشن آن پائین افتاد و تاریکی ناگهانی بجا گذاشت. جیغی بلند شد. مان تپانچه را در ته قایق انداخت، پاروها را به چنگ گرفت، نومیدانه به تقلا پرداخت، قایق را از دیوار دور کرد و برخلاف جریان آب آن را پیش راند.
- هنری! هنری!
مان پارو می زد: شنید که ننه بزرگ گریه می کند: از هراس احساس ناتوانی کرد: احساس بیچارگی و سرگردانی کرد، چونکه مرد سفید پوستی را کشته بود: احساس کرد که دیگر پارو زدن بیهوده است: اما جریان آب با قایق می جنگید و او با پاروها این جنگ را جواب می داد.
- هنری! هنری!
صدای التماس آمیز زنی بود؛ بعد صدای زنی جوان تر با آهنگی زیر، نو رسیده و مصرانه بلند شد.
- سیا پوسته او رو کشت! سیا پوسته بابا رو کشت!
مان در تاریکی برسینۀ آب سیاه فام همچنان پارو می زد. اکنون دیگر روشنائی ها را نمی دید، به طرف دیگر خانه ها رسیده بود. اما فریاد ها را بوضوح می شنید.
- وایسا، کاکاسیا! وایسا! وایسا! تو بابا مو کشتی! حرومزاده! آهای کاکاسیا!
- هنری! هنری!
مان شنید که ننه بزرگ و پیوی گریه می کنند. اما صدای گریۀ آنها از دور دست به گوش به او می رسید، انگار صدای گریۀ آنها به اندازۀ فریادهای سفید پوستها دور بود. برای مان که متناوباً روی پاروی چپ و راست خم شد، و قایق را از میان توده های سیاهی پیش می راند، نفس تازه کردن دشوار بود. آنوقت ناگهان سست و بیحال شد؛ احساس کرد که دیگر راندن قایق به طرف بیمارستان هیچگونه معنائی ندارد. دو صدای هماهنگ در گوشهای او دوید: وایسا، کاکاسیا! کاکاسیا! هنری! هنری! این صداها با اینکه از حیطۀ رسائی آنها دور شده بود، همچنان در گوش هایش طنین می انداخت.
آنوقت ناگهان پارو زدن کمی آسان تر شد. دوباره به فضای باز رسیده بود و از خانه ها دور شده بود. حالا دیگر فکر جهت ها را نمی کرد. چونکه آنجا را خوب می شناخت. فقط بایستی نیم میل از چراگاه بارت می گذشت تا به خیابانها و شاید چراغها می رسید. در حالی که صدای گریۀ ننه بزرگ را می شنید و هارتفیلد را می دید که با چراغ قوه و تفنگ از پله های باریک پایین می آید، همچنان پارو می زد. او پیش از اونکه من با تیر بزنمش به طرف من شلیک کرد... فکر دیگری او را واداشت که پاروها را بیندازد: «اگه خانوادۀ هارتفیلد به شهر تلفون کنن و به اونا بگن که من او را کشته م چی میشه؟» نومیدانه نگاهش را در تاریکی به اطراف انداخت: «خدایا، من نمیخوام خونواده م رو یکراس به طرف مرگ بکشونم!» قایق که از تلاطم جریان به تکان درآمده بود، یک بری برآب رانده می شد.
ننه بزرگ آهسته می گفت:
- لولو.
مان پرسید:
- لولو چطوره؟
ننه بزرگ آه کشید:
- گمونم خواب باشه.
«نه، همینطور پیش میرم، هرچه باداباد!»
حالا با بودن لولو در قایق نمی توانست به طرف تپه ها برگردد. با حال وخیمی که لولو داشت، او نمی توانست به طرف تپه ها برگردد. دندانهایش را بهم سائید، پاروها را به دست گرفت و به شکافتن آب پرداخت. بالای سر او هواپیمائی ناگهانی اوج گرفت، مان سرش را بالا برد و مثلثی از روشنائی های سرخ و سبز دید که در دل تاریکی پر می زند. انگشت های مان داغ و سست شده بود، انگار همه نیروی حسی دستهایش به صورت آتش درآمده بود. اما بدنش سرد بود؛ بادی ملایم عرق بدن او را خشک می کرد.
ننه بزرگ گفت:
- مان، چراغهای شهر رو ببین!
مان بدنش را چرخاند. بله، چراغهای شهر بودند. می درخشیدند، درخشش خیلی کم. نقطه های مات و زرد رنگی بودند که در انبوه سیاهی مدفون شده بودند: «فقط خدا میدونه که داریم خودمون رو تو چه بلائی میندازیم....» اگر فقط می توانست لولو را به بیمارستان ببرد، اگر فقط می توانست ننه بزرگ و پیوی را سالم از این آب نجات بدهد، آنوقت فرصتی برای فرار کردن به چنگ می آورد. مان می دانست که آنها فقط همین را از او می خواستند.
بیاد آورد که داستان هائی دربارۀ کشته شدن تمام افراد یک خانواده به علت گناهی که یکی از خویشاوندان آن خانواده مرتکب شده، شنیده است و همچنان با پاروها آب را شکافت.
مارپیچ تند گذر و آبی رنگ آذرخشی پهنۀ آبهای ملال انگیز و لغزان را روشن کرد. آنوقت رعد، غرشی بلند و کشدار، شبیه صدای ریزش کوه، برآورد. باران شروع به باریدن کرد. بارانی ناگهانی و تند. آب از پشت گردنش پایین چکید. حس کرد ننه بزرگ تکان می خورد. ننه بزرگ داشت لولو را با نیمتنۀ خود می پوشاند. تندتر پارو زد، به باران نگاه می کرد و می خواست پیش از آنکه قایق را آب زیادی بگیرد، به جای امنی برسد. در حدود پنجاه متر دیگر که پیمود به میان خانه ها می رسید. «آره، اگه اونا دربارۀ هارتفیل چیزی ازم بپرسن باس حقیقت رو بگم...» ولی میدانست که نمی خواهد چنین کاری را بکند. می دانست که این کار کمکی به او نخواهد کرد. ولی دیگر چه کاری بود که بتواند بکند؟ بله، باید حقیقت را می گفت و توکل به خدا می کرد. هیچکس جز خدا نمی توانست در این گرفتاری به او یاری کند. «بوب نباس این قایق رو می دزدید... اما حالا من تو همین قایق سوارم....» همانطور که پارو می زد، آه کشید: «و این بارون! اون سد کهنه ممکنه با این بارون از جا کنده بشه... خدایا، رحم کن!» چانه اش را پایین آورد و تصمیم گرفت فکر نکند. باید به خدا توکل می کرد، پیش می رفت و کار را به انجام می رساند، همین و بس، پاها و لباسش خیس شده بود. جریان آب شدت یافت و تقریباً قایق را سرجا میخکوب کرد. فکر کرد که: «بله، اون خیابون رزه.» قایق را از میان دو ردیف خانه پیش راند.
- ایست! کی هستی؟
متن کامل کتاب در این سایت ارائه شده است.
بخش بعدی متن را میتوانید در در کرانه رود - قسمت ششم مطالعه نمایید.