Loading...
شما از نسخه قدیمی این مرورگر استفاده میکنید. این نسخه دارای مشکلات امنیتی بسیاری است و نمی تواند تمامی ویژگی های این وبسایت و دیگر وبسایت ها را به خوبی نمایش دهد.
جهت دریافت اطلاعات بیشتر در زمینه به روز رسانی مرورگر اینجا کلیک کنید.

در کرانه رود - قسمت چهارم

در کرانه رود - قسمت چهارم

نوشته: ریچارد رایت
ترجمه: محمود کیانوش

سیلاب در همه طرف مان می خروشید. شرشر می کرد. همهمه می کرد. و مانند اقیانوسی از روغن جوشان بارنگی سیاه می درخشید. برفراز سر او آسمان را رگه هائی از روشنائی ضعیف و خاکستری رنگ فرا گرفته بود. هوا گرم و نمناک بود و تند بادهای ناگهانی و نامنظم می وزید. از همه طرف دیوارهائی از سیاهی یکدست او را احاطه کرده بود. همانطور که پارو می زد، نیروی جریان آب را که در طرف چپ او در تقلا بود احساس می کرد. با هر جنبش پاروها پشت گردن و شانه های او سنگینی قایق را متحمل می شد. و زیر چهرۀ همه چیز هراس در جریان بود. خدایا، کاشکی فقط این سد کهنه نشکنه! یک درخت صنوبر، که برگهایش پچ پچ می کرد، مانند شبحی نمودار شد. مان یادش آمد که این درخت صنوبر گذرائی از یک مزرعه ذرت را در آفتاب پدید آورد. در اینجا باید زاویه تندی را دور میزد تا به طرف راه آهن برود. یکی از پاروها را رها کرد و همانطور که دوباره آب را می شکافت، قایق را گرداند. قایق کاملا با جریان برخورد کرد. و چرخی ناگهانی زد. با پاروها به طرف جلو خم شد، تقلا کرد و در حالی که حس می کرد حالا باید مبارزه کند. پاروها را به زحمت در آب به حرکت درآورد. اگر می خواست در یک خط راست پارو بزند ناچار بود قایق را با سرعتی یکنواخت پیش براند. ضربه های پاروها باید مرتب و بدون لحظه ای وقفه آب را بشکافد. مان به جلو خم می شد و پاروها را بالا می کشید. به عقب خم می شد و آنها را در آب فرو می برد؛ آنوقت با پنجه های فشرده آنها را می کشید و لغزش قایق را برسینۀ آب در میان تاریکی احساس می کرد. خدایا، کاشکی فقط این سد کهنه نشکنه!

برای دیدن کارخانۀ پنبه تخم که در طرف چپ راه آهن قرار گرفته بود، نگاهش را به جستجو واداشت. نظر انداخت و آرزو کرد که دودکش های سیاه کارخانه را ببیند. دودکش ها باید در نقطه ای از همان حدود می بودند. شاید از اونا گذشته باشم؟ به طرف راست برگشت، خم شد و نگاه کرد. بعد به دور خود چرخید و با چشمهای نیمه باز نگاه کرد. قایق را نگهداشت؛ پاروها آویزان شد. ناگهان احساس عدم تعادل کرد و به یک طرف کج شد.

ننه بزرگ پچ پچ کرد:

- پیوی، آروم باش!

لولو نالید. مان احساس ترس ناگهانی و شدید کرد. با شتاب مسیری را که فکر می کرد پیموده است به یاد آورد، و به این فکر فرو رفت که روی زمین چه چیزهائی ممکن است باشد و چه علامت هائی را آب پنهان کرده است. دوباره به طرف راست، به طرف چپ، و از روی شانه اش به عقب نگاه کرد. بعد مستقیم به بالا نگاه انداخت. دو دوکش بلند و سیاه مثل اینکه تا چشمهای او یکی دو وجب فاصله داشته باشد، نمودار شد. فکر کرد: سرمو خوب بلند نکرده بودم که ببینم. در طرف مغرب خانه ها قرار داشت، و در آن پائین هم جاده پایکز. این کوتاه ترین راه بود.

پیوی پرسید:

- بابا، رسیدیم؟

- هیس.

مان پارو زد و از دودکش ها دور شد. همانطور که پارو می زد خانه ها را در ذهن خود مجسم داشت، و آرزو می کرد که از میان تاریکی چیزی سربکشد، چیزی که بتواند با تصویر ذهنی او جور در بیاید. با هر شش یا هفت ضربه پاروها به دور خود می چرخیدند و نگاه می کرد. جریان آب شدید شده بود و تاریکی غلظت یافته بود. لحظه ای احساس کرد که قایق از جا نمی جنبد. پاشنه هایش را محکم کرد، تا آنجا که میتوانست به جلو خم شد. و تا جائی که دست هایش می رسید با پاروها آب را شکافت. کمرش داشت خسته می شد. انگشت هایش می سوخت. ثانیه ای تأمل کرد و آنها را در آب سرد و سیاه فرو برد. این کار سوزش آنها را کمی فرو نشاند. ولی هربار که بر می گشت تا با نگاهش خانه های کنار جاده پایکز را جستجو کند، در پیش روی او جز تاریکی چیزی نبود. فکر کرد که شاید اشتباه کرده  و سمت دیگر کارخانه را در پیش گرفته است: «شاید دارم راه عوضی میرم؟» سر در نمی آورد. و هریک متر جلوتر که می رفت جریان آب شدید تر می شد. به فکر سد افتاد. ناگهان قایق منحرف شد و سرعت گرفت. مان نفسش را حبس کرد، و در حالی که حس جهت یابی خود را بکلی از دست داده بود، پاروها را با تلاش بکار انداخت. ممکنه که این سد کهنه شکسته باشد؟ شنید که ننه بزرگ فریاد می زند: «مان!» قایق جهید: سر مان با چیزی تصادم کرد. ستاره ها در تیرگی رقصیدند: صدای مهیب شکستگی از قایق بلند شد: مان چنگ انداخت که پاروها را بگیرد، یکی از آنها آزاد بود: ولی پاروی دیگر گیر کرده بود و حرکت نمی کرد. قایق بی حرکت بود، فقط به دیواری که او نمی دید می خورد و صدائی خشک و خفه می کرد. مان پاروها را رها کرد و کورمال کورمال دستهایش را در تاریکی جلو برد. چوب، چوب لبه دار: «اینا همون خونه هاس؟» احساس کرد که به عقب رانده می شود و درحالی که خود را از زیر رگبار خاشاک پس می کشید، پنجه هایش را جلو آورد. آنوقت چیزی گرد، سرد، صاف و نمناک را به چنگ گرفت... چوب بود. آن را محکم گرفت و قایق را متوقف کرد.

همچنانکه قلبش ضربه هائی آرام و هماهنگ می نواخت، تلاطم و تموج آب را در بدنش احساس کرد. بزحمت نفس می کشید و می کوشید که برای آن پاره چوب های سرد، خیس و صاف شکلی آشنا در ذهن خود تصور کند. تصویرهائی پیاپی در ذهنش گرفت، ولی هیچیک از آنها مناسب نبود. در حالی که با انگشتانش اندیشه می کرد، کورمال کورمال خود را بالاتر کشید. آنوقت ناگهان سراسر خیابان را دید: خیابان روشن بود، و ارابه ها و درشکه ها را پای سنگایی بسته بودند. این مغازه توم پیره س. و این چوبها که او دست هایش را به آنها گرفته، مال نرده ای بود که دور ایوان جلو آن کشیده شده بود. جاده پایکز در اطراف این خانه و روبروی او قرار داشت. پیش از آنکه پاروها را به دست گیرد، لحظه ای به این فکر فرو رفت که آیا در این جریان تند و خطرناک میتواند پیش برود.

ننه بزرگ پرسید:

- مان، چی شده؟

مان گفت:

- چیزی نیس.

می خواست به آنها اطمینان ببخشد، اما نمی دانست چه بگوید. بجای اینکه حرفی بزند پاروها را در چنگ گرفت و یکی از آنها را به دیواری نامرئی واداد. آماده شد، بدنش را خم کرد و حرکتی به قایق داد بطوری که قایق با سرعت به میان جریان آب رانده شد. سر قایق را راست کرد، کوشید خود را از خانه ها دور نگهدارد و بجستجوی خیابان پرداخت. به چشمهایش آنقدر فشار آورد که در آنها احساس درد کرد؛ ولی تنها چیزی که می توانست ببیند توده های سیاه و تهدید کننده دو طرف او بود. معهذا همین دیدن برای او کافی بود که بتواند خود را از آنها دور کند. و او در حالی که همه نیرویش را روی پاروی راست و بعد روی پاروی چپ بکار می برد و می کوشید درست از وسط پیش برود.

- بابا، نگاه کن!

- چیه؟

ننه بزرگ گفت:

- هیس. پیوی!

- چراغا رو می بینی؟

- کجا؟

- می بینی، اوناها، اون بالا!

مان سرش را برگرداند و نگاه کرد. دو مربع روشنائی مات و زرد فام دیده می شد. مان لحظه ای متحیر ماند. آن دو چراغ خیلی بالا بنظر می رسیدند. مان نتوانست آنها را خوب بجا بیاورد. ولی بهرحال این چراغها در جاده پایکز بودند و بنظر می آمد که در فاصله صد متری قرار دارند: «نمیدونم این چراغا مال کجا میتونه باشه. شاید بتواند به آنجا برود و کمکی بگیرد.» بار دیگر پشت به چراغها پارو زد؛ اما فروغ ملایم و زرد فام آنها را بخاطر داشت. اینها به او کمک کردند، این چراغها به او کمک کردند. مدتی را بدون تلاش پارو زد. هرجا چراغ باشد، انسان هست و هرجا انسان باشد امید کمک هست: «نمیدونم او خونه مال کی میتونه باشه؟ آیا سفید پوستها توش زندگی میکنن؟» هراس برای لحظه ای روشنائی را از چراغها گرفت؛ ولی مان همچنان پارو زد و چراغها بار دیگر پرتو افکندند، و تابش ملایم آنها در پارو زدن به او کمک می کرد.

- بابا، نمیتونیم بریم اونجا؟

- هیس، پیوی!

چراغها هرچه نزدیک تر می شدند انگار پایین تر می آمدند. ذهن مان دیوانه وار به سیر در گذشته پرداخت، و زمان های دیگری از جادۀ پایکز و شب های دیگری را جستجو کرد تا بیاد بیاورد که چه کسانی در آنجا که آن چراغهای زرد فام پرتو می افشاندند. زندگی می کنند. اما چراغها همچنان تنها ماندند و گذشته چیزی بیاد او نیاورد: «شاید بتونن به شهر تلفن کنن و قایق بگیرن که بیاد لولو رو ببره! شاید لولو بتونه یه خورده اونجا استراحت کنه.» چراغها اکنون خیلی نزدیک بودند. مربع های روشنائی زرد فام در تاریکی شکل قابی به خود گرفت. اینها روشنائی پنجره هائی بود. به طرف این روشنائی کشیده شد و در این حال احساس گرسنگی، خستگی و عطش می کرد. درد گنگ باردیگر سرش را فرا گرفت: پاروها بسیار سنگین بود. تقریباً سنگینی آنها بقدری بود که بزحمت می شد آنها را حرکت داد: قایق در زیر پنجره ها برآب شناور بود: مان آه کشید و نگاه کرد.

پیوی پرسید:

- بابا، این مریضخونه س؟

ننه بزرگ پرسید:

- مان، حالا میریم اونجا؟

مان گفت:

- باس صدا بزنم.

دستش را کنار دهنش گرفت.

- آهای!

منتظر ماند و به پنجره ها نگاه کرد؛ شنید که آب با زمزمۀ یکنواختش صدای او را بلعید.

دوباره فریاد زد:

- آهای!

یک پنجره با صدائی چندش آور بالا رفت. چهرۀ سفیدی در روشنائی نمودار شد. خدایا! این که یه مرد سفید پوسته!....

- کیه؟

- مان!

- کی؟

- مان! زنم مریضه! میخواد بزاد میخوام ببرمش مریضخونه! شما تو خونه تون تلفون دارین؟

- یه دقیقه صب کن!

پنجره خالی بود. خاموشی آنجا را گرفته بود؛ مان منتظر ماند و سرش را بالا برد. پاروها را به کار انداخت و قایق را در جریان آب متوقف کرد. بار دیگر چهره ای سفید نمودار شد. نواری از روشنائی در دل تاریکی کشیده شد؛ لکه ای زرد رنگ بر قایق افتاد. مان چشمهای تار شده پلکهایش را برهم زد.

 

 

متن کامل کتاب در این سایت ارائه شده است.

بخش بعدی متن را می‌توانید در در کرانه رود - قسمت پنجم مطالعه نمایید.

برای شرکت در مسابقه و پاسخ به سوالات وارد سایت شوید اگر عضو نیستید ثبت نام کنید


یادبان، نکوداشت یاد رفتگان

ارسال نظر

اطلاع رسانی

کافه خوندنی

مقاله بخوانید، جایزه نقدی بگیرید

از اول خرداد 1400

هر هفته 10 جایزه

100 هزار تومانی و 5 جایزه 200 هزار تومانی

هر ماه یک جایزه یک میلیون تومانی

و 2 جایزه 500 هزار تومانی

برای ثبت نام کلیک کنید

اعضا سایت، برای ورود کلیک کنید . . . 

 

اطلاع رسانی

آمار

  • بازدید امروز: 1506
  • بازدید دیروز: 2621
  • بازدید کل: 23895558